شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹
یوری ناگیبین
توان کاری سترگ و مهارت حرفه ای والای نویسندگان کلاسیک روس همواره مرا شگفت زده می کند. آنان مجموعه آثاری چند جلدی برای ما باقی گذارده اند که رمانها، داستانها، مقاله ها، نمایشنامه ها، گفتارها و نقدها، خاطرات و مکاتبات بسیاری را در برمی گیرد. نوشته ها و آثار هنوز منتشر نشده بسیاری نیز بر جا مانده است. هرگاه مجموعه آثار عظیم نیکولای لسکوف طرحهای اولیه، گفتارها، گزارشها و سلسله دراز نوشته های روزنامه ای را ـ که در آن به تفسیر رویدادهای بسیار گوناگون تا آخرین روزهای زندگی اش می پردازد ـ در برمی گرفت؛ حجم آن به مراتب بسیار پیش از آنچه که اکنون هست، می شد. قلم او می توانست شمشیری سهمگین، خنجری تیز، چماقی روسی یا دشنه ای گزنده باشد.
شمار اندکی از نویسندگان روس کار خود را به داستان نویسی محدود کرده اند. حتی ایوان گونچاروف، که کم و بیش در سراسر عمر کارمند کشوری ـ آن هم کارمندی بسیار موفق ـ بود، به غیر از رمانهای سه گانه مشهور و داستانها و مقاله هایش سفرنامه ای شایان توجه به نام کشتی جنگی پالادا (۱) مقاله ای نمونه به نام یک میلیون محنت، یادداشتهایی پیرامون شخصیت بلینسکی(۲) و چند مقاله پیرامون آثار خویش را به رشته تحریر درآورد.
لی یف تولستوی که مجلدات فراوانی از نثر و نمایشنامه و دیگر آثار شکوهمند پیرامون مسائل اخلاقی دارد، خاطرات گرانقدر و مکاتبات بسیاری بر جای گذارده است که به تنهایی برای تضمین فناناپذیری هر نویسنده ای کفایت می کنند. میراث ادبی فیودور داستایفسکی که فرصت انتشار مجله را هم یافت، همین اندازه عظیم و متنوع است.
پوشکین ـ خورشید ما و مایه افتخار و شادمانی ما ـ نیز فی نفسه ادبیاتی کامل و جامع بود. او به همه انواع ادبی هستی بخشید: شعر غنایی و حماسی، تراژدی، رمان و داستان، نقد ادبی و گاهشمار تاریخی؛ و یادداشتهای سفرش، سفری به ارزروم (۳)، نشان داد که این نوع ادبی هم در کاخ زیبانویسی نه سیندرلا، که شرکت کننده ای شایسته در مجلس رقص است. کافی است فقط هجویه ها و لطیفه ها و فکاهه های خنده آور شگفت انگیز ـ حکایتهای کوتاه فکاهی پیرامون روزگار قدیم ـ پوشکین را به یاد بیاورید، که شاعر با آن همه مشغله کار نوشتاری شخصی، نیاز دائمی به پول درآوردن، گرفتاریهای خانوادگی و نیز ویراستاری مجله ادبی، فرصت گردآوری و تالیف آنها را هم می یافت! به راستی حیرت آور است که پوشکین در زندگی کوتاهش این همه کار کرده است. توجه داشته باشید که او کسی نبود که فقط به کار خود بچسبد، زندگی پرشور و بیقراری را از سر گذراند و عاشق شد و دوئل کرد، برای حشر و نشر با دوستان وقت کم می آورد و ورزش می کرد و کتاب بسیار می خواند. به سراسر روسیه (ممنوع الخروج بود) سفر کرد، گاه البته نه به خواست خود، اما اغلب از روی کنجکاوی سیری ناپذیر.

آنتون چخوف که فقط ۴۴ سال عمر کرد و از این گذشته، بیماری سختی هم داشت، هرگز دست از طبابت نکشید، سفری به راستی قهرمانانه به ساخالین کرد، بیش از هر نویسنده ای داستان کوتاه، و همچنین پنج نمایشنامه نوشت که شهرت جهانی دارند، و جز اینها مقاله های گوناگون بسیاری در مجله ها و روزنامه ها نگاشت، و با این همه فرصت ویرایش آثار نویسندگانی که در حال شکفتن بودند، را هم می یافت. او خود در پی چنین مشغله ای بود ـ چرا که کار ادبی برای او (همچنان که برای همه نویسندگان بزرگ روس) مثل نفس کشیدن طبیعی بود. آیا تاکنون کسی به خیال شمردن نفس هایش افتاده است؟ ببین، من باید مواظب باشم خیلی زیاد نفس نکشم! به همین سان چخوف هرگز به این فکر نمی افتاد که با ذهنی حسابگر به کار ادبی خود بنگرد. برای او این کار شکلی مداوم از بیان خویش بود و ویرایش دست نوشته های دیگران را نیز شامل می شد.
در جلد ۶۸ سلسله انتشارات میراث ادبی، که ویژه چخوف است، مطالب بسیار درخور توجهی پیرامون این نویسنده بزرگ در مقام ویراستار ادبی انتشار یافته است.
دختری پانزده ساله به نام النا شاورووا (۴)، که در ۱۸۸۹ در یالتا با چخوف آشنا شد، داستان کوتاهی به نام سوفکا (۵) نوشت. این داستان که چخوف آن را ویرایشی جانانه کرد، پس از ویرایش در روزنامه نووی ورمیا (۶) (روزگار نو) در همان سال منتشر شد. شاورووا نشان داد که شاگرد شایسته ای است. دو سال بعد چخوف در نامه ای به او درباره داستان تازه اش به نام متاهل (۷) چنین نوشت:
“نمونه آماده برای غلط گیری داستان کوتاه شما را خواندم، و النا میخائیلوفنا، فکر می کنم که پیشرفت شما بسیار خوبست. یکی دو سال دیگر من جرأت نخواهم کرد در داستانهای شما دست ببرم و راهنمایی تان کنم.”
شاورووا داستان کوتاه سوفکا را چنین آغاز کرد:
“بر زینی مردانه که از روی اسبی برداشته بود نشسته بود و بوالهوسانه تکان تکان می خورد. قلمی، باریک، با موی سرکشش که توی چشمش رفته بود و از پشت گوش بیرون زده بود، گونه هایش گل انداخته، چشمهایش چشمک می زد و می درخشید ـ در لباس سواری زنانه سیاه ساده اش رویهمرفته به نظر می آمد پسر بچه ای است که لباس دخترانه پوشیده یا زنی است عجیب و غریب، و فوق العاده لاغر…”
پس از ویرایش چخوف این بند به شکل زیر درمی آید:
“روی علفها بر زینی مردانه نشسته است و تکان تکان می خورد، لاغر، قلمی و باریک، با موی آشفته بر چشم، گونه های گل انداخته، و چشمهای چشمک زن و درخشان ـ در لباس سواری زنانه سیاه ساده اش هم به پسر بچه ای در لباس دختران می ماند، هم به زنی عجیب و غریب.”
پیش از هر چیز، در ویرایش چخوف بند کوتاهتر است. این سبب نبود که لی یف تولستوی می گفت که بهترین راه تصحیح کوتاه کردن است. زمان گذشته به زمان حال بدل شده است: “نشسته بود” ـ “نشسته است”. این کار به روایت جان می بخشد و خواننده را با آنچه که روی می دهد، درگیر می کند. چخوف قاطعانه جزییاتی را که به نظر چندان هم بد نمی آیند، قربانی می کند: “بوالهوسانه” را حذف می کند. حالت دخترانه بدون آن نیز به حد کفایت رساست. “موی سرکش” نیز ضرورتی ندارد ـ عبارت کاملا پیش پا افتاده است. هر آنچه را که زائد است، به راحتی حذف می کند: “از روی اسبی برداشته بود” ـ زین را از روی چه چیز دیگری می توان برداشت؟ چخوف عبارت “فوق العاده لاغر” را می زند و صفت “لاغر” را که شسته رفته و مناسب است، به ابتدای جمله می آورد ـ “لاغر، قلمی و باریک…”
اصلاحها بسیار درخور توجهند، اما با احتیاط انجام گرفته اند: بهترین ها نگاه داشته شده اند، لحن متن اصلی حفظ شده است. بند انسجام، ایجاز، و وضوح یافته است و نیز، شگفت انگیز آن که، در قیاس با نرمی متن اصلی نویسنده جوان به روشنی خاص و خامی سبکی جذابی دست یافته است. این خامی را می توان در عبارت “گونه های گل انداخته و چشمهای چشمک زن…” و در کل قطعه دید. جالب تر از همه آن که سبک به سبک لی یف تولستوی نزدیکتر است تا به سبک خود چخوف. متن اندکی ناهموار است، چشم روی آن گیر می کند و سبک از روی عبارتها نمی گذرد. این رمز تصحیح است. چه بسا چخوف شیوه نگارش تولستوی را بیشتر می پسندید، اما نمی توانست سبک خود را با سبک تولستوی همسان کند. اما وقتی با نوشته شخص دیگری سر و کار داشت، وضع فرق می کرد.
داستان کوتاه شاورووا جریانی طبیعی و خود به خودی را چنان پیش می گیرد که نیازی به مداخله ویراستار دقیق و سخت گیر ندارد. سوفکا شاهزاده را صدا می زند و چیزی برای نوشیدن می خواهد. کسی او را صدا می زند، اما او جوابش را نمی دهد. در می یابیم که گروهی که به کوهستان رفته اند، دوستان و آشنایان مادرش هستند. نویسنده می گوید: “… در کنار چشمه آب معدنی خیلی زود با مردم آشنا می شوی، و سرزندگی همیشه خوشایند و جذاب است.” چخوف عبارت آخر را می زند: اظهارنظر حکیمانه جوانی نویسنده را فاش می کند. تظاهر به این که تجربه آدمی را دانا و شایسته کل گویی میکند، بسیار خوشایند است. چخوف بی درنگ در اینجا گفته ی دروغین را کشف می کند.


بعد درمی یابیم که گروه از چند افسر ارتش، یک هنرپیشه، دو مالک، پزشکی که به مرخصی آمده و تنی چند که “بیرون از پایتخت زندگی می کنند” تشکیل می شود ـ همه آنها کم و بیش جامه ای چون جامه کوه گردها بر تن دارند و با سوفکا، که با مادر و دوست مادرش، آدله کارلوفنا (۸)، به گردش آمده است، مثل یک آدم بزرگ رفتار می کنند. این امر مایه شادمانی سوفکا می شود و او از آمدن به ییلاق که شاوروونا آن را عالی توصیف می کند، لذت می برد. سپس بند دیگری آغاز می شود و چخوف بار دیگر دست به قلم می برد. حذفهای چخوف در پرانتز آورده می شوند، و واژه های ایرانیک نیز افزوده های او خواهند بود.

“به دلیل شرابی که نوشیده بود، خنکای بعدازظهر و، بیش از همه، به این دلیل که برای او و در او همه چیز هنوز بسیار تازه و (به گونه ای نامانوس) غریب بود، شاد و سرحال بود. سوفکا (پانزده) شانزده ساله بود.”
در این اصلاح ها نکته های جالبی دیده می شود. عبارت “به گونه ای نامأنوس” به عنوان واژه هایی زائد حذف شده، زیرا معنای آن در صفت “تازه” نهفته است. چخوف همچنین سن شخصیت اصلی داستان را یک سال بالا می برد. شاورووا سوفکا را همسن و سال خود می آفریند ـ امری که طبیعی می نماید، گرچه داستان شرح حال شخصی نیست، اما نویسنده جوان بی تردید از سن و سال خود فراتر رفته است. نزدیک شدن به نویسنده ای نامدار و بیگانه در استراحتگاه یالتا و دادن دستنوشته داستان خود به او کاری است متهورانه. چنین دختری به خوبی می تواند اشرافزاده ای را صدا بزند، و با صدای بلند از او نوشیدنی بخواهد، اما خواننده چنین رفتاری را برای دختری پانزده ساله غریب و ناشایست خواهد دانست. شانزده سال، اما، مقوله دیگری است؛ دختری شانزده ساله دیگر بانوی جوانی به شمار می آید که آزادی رفتار خاصی برایش مجاز خواهد بود. پس چخوف سن شخصیت داستان را “بالا می برد”.

آنگاه درمی یابیم که مادر سوفکا و آدله کارلوفنا بانوانی زیبا و فربه و نازپرورده اند. چخوف این تکه را نگاه می دارد، زیرا برای آنچه که بعد می آید ضروری است. اما پس از آن بیرحمانه تکه بزرگی را می زند. این کار آغاز “فشردن” آدله کارلوفنا است، که در سراسر داستان نمایان می شود. آدله کارلوفنا تا اندازه ای نسخه بدل مادر سوفکا است و حضورش در داستان ضرورتی ندارد. از قرار معلوم این زن شخصی واقعی است که برای لنا شاورووا اهمیت دارد و صادقانه او را وارد داستانش می کند. آدله کارلوفنا خرسند از این توجه، به شدت گل می کند و شاخه هایش را در سراسر بافت داستان می پراکند. اما چندان نیازی به او نیست ـ کارلوفنا طرحی زمینه ای است و بنابر این چخوف سرشت وحشی اش را رام می کند و بر او مهار می زند و او را در جای شایسته خود می نشاند.
باری، گرچه چخوف محتاطانه مضمونی را که از حسادت جزیی مادر پا به سن گذاشته به دختر جوانش برمی خیزد، حفظ می کند؛ سراسر تکه ای را که نخست می خواست با اصلاح هایی نگاه دارد، حذف می کند: “و حالا او (سوفکا ـ ی. ن.) با شادی پنهانی از زیر مژگان ضخیم به بالا برگشته اش مشاهده می کرد که چطور همه با شتاب در پی آرزوهایشان می دوند.” چخوف نخست صفت مبتذل “به بالا برگشته” مژگان را حذف می کند؛ اما بعد همه این جمله را خط می زند، آخر همه آنچه که در این جمله هست، اندکی بعد از رفتار شخصیت ها هویدا می شود.
“یکی از آنها گیلاسی را پیش می آورد، شاهزاده شراب می ریزد و همه آنها گیلاس هایشان را به هم می زنند و به سلامتی او می نوشند.”
“سرهنگ ایوانوف (در حالی که با ژستی مرسوم شرابش را می نوشد) با صدای بلند می گوید، “نه یک بانوی جوان ـ بلکه شامپاین!” و سوفکا به او لبخند می زند، (در حالی که) احساس می کند (آنچه که از لبهای او بیرون می آید، اوج تحسین است) که به راستی مانند شامپاین است.”
توجه کنید، چرا که شاید این قسمت مهمترین بخش در کار ویرایش چخوف باشد، چنین می نماید که نویسنده جوان در اینجا کاری کارستان کرده است. حالت سرهنگ نشاندهنده روحیه افسری خودنماست که دوست دارد شرابش را چنین بنوشد و نویسنده با باریک بینی به آن اشاره کرده است؛ چرا که برای چنین مردمی مقایسه چیزی یا کسی با شامپاین در حکم بالاترین تحسین است. نویسنده ماهرانه امری جزیی را به کار گرفته و مسئله ای کلی را از طریق مسئله ای جزیی و خاص طرح کرده است ـ کیفیتی که چخوف بویژه بر آن قدر می نهاد. با این همه بیرحمانه آن را حذف می کند. ژستی که او بیان آن را زائد می داند ـ “در حالی که با ژستی مرسوم شرابش را می نوشد” ـ نشان می دهد که سرهنگ میگسار است، پس تعریف و تمجید صادقانه اما کم و بیش عوامانه او چیزی نیست که سوفکا یا دیگران ارزشی برای آن قائل شوند. چخوف “آنچه که از لبهای او بیرون می آید، اوج تحسین است” را حذف نمی کند. اشاره طعنه آمیز در اینجا شایسته فردی با تجربه و سرد گرم روزگار چشیده است ـ چنان که آدله کارلوفنا می تواند سرهنگ را چنین ببیند؛ نه دختری جوان که با چشمهای گشاده از حیرت بر جهان می نگرد. چخوف پایان این قطعه را به گونه ای بس دخترانه تر ساده و جذاب می کند: سوفکا احساس می کند “که به راستی مانند شامپاین است”حالا سراسر قطعه طنینی راستین می یابد. این نشان می دهد که گاه فرو نشاندن میل مفرط به اظهارنظر و درآمیختن خود با شخصیتی که می خواهید به تصویر بکشیدش، تا چه اندازه با اهمیت است. در این صورت نوشته شما اصالتی خواهد یافت و تقلید واقعیت نخواهد بود.
“همه آنها (روی علف ها می لمند و) گرم باده گساریند، لطیفه می گویند و می نوشند. (دمی بعد دگمه های نیم تنه هاشان را باز می کنند، کلاهشان را عقب می زنند و به میگساری ادامه می دهند.”
از این قطعه کوتاه و به ظاهر بی گزند مقدار زیادی زده شده است. چه بسا چخوف توصیف میگساری را به این دقت و وسواس برازنده دختری ۱۵ ساله نمی دانست. افزون بر این، حرفهای نویسنده در اینجا هم کم مایه اند و اصالتی ندارند؛ پس دور ریخته می شوند!
سپس قطعه ای بسیار خوب در پی می آید و بی درنگ آشکار می شود که چرا چخوف زحمت ویرایش این داستان را بر خود هموار کرده است. “هنرپیشه ژست می گیرد، به دلیلی دستش را با آن انگشتر فیروزه درشت بر جلیقه راه راهش می فشرد و زیر چشمی به خانمها نگاه می کند. سرهنگ ایوانف با ظرافت با یک بطری رهبری را برعهده دارد.” نوشته بسیار زنده و کنایه آمیز است؛ و با این همه از قلم دختری ۱۵ ساله تراویده است! نقل بیشتر دشوار است، چرا که حذفهای سختدلانه ای در پی می آید، این حذفها شامل جزییات نتیجه گردش و تدارک بازگشت به خانه، و نیز همه خودنمایی های آدله کارلوفنا است… آدمی بی اختیار به یاد گفته مشهور میکل آنژ می افتد: تنها کاری که باید برای ساختن مجسمه داوود بکنی، این است که از سنگ تخته ای مرمرین هر آنچه را که داوود نیست، بر کنی. برای تبدیل سوفکا به یک داستان کوتاه واقعی، چخوف هر آنچه را که بخشی از آن نیست، از آن جدا می کند. جالب آنجاست که هر چه به پایان داستان نزدیک می شویم، میزان حذفها بیشتر می شود. داستان مدت زمانی است که زندگی خود را آغاز کرده است؛ و همخوان با موضوع خود، و نه به اختیار و میل نویسنده گسترش می یابد. در آغاز اتخاذ تصمیم های مختارانه هنوز ممکن بود، اما حالا وابستگی نویسنده به شخصیت های داستانش بیشتر از وابستگی آنها به اوست. نویسنده نباید سد راه آنها شود، و گرنه احتمال دارد آنچه را که آفریده است ویران کند. بهتر آن است که برخی اظهارنظرهای جالب با جزییات بیانگر را فدا کرد تا تنفس طبیعی داستان تباه نشود.


اما وقتی شگفتی ای از منطق داستان ـ از ژرفای گوهر آن ـ بیرون می جوشد، گرچه ممکن است خود رویداد بی منطق بنماید، چخوف آن را رد نمی کند. مردی با کتی چرکسی، که گویا یک راهنماست، وقتی به سوفکا کمک می کند تا سوار اسبش بشود، ناگهان او را می بوسد و پیش از آن که سوفکا بتواند خوب نگاهش کند، ناپدید می شود. این بوسه عجیب، درک ناشدنی، و ناهنجار چنان دختر را گیج و آزرده می کند که کم مانده است اشکش سرازیر بشود. اما در همین زمان رفتار این غریبه سوفکا را برای اعترافی که به زودی خواهد شنید، آماده می کند. چخوف که نویسنده را مجاز به استفاده از حتی یک واژه نالازم نمی داند، با اصلاح های فراوان این رویداد را در داستان نگاه می دارد.
تصحیح اصلی را چخوف در پایان داستان انجام می دهد. بی جهت نیست که او اغلب می گفت که نویسنده بیشتر حرفها را در آغاز و پایان داستانش برای خواننده باز می گوید. در راه بازگشت به خانه شاهزاده راز بزرگی را به سوفکا می گوید: او عاشق بیقرار یک “بانوی متشخص” سن پترزبورگی است، اما اعتراف او چیزی جز اظهار عشقی پوشیده در لفاف به سوفکا نیست. شاهزاده با مهار زبانش به تفصیل از شور و هیجان مهلکش سخن می گوید و فقط سر آخر به دختر که اشک می ریزد می گوید که این اوست که عاشق شده است. افزون بر این، این کار چنان گنگ و شتاب آلود صورت می گیرد که خواننده ممکن است فکر کند شاهزاده سوفکا را مثل یک محرم راز دوست دارد. درست همانگونه که پرنده ای را از دام رها می کنید، چخوف داستان را از بند همه اغتشاش ها و ابهام ها می رهاند. برای من نقل قطعه ای دراز که پس از ویرایش چخوف فقط چند عبارتی از آن بر جای می ماند، کاری نالازم، اما خوشایند است؛ زیرا این تنها راه نشان دادن ثبات عزم شکوهمند و بیرحمانه افزارمندی به راستی دانا به کار خویش است.
“می دانی، او آنقدر خوب است، آنقدر خوب خوب است که غیرممکن است عاشقش نشد. تو او را دیده ای، آنجا، توی کوهستان با بچه هایش زندگی می کرد.
“برای او هر کاری، هر کاری که لازم باشد، می کنم. برایم دردبار است که راهی نیست تا بتوانم عشقم را به او نشان بدهم، و این را هم می فهمم که او به این کار نیازی ندارد.”
“صدای شاهزاده می لرزد و درهم می شکند.”
چخوف تمامی این رجزخوانیها را از سر تا ته خط میزند.
“اولین باری که او را دیدم فهمیدم که تا به حال زندگی نکرده بوده ام. اتفاق عجیبی برایم افتاد. و من فقط در حضور او شاد بودم. برای او چه هستم؟ پسری بیچاره، یک سرخر! با این همه سرزنشم نکرد، مرا از خود نراند، اما دلداریم داد، به من گفت که مرور زمان از این قید خلاصم می کند.”
“به حرفش ادامه داد، “رفت، و، البته، فراموش کرده است که من هم هستم. تحملش برایم سخت است، برای همین است که من می خورم و با این میخواره ها به کوه می زنم و هیچ کاری از این بهتر نیست…”
چخوف این قطعه را به شکل زیر درمی آورد: “همان دمی که شما را دیدم، فهمیدم تا به حال زندگی نکرده ام. احساس کردم اتفاق عجیبی برایم افتاده است. تحملش برایم سخت است، برای همین است که من می خورم و با این میخواره ها به کوه می زنم و هیچ کاری از این بهتر نیست.”
“بانوی متشخص” مهلک به کلی ناپدید شده است. شاهزاده بی حاشیه روی و سرراست عشقش را به سوفکا ابراز می دارد. این بیش از بهانه پردازیها و اضافه گوییهای نویسنده از حال و هوایی خالصانه و جذاب و جوانانه برخوردار است. نوشتن به راستی هنر بسیار دشواری است. سخت می کوشید، تدبیرهایی به کار می بندید و سرتان را به درد می آورید؛ و دست آخر می بینید چیزی نوشته اید که هیچ ضرورتی ندارد ـ آنچه بدان نیازمندید، چیزی ساده و طبیعی و سرراست است.
به پایان نزدیک می شویم. سوفکا دست از گریه می کشد، “سراپای پیکر لاغرش می لرزد”. از احساس همدردی برای شاهزاده، برای خودش و برای چیزی متعالی تر که نمی تواند نامی بر آن بنهد و شب پرستاره مهتابی برایش به ارمغان می آورد.
“ستاره ها ـ میلیونها ستاره؛ (از آن بالا به آندو چشم دوخته بودند؛) گهگاه ستاره ای در آسمان تیره ناپدید (می شد) و ردی روشن بر جای (می گذاشت) می گذارد.
“شاهزاده دست سوفکا را (بوسید) می بوسد، از او تشکر (کرد) می کند و همچنان از عشق حرف (می زد) می زند (و این همه آن چیزی بود که چنین صادقانه بود و چنین ساده و تکاندهنده می نمود)، حرف می زند، حرف می زند، حرف می زند.” چنین باید کرد! نویسنده جوان در جستجوی واژه های عالی و لطیف برای بیان تپشهای قلبهای جوان به هنگام نخستین ابراز عشق است. اما نویسنده بزرگ به جای همه اینها به سادگی فعلی عادی را سه بار تکرار می کند. با این همه “حرف می زند، حرف می زند، حرف می زند” بسیار گیراتر و تکان دهنده تر از عبارات به زحمت پرداخته شده نویسنده ی بی تجربه است. چخوف خواننده را به همکاری با نویسنده می کشاند؛ او می داندکه هر خواننده ای از ژرفای تجربه خویش به روش خاص خود واژه های نوشته شده را تکمیل خواهد کرد و این کار بیش از هر نوع عبارات حاضر و آماده تجربه ای پربار و نیرومند و صمیمی به ارمغان خواهد آورد. همه ما در روزگار جوانی در رویارویی با آن که دوستش می داریم، در خود انگیزه ای بی پروا می یابیم تا آنچه را که بسی پراهمیت و ظریف است و واژه ها در بیانش ناتوانند، به بیان آوریم؛ و بدین گونه است یکریز حرف می زنیم، حرف می زنیم، حرف می زنیم… فقط خدا می داند چه می گوییم. اما حرفهایمان برای آن که گوش به یاوه گوییهای پرشور ما دارد، زیباترین موسیقی است.
“و گرداگردشان استپ خاکستری گردان (بود) است، و در دوردست در آن غبار شیرگون سایه عمارات و تبریزیهای بلند پدیدار (بود) است. چراغهای روستا سوسو (می زد) می زند.
(“شاهزاده می گفت: “عزیزم، نازنینم، می دانی که دوستت دارم.”)
“سوفکا (گفت) می گوید، “یک ستاره دیگر” نگاه خیره چشمهای نمناکش ستاره ای رو به افول را دنبال (می کرد) می کند.”
آری، اقرار به عشق نهایی شاهزاده کاملا نالازم است. همه چیز پیش از آن گفته شده است، سوفکا می داند شاهزاده دوستش دارد و حالا به مرحله ی تازه ای از زمان گام نهاده است. شاهزاده نیز همینطور. این دیگر با خواننده است که در خیال خود مجسم کند بعد از این را آنها چگونه می گذرانند. ما آنها را در لحظه ای متعالی از زندگیشان دیده ایم ـ به راستی که تمام داستان پیرامون این لحظه دور می زند، داستانی زیبا، و پایان داستان (البته در نسخه ویرایش شده) پایانی زیبا، حساس، لطیف و بصیرانه است.
برای شروع این داستان داستان خوبی بود، وگرنه چخوف خود را به دردسر نمی انداخت. اما کیفیت ادبی آن باید از زیر تل زوائد بیرون کشیده می شد. چه بسا روزی گرم در بیشه ای آبگیر خنکی بیابد: رویه آب را شاخه ها، علفها، برگهای خشک، سوسکهای مرده و تار عنکبوتی غبار گرفته پوشانده است. همه این آت و آشغالها را کنار می زنید تا بلور بی غش آب را آشکار کنید و خم می شوید تا لبهای تف زده تان آب خنک و شیرینی را که دندانهایتان را کند می کند، حس کند. بهتر از این نمی شد! بار دیگر داستان را که چخوف تصحیح کرده است، می خوانم: چقدر خوب و روشن شده است! جالب اینجاست که داستان داستانِ شاورووا باقی می ماند؛ چرا که لحن اصلی را حفظ می کند. داستان بدل به داستان چخوف نشده است، گرچه فردی به راستی مصمم که در جستجوی خود بسیار دقیق باشد، می تواند در آن پژواک های دور تبسم ها و آهنگ روایی چخوف را بیابد. اما چنین پژواک هایی را می توان در داستانهای کوتاه بسیاری از نویسندگان زمانه چخوف، که قلم او در آثارشان به کار گرفته نشده، نیز یافت. سایه لبخند ژوکوند نیز از روی بسیاری از بومهای نقاشان معاصر لئوناردو داوینچی بزرگ گذر کرده است.
چخوف هیچ خواهان آن نیست که نویسنده را از میدان به در کند و خود در جای او بنشیند؛ کاری که در جریان ویرایش می توانست به سادگی و تصادفا روی دهد، دقت و جدیتی که او در پردازش کار خام دختری پانزده ساله به کار می گیرد، نه فقط گیرا که بسیار پرمعناست: نمونه ای از چگونگی رفتار با ترکیبی ادبی، چگونگی رفتار با بافت واژه های آن. چاقوی کوچک جراحی در دستهای جراحی ماهر بی تردید و قاطعانه همه آنچه را که ضروری نیست، همه آنچه را که دردانگیز و اشکال تراش است، از میان برمی دارد، اما هر آنچه را که مورد نیاز اندامهای زنده است، دست نخورده بر جا می گذارد.

۱- The Frigate Pallada
۲- A Million Tribulations, Notes on Belinsky’s Personality
۳- A Journey to Erzerum
۴- Elena Shavrova
۵- Sofka
۶- Novoye Vremya
۷- Married
۸- Adele Karlovna