دیروز از پنجره آشپزخانه ی یک پناهجوی قدیمی
که مرا به یک فنجان چای گرم دعوت کرده بود
به خیابان باران خورده نگاه کردم.
زنی جوان با موهای طلایی
و چشمانی به رنگ دریا
ـ همان دریایی که شوهرم را از من ربود ـ
ماشینش را در وسط خیابان پارک کرد
تا سگ سیاهی را که در پیاده رو هراسان بود به خانه اش برساند.
ـ آه، اگر او می تواند سگ گمشده ای را به خانه اش برساند
و خیابان را بند بیاورد،
حتمن خواهد توانست جسد شوهرم را ازآب های طغیان زده مدیترانه بیرون بکشد
و به من برگرداند!
زن، سگ سیاه را در آغوش گرفت
و به پنجره های نیمه باز نگاه کرد
گویی چشم هایش، کف زدن های مداوم تماشاگران خیابانی را جستجو می کرد.
خیابان چه تمیز است
و چمن ها چه سبز…
می توان در آشغالدانی ها
ساندویچ های مصرف نشده پیدا کرد
و بطری های نیمه پر کوکاکولا
در کمپ پناهجویان باد می وزد
صدای همهمه ای از پشت چادر پلاستیکی می شنوم
می پرسم
ـ آیا آنها جسد شوهرم را پیدا کرده اند؟
پناهجوی قدیمی برایم ترجمه می کند:
ـ نه، زیبای خفته من!
آنها فریاد می زنند:
“تروریست ها را به سرزمینشان پس بفرستید”
و من از پشت پنجره آشپزخانه این پناهجوی قدیمی
به خیابان باران خورده نگاه می کنم
و به چمن های سبز
و رنگ چشمانم سیاه و سیاه تر می شوند
و فنجان چای سردتر و سردتر
دوم اکتبر ۲۰۱۵