شماره ۱۲۰۹ ـ پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸
در آسمان ادبیات روسی گاه به شخصیتهای برجسته ای برمی خوریم که جاودانه می درخشند و با درنوردیدن مرز زمان و مکان، آدمیان را دانایی و شور و نشاط می بخشند. یکی از این شخصیتهای خودساخته سالتیکوف شچدرین است که در عالم طنز کم نظیر است.

سالتیکوف در سال ۱۸۲۶ متولد شد و در سن ۶۳ سالگی در سن پترزبورگ چشم از جهان فرو بست. کودکی شچدرین سخت و پررنج بود. جنگ دائم بین پدر و مادر باعث شد که هر دو این کودک را به حال خود بگذارند. شچدرین که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت در خانه به مطالعه روی آورد، لیکن تنها کتابی که در خانه داشتند انجیل بود و او آن را با حرص و ولع و با  دقتی وصف ناپذیر مطالعه کرد.

تنها در سن ده سالگی بود که شچدرین توانست در مدرسه نجبای مسکو نام نویسی کند. در این مدرسه بود که استعدادش شکوفا شد و به سرودن شعر روی آورد. وی آثار لرد بایرون و شاعر آلمانی هاینریش هانیه را به زبان روسی ترجمه کرد. پس از فراغت از تحصیل در وزارت جنگ به عنوان کارمند مشغول به کار شد. در سال ۱۸۶۴ کتاب “اوضاع قاراشمیش” را منتشر کرد که در آن جمود فکری، تنبلی و مفت خوری بوروکراتهای روسیه را به تصویر کشید. پس از آن برای امرار معاش مشاغل مختلفی چون معاونت فرمانداری و ریاست اداره مالیه محل را عهده دار شد. در سال ۱۸۶۸ برای همیشه از شغل اداری کناره گرفت و به ادبیات پرداخت. در این زمان شچدرین کتاب “تاریخ یک شهر” را منتشر کرد که در واقع تمثیلی است طنزآمیز از تاریخ روسیه. او بوروکراتها، روسای ادارات، نزول خواران و شخصیتهای متفاوت شهر را با پادشاهان، وزرا، ژنرالها، و دیگر قدرتمداران تاریخ روسیه مقایسه می کند و همه را به طنز می کشاند، به نوعی که خواننده نمی داند بخندد یا گریه کند.

مدتی بعد شچدرین کتاب “آقا و خانم پمپادور” و رمان مشهور، خانواده گلوویف، را منتشر کرد. کتاب اخیر تحت عنوان “سرای آز” به انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است. شچدرین در این کتاب حرص و آز پایان ناپذیر اعیان و اشراف را به طنز کشیده و پوچی و بطالت آن را عریان ساخته است. آخرین کتاب شچدرین مجموعه ای است از اسطوره ها و افسانه های طنزآمیز که وی تحت تاثیر “ایزوپ برده ی  ناقص الخلقه یونانی” و استاد مسلم اسطوره های طنزآمیز به رشته تحریر درآورد. به نظر می رسد شچدرین این کتاب را به خاطر فرار از سانسور نگاشته است، زیرا قهرمان اغلب داستانهای کتاب حیوانات وحشی و اهلی هستند. مثلا در داستان ماهی کپور او از یک ماهی کپور صحبت می کند که در قعر دریا از ترس اره ماهی ها خود را در زیر سنگی پنهان می سازد و از کرمها و خزه ها آن هم اگر در نزدیکی او باشند، تغذیه می کند، به همین دلیل او اغلب گرسنه و بی حرکت در نهانگاه خود می ماند. ماهی کپور به خاطر امتناع از خطر حتی با ماهیان هم نوع خود جفت گیری نمی کند. عمر درازی دارد و صد سال می زید، اما شب مرگ می اندیشد و افسوس می خورد،  زیرا کمیت زندگی را فدای کیفیت آن کرده است:”همه ی زندگی را باختم. مرگ بهتر از زندگی من بود. اگر همه کپورماهی ها می خواستند مانند من زندگی کنند نسل ماهی کپور از میان رفته بود.”

شچدرین در سال ۱۸۸۵ کتاب “افسانه ها” را نوشت. این کتاب در سال ۱۹۳۱ به زبان انگلیسی ترجمه شد و استاد گرانمایه آقای باقر مومنی این کتاب را زیر عنوان “قصه برای بزرگسالان” به فارسی ترجمه کرده است. این کتاب که در حدود سال ۱۳۴۸ شمسی در ایران منتشر شد چنان با شرایط دیکتاتوری زمان همخوانی داشت که چندین بار تجدید چاپ شد. شچدرین قبل از مرگ در رابطه با آرمان خود چنین نوشت:

“تنها هدف زندگی ادبی من مبارزه خستگی ناپذیر علیه حرص، ریاکاری، دروغ و تقلب، دزدی، خیانت و حماقت روس های تازه به دوران رسیده بوده است.”

شچدرین وفاداری به وجدان را بزرگترین نیروی درونی فرد می دانست که می تواند نظم و صلح را در جامعه انسانی برقرار کند و انسانها را به سوی هدفمندی رهنمون گردد. شچدرین داستان کوتاهی تحت عنوان “وجدان گمشده” به رشته تحریر درآورده است. من این داستان را چند دهه قبل در مجله “دنیای نو” که از طرف انجمن ایران و شوروی منتشر می شد مطالعه کردم. این داستان به صورت مستقیم از متن روسی به زبان فارسی برگردان شده بود. سالهاست که در جستجوی این داستان بوده ام، اما تاکنون آن را نیافته ام. در اینجا خلاصه ای از آنچه در ذهنم مانده با شما عزیزان در میان می گذارم.

وجدان گم شده

با نبود وجدان مردم شهر نفس راحتی کشیدند. زن و مرد و کودک و جوان و نوجوان تا می توانستند به هم کلک می زدند و با خیال راحت به دزدی و تقلب و هتک حرمت و آدم کشی روی آوردند. یک روز معلم مدرسه شیئی براق و شفاف و قشنگی پیدا کرد و در جیبش گذاشت و راهی مدرسه شد. از همان لحظه لرزشی ضعیف سراپای وجودش را فرا گرفت. او که هر روز دیر به مدرسه می رفت و به درس و مشق بچه ها نمی رسید، قدمها را تند کرد و سر کلاس از پشیمانی و ندامت نزد بچه ها گریه کرد و تا می توانست به درس و مشق آنها رسید. در خانه نیز همه کارها را کنار گذاشت و به تصحیح ورقه های امتحانی و نوشتن یادداشتهای مفصل برای هر دانش آموز همت گماشت و تا نیمه شب کارش به درازا کشید. زنش متوجه تغییر حالت او شد و زمانی که شوهر به خواب ناز فرو رفته بود آن شیئی براق را در جیبش پیدا کرد. هم آن زمان زن دچار رعشه شد. به خود نهیب زد و خود را مسئول بدبختی های زندگی زناشویی و شرایط اسفبار بچه ها و بی تفاوتی نسبت به همسایگان دانست. لیکن در یک لحظه به خود آمد که تغییر حالتش به دلیل آن شیئی مرموز و شفاف است. بلافاصله در حیاط را باز  کرد و وجدان را به بیرون پرتاب کرد.

می فروشی تلوتلو خوران از میخانه برمی گشت. مشتریان خود را حسابی سرکیسه کرده بود و می رفت تا برای فروش هر چه افزونتر مشروبات الکلی اش نقشه بکشد. شیئی براق را یافت و در جیب نهاد و از آن لحظه به بعد تشویشی عجیب سراپای وجودش را فرا گرفت: “من کی هستم؟ چی هستم؟ یک عرق کش بی مقدار که تمام شهر را با الکل به فساد و تباهی کشانده ام. گرچه سود مالی فراوان می برم، اما جنایتها و شرارتهای خفته را بیدار کرده ام. ای خاک بر دهان من.”

می فروش کهنه کار چون به خانه رسید بدون توجه به آغوش باز زنش، یکسر به زیرزمین رفت و بشکه ی آبجو را، واژگون کرد و شیشه ها و قرابه های ودکا را شکست و خرد و خمیر کرد. زنش هراسان با او گلاویز شد و در جریان درگیری آنها، شیئی براق و درخشان از جیب مرد بر زمین افتاد. زن آن را برداشت و از پنجره به بیروت پرت کرد. می فروش ناگهان متوجه اشتباه فاحش خود شد و با دو دست بر سر کوفت و تا صبح با کمک همسر وفادارش خرده شیشه ها را جمع کرد و ساعتها اندیشید که چگونه این خسارت عظیم را جبران کند؟

خلاصه هر کس وجدان را می یافت دچار دردسر می شد چون آن را از دست وا می نهاد زندگیش روال عادی از سر می گرفت. آخرین فردی که وجدان را یافت دچار چنان دگرگونی و آس و پاسی شد چون منبع همه این مشکلات را در آن شیئی نورانی یافت آن را در هفت پارچه کهنه پیچید و در تل زباله زیر هزاران خروار آشغال دفن کرد تا دست هیچ کس به آن نرسد و به خاطر آن احدی دچار دردسر نشود.

شچدرین این داستان را چنین به پایان می رساند،”باشد که در آینده ای دور یا نزدیک، کودکی آن شیئی نورانی را در زیر هزاران خروار زباله بیابد، آن را از تکه پاره های کهنه بیرون بکشد و در نگهداری و پرورش آن به جان بکوشد.”

ای خواننده گرامی در این زمانه اگر چنین شیئی را در جایی یافتید، بدانید که کیمیا پیدا کرده اید.

تورنتو ۱۷ دسامبر ۲۰۰۸