نه……
باور نمی کنم
این شعله ی شکفته ی زیبا را
در دست های مرگ.
از پس ِاین همه سال، ناصر اخوان، هنوز با من است. حتا پاره ای از خواب های خونین ام را چهره ی جوانانه و ُ جانانه ی او رقم می زند.
در سال ۵۳ در زندانِ قصر، در گام زدن های عصرانه، معنایِ گسترده ی این شعر شاملو را برای نخستین بار از زبان او دریافتم. در آن جا بود دانستم تا چه مایه، معنا در این شعر، منزل کرده است.
“بی آنکه دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح ِ پیچ پیچ ِ مخالفسرای باد
یأس ِموقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند”.
او را با ادبیات، شعر و تصویر در سینما، پیوندی پیوسته و ُ پویا بود و در راستای آرزوهای سربلندِ انسانی، جانی شیفته وُ فرهیخته داشت..
این جا وُ اکنون، در این غربتِ غریبِ غرب، «بی آنکه دیده بیند»، جسم وُ جانِ خونچکانِ او را در قتل عامِ زندانیانِ سیاسی سال ۶۷ ، «احساس می توان کرد».
چنین احساسی، از سال ها پیش در خواب وُ بیداریِ من، تا هنوز ورق می خورَد و فریاد و ُ یادِ معطرش را در خاطرات تیرباران شده و چکامه های چاک چاک ام، همواره زنده نگه میدارد.
تقویم را در ماهِ شهریور چه رنگ است؟
در ماه ِ شهریور ترا از من ربودند.
بیدادها زیباییِ فصلِ ترا باز
تا زردهای سرد ِ هر پاییز بُردند.
من ماندم وُ آوازهای پاره پاره
من ماندم وُ افسوسِ سنگینِ ستاره.
من ماندم وُ نمناکی ِچشمان ِ آن خاک.
با هرچه غمناک.
یک سوی من، اشک ِانارستانِ بی برگ.
یک سوی من، آوازِ غمگینِ سیه پوشانِ خاموش.
آنسوی تر، یک باغِ تیپا خورده ی تلخ.
اینسوی تر، مرگ.
آواز را آهسته وُ پیوسته می خواند-
آن باغبان ِباغِ افسوس.
اما چه باید گفت با آن دل که یک شب
با آرزومندانِ باران خواند وُ جان داد.
یعنی غمِ شهریور ِ شیون – سُرا را
بر آسمانِ یخ زده ، بر ما نشان داد.
تقویم را در ماه ِ شهریور چه رنگ است؟
آبی؟ شرابی؟ زرد؟یا سرخ ؟
یا رنگِ ناپیدایِ مرگ است.
مثل یک سیبِ تَرَ ک خورده، هراسانم
از چه باید به تو بنویسم؟
از غروبی که مرا از تو جدا کرده ست؟
از همان ساعت ِ شومی که نَفَس های ترا
به شب ِ یخزده ی بهمن، پیوند زده ست؟
از چه باید به تو بنویسم؟
مثل یک باغ ِ فروریخته، در پاییزم.
شاخه هرشاخه ی من، در آه
ماه از پنجره ام دور ست.
در زمانی که مرا از تو نصیبی نیست
مثل یک سیب ِ تَرَک خورده، هراسانم.
زیستن، با دل ِ ویران شده، آسان نیست.
سخت غمگین وُ پریشانم
شعر ِپُرحسرت ِآن شاعر ِبرخاسته از خاکِ خراسانم.
ای بوی تو در هر غزلِ سعدی و ُ “سایه“!
گُلدسته ی دل، هستی وُ گُلبوسه ی گیلاس
من با تو چنانم که چمن، با نم ِ باران.
با چشم تو هر آینه، با آینه هایم .
در باز کن ! ای صبحدمِ تازه ی گیلان!
لبخند زنان ، شعر ترِ جان وُ تنم باش!
ای بوی تو در هر غزلِ سعدی و ُ “سایه”!
عطر چمن وُ یاسمن و ُ پیرهنم باش!
دست به دستِ رقص دِه!
غم، ز برم کنار رفت
تا که به رقص آمدی!
از دل ِ من، قرار رفت
تا که به رقص آمدی!
رقص، ترا ترانه کرد
شعله ی شادمانه کرد.
باز میانِ عاشقان
جانِ مرا نشانه کرد.
دست به دست ِ رقص، دِه!
باده به مستِ رقص، دِه!
تا چو غزل، سُرایمت.