شماره ۱۲۰۷ ـ پنجشنبه ۱۱ دسامبر ۲۰۰۸
هنوز مات بود، گیج و ویج بود، با یه ضربه ی دیگر کارش ساخته بود! با خودم گفتم تا تنور داغه از فرصت استفاده کنم و نون رو بچسبونم. بایس از این گیجی یا خامی نهایت بهره برداری کنم و بپزمش. می دونی آدمیزاد در لحظات مرگ به عشق و محبت احتیاج داره، من وقتی از عشق حرف می زنم از عشق به صورت کلی حرف می زنم، کافیه مثه سینما، فضای مناسبی واسه ی القای اون توهم بزرگ ـ منظورم عشقه ـ ایجاد بشه. فقط یه اشاره ی کلی به اون توهم بزرگ واسه ی زن کافیه. ذهنِ زن مثه کارخونه ی رویاسازی و خیالپردازیه. تا یه کلمه می گی زودی رویا می بافن و به فکر تور عروسی و گهواره بچه ی آینده شون می افتن. زنا نمی تون از عشق بگذرن. زن همیشه در برابر عشق تسلیم می شه. منم براش دست به کار ساختن توهم بزرگی شدم.”

ـ “امشب چیکار می کنی؟”
ـ “کار!”
ـ “بعدش؟”
ـ “. . .” جوابی نیامد. چشمانش هم از پشت عینک دیده نمی شد ولی نگاهش در خاموشی به او بود. آیا در فکر چیزی بود؟
ـ “خیلی خوبه که آدم بیاد اینجا و آشناهای قدیمی اش رو پیدا کنه!” صدای منوچهر بود که آخرین برگ های بازی خود را رو می کرد. “می دونی من گهگاهی به تو فکر می کردم.” پاسخی از آن سو نبود. کمی عقب نشینی کرد و از در دیگری داخل شد.
ـ “امروز من تو رو خیلی زحمت دادم. می خوام شام مهمونت کنم.” باز پاسخی نشنید و باز هم با سماجت، به بازی خود ادامه داد.
ـ “امشب من دلم نمی یاد بذارم تو با این روحیه بری.”
ـ “مهم نیس! . . . مهم نیس!” صدای گرفته ای به سخن آمده بود ولی صدای گرفته اش در میان سر و صدای مترویی که از راه می رسید شنیده نشد.
ـ “ای بابا! این همه ناز واسه ی کی؟ کی می ره اینهمه راه رو؟” منوچهر بود که جرعه ای دیگر سر می کشید. “این زنا همه شون سر و ته یه کرباسن. کار با زن جماعت که افتاد دیگه علافی. اینا مفت و مجانی با بقیه می رن، اونوخ به ما که می رسن به خروار ناز و ادا به خوردمون می دن!”

ـ “می گم چطوره شب رو با هم باشیم؟ امشب حسن سر کاره. کلید خونه اش رو دست من سپرده. می تونیم لبی تر کنیم، جدی می گم بشینیم و شعر خیام بخوونیم یا با هم حرف بزنیم.” پاسخی نمی آمد. روی صندلی داخل قطار نشسته بود و گویی به موسیقی دور دستی گوش فرا سپرده بود. چهره اش از پشت آن عینک سیاه طوری بود که گویی گوش هایش را به واکمنی ناپیدا سپرده است.
ـ “می دونین به نظر من بهتره قبل از هر چیز مترو سوار شدن رو یاد بگیرین. خیلی آسونه، کافیه علامت رو بخونین و ایستگاهها رو بشمرین تا توی ایستگاه مورد نظر پیاده بشین. فقط باید حواستون را جمع کنین. گاهی برای بعضی از مسیرها بایس خط مترو رو عوض کرد. یعنی وسط راه بایس از یه قطار پیاده شد و سوار یه قطار دیگه شد. البته از اینجا به خونه ی حسن سر راسته و احتیاج به عوض کردن خط نیس!” صدای سرد میترا بود که مانند معلمی برای شاگردش، به او توضیح می داد. آیا حرف های او را نشنیده بود؟ پس چرا؟
ـ “من دیگه مخم کار نمی کنه. فکرم مشغوله. آخه می خوام یه فیلم جدید بسازم. بهت گفتم که . . . راجع به زندگی ایرانیان خارج از کشوره!”
ـ “شما قبل از هر چیز باید مترو سوار شدن رو یاد بگیرین!” چشمانش دیده نمی شد هنگامی که باز نگاهی به ساعتش انداخت و باز با همان صدای سرد و گرفته چیزی گفت. “خیلی دلم گرفته شد.”

منوچهر نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت هشت بود. “دو ساعت تاخیر!” دیگر نمی آمد. “من می خواسم کمکش کنم. می خوام بفهمم چشه، می خواسم بدونم چی اذیتش می کنه. زندگی میترا برام جالبه! شناختن یه زن مثه شناختن یه دنیاس! من می خواسم بش نزدیک بشم تا دنیای میترا رو بشناسم ولی نشد. این پتیاره ما رو قال گذاشت و رفت. اصن چشمه ی الهام من خشکیده شد.”

ـ خیلی دیرم شده، از اینجا به بعد رو خودتون تنهایی می تونین پیدا کنین؟” صدای سرد در برابر پارک درندشتی ایستگاه بود و از صدای سمج منوچهر گریز می زد.
ـ “من بابت صورتحساب و بلیت موزه به تو بدهکارم. بیا با هم بریم خونه تا بدهی خودم رو با تو حساب کنم. آخه پولام تو خوونه اس.”
ـ “مهم نیس!”
ـ “آخه اگر من به تو بدهکار بمونم شب خوابم نمی بره!”
ـ “مهم نیس!”
ـ “پس یه شام مهمون من، اینطوری با هم بی حساب می شیم. فردا بیا همون کافه، ساعت شیش.”
ـ “مهم نیس.”
ـ “آخه من دلم برات می سوزه. زن وقتی تنها موند، میدونی من تجربه ام در مورد زنا خیلی زیاده!” هنگام گفتن این کلمات چشمان منوچهر همچون دو نقطه ی سرخ در میان دایره ی چهره ی پف کرده اش به نظر می آمد. پیش از این می خواست نگاهی دیگر به ساعتش بیندازد ولی بی اختیار دستش بالا رفت. آیا دستش می خواست صدا وروره مانند منوچهر را ساکت کند؟ آیا دستش که در میان هوا ایستاده بود می خواست به منوچهر چیزی را بگوید؟ آیا آن دست می خواست چیزی را به کسی بگوید؟ ولی چه چیزی را و به چه کسی؟ آیا گفتن آن چیز به آن شخص لزومی داشت؟ و با گفتنش چه چیزی را حل می کرد؟ اصلا چه توضیحی را به منوچهر بدهکار بود؟ آیا با گفتن آن حرف کمکی به خودش می کرد؟ مگر نه اینکه همیشه تقصیر خودش بود؟ بی حوصله تر از آنی بود که می نمود، خشمگین تر از آنی بود که به چشم بیاید، گرفتارتر از آن بود که بتواند با گفتن حرف دلش به منوچهر خود را خشنود سازد. “چه فایده؟” در آن هنگام نیز مانند نخلی که در خون ریشه داشته باشد هنوز ایستاده بود.
ـ “می دونی من دو ماهه که . . . “دستش که با حرکتی ناگهانی بالا رفته بود آرام پایین آمد و به بند کیف خود رسید. دیگر نماند تا باقی کلمات منوچهر را بشنود، آهسته رویش را برگرداند و به راه افتاد.
ـ “خداحافظ.”

ـ” پاشین! آقا پاشین دیگه! پاشین بریم خونه ی حسین متبرک، امشب ما رو شام مهمون کرده” این صدای عجول نصرت زاده بود که وارد کافه شده بود.
ـ “امشب شب جشن موسیقی یه!” صدای متعجب حسن بود که به او چیزی را یادآور می شد.
ـ “خب باشه، به ما چی؟ توی ایران مردم دارن از گشنگی تلف می شن اونوخ اینا رو باش که واسه ی موسیقی جشن گرفتن ! . . . آقا همه جا راه بندونه! همه ریختن توی خیابونا، دارن ساز می زنن! بابا چه خبر تونه؟ . . . این طرفا جای پارک پیدا نمی شد. من ماشین رو همین جوری خلاف پارک کردم و اومدم تا شما رو پیدا کنم، بریم دیگه!”
ـ “من نمی تونم، باید برم سرکار!” صدای حسن بود که با پکری سخن می گفت.
ـ “بیخود شلوغش نکن! تا حالا نشسته بودیم و حرف می زدیم، بالاخره می ریم دیگه!” صدای منوچهر بود که با بی خیالی او را دعوت به نشستن می کرد.
ـ “بابا جون می گم ماشینم رو . . .”
ـ “تا الان منتظر میترا بودیم!” صدای حسن بود که به نصرت زاده توضیح می داد.
ـ “شمام حوصله دارین ها؟ اقلا منتظر یکی از اون خوش دستاش می شدین!”
ـ “شاید یه جایی گیر کرده، شاید مشکلی براش پیش اومده!” صدای حسن بود که باز سعی می کرد چیزی را توضیح بدهد.
ـ “مگه ساعت چنده؟” صدای منوچهر بود که بالاخره به زمان واقعی برمی گشت.
ـ “ساعت هشته! من دیگه واقعا باید برم!” صدای حسن بود که شتاب زمان، چیزی را به او یادآور شده بود.



ـ “همون بهتر که نیومد. دختره حد خودش رو نمی دونه! اگه اومده بود. یا با نگاه عاقل اندر سفیه ساکت می نشست، با اینکه وارد بحث می شد و مخ ما رو می خورد . . . اون اوایل که اومده بود فرانسه، می خواسم کمکش کنم. ولی خب نشد! حتی دلم برایش سوخت بش پیشنهاد کردم بیاد با من زندگی کنه، نیومد. شما بیخود به این زنا رو می دین، بیخود اینا رو توی جمع خودتون راه می دین. اینا اگه زنای خوبی بودن بایس تو این شرایط به ما آرامش می دادن” صدای دلخور نصرت زاده بود که به گوش می رسید.

ـ “آره . . . بایس ما رو درک می کردن.” صدای حسن بود که با او همدردی می کرد.
ـ “اینا بایس به ما الهام می دادن.” صدای منوچهر بود که با آن دو همنوایی می کرد.
ـ “آقایون من دیگه واقعا رفتم.” صدای حسن بود که برمی خاست تا به سوی صندوق برود تا صورتحساب را بپردازد.
ـ “د! بجنب منوچهر!” زود باش دیگه! تکون بخور ما بایس تا ماشینم رو جریمه نکردن بریم!” منوچهر آخرین جرعه ی آبجویش را یکباره سر کشید . “همه شون جنده ان” معلوم نیس این پتیاره الان کجاس! سگِ هر چی جنده ی توی خیابونه به اینا شرف داره . . . بدبختی من در اینه که ترجیح می دم برم سراغ آشناهای قدیمی و مطمئن.”
ـ “واقعا بیکاری ها؟ میترا خیلی افاده و دردسر داره!” صدای حرفشان با بازگشت حسن به سوی میز، قطع شد.
ـ خب خداحافظ تا فردا! اینم کلید خونه!” دسته کلیدی روی میز ماند و حسن دور شد.
ـ “تویی که من می شناسم اصن ممکنه امشب بری سر وقت حسن!” صدای نصرت زاده در میان صدای قهقه ی ناگهانی منوچهر گم شد. همانطور که بی وقفه می خندید از جایش برخاست. “من که دیگه نمی تونم خودم رو نگیر دارم. . . از بس آبجو خوردم مثه آکواریوم شدم، فعلن برم سر وقت خلیفه، . . . بایس برم زودی خودم رو خالی کنم.”

هنوز صدای یکنواخت و بی وقفه ی منوچهر پشت سرش می آمد و او به سوی دهانه مترو می رفت. در ابتدا صدای منوچهر با صدای پایین کشیدن زیپی مخلوط شده بود و سپس صدای شر و شری را شنیده بود. سرش را برنگردانیده بود. از برابر ماشین های سبز رنگ شهرداری مخصوص جمع آوری مدفوع سگها از معابر، گذشته بود و یک راست به سوی مترو رفته بود. “کاش یکی از همین ماشینا، سر راه منوچهر راهم با خودش بالا بکشه و برای همیشه ببره!” دیگر در برابر نگاه منوچهر نبود. وارد دالانهایی اشباع شده از بوی ادرار شد و روی سکویی به انتظار قطار نشست. راستی چه بر سر کیوان خسروی آمده بود؟ بازویش هنوز جای فشار دستان سمج منوچهر را حس می کرد. صدای چند نغمه پراکنده گیتار را در نزدیکی خود شنید. سرمای دالان مترو باعث شد ژاکت خود را به تن کند. نگاهش از پشت عینک سیاه، مرد درشت قامتی را در حال آماده کردن گیتارش دید. دیگر در دالان مترو خورشید درخشانی نمی تابید. عینک آفتابی اش را از چشم برداشت و در کیفش گذاشت.

“ساتن مشکین، بر روی سینه های سپیدش/ آه که در برابر سیاهی جامه ات؟ سفیدتر از پیش به نظر می رسد. / آه هلن، آه هلن، شما خیلی شورانگیزید!” صدای نخراشیده ی مرد بلندقامت سیه قامی بود که می خواند.
ـ “سازت کوک نیست!”
ـ “الان کوکش می کنم خانم کوچولو!” صدای مرد خواننده بود که با او حرف می زد ولی صدا در سر و صدای چرخ های عظیم قطاری که نزدیک می شد له شد. هنگامی که درهای قطار ناگهان بسته شد و قطار در جهتی مخالف مسیر چند لحظه پیش به حرکت درآمد، میترا به سوی سکوی قطار و مرد خواننده نگریست.
ـ “هلن، من مثل ورلن شاعر نیستم/ اما با وجود این به تو می گویم دوستت دارم/ آه هلن، آه هلن”
قطاری با سرعت در میان دالان هایی تاریک و تنگ دور می شد و صدای نخراشیده مرد همراه با نوای گیتارش هنوز از دور به گوش می رسید.
دیگر دیده نمی شد، انگار اصلا نیامده است، انگار اصلا نرفته است. در هر صورت، بوده یا نبوده، میترا برای همیشه نیست شده بود.
“آه هلن، آه هلن”.