شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹

اشکهایشان را در صف گوشت ریخته

برای زمینی که سخت زیر پایشان له له بزند ـ

تا کودکان مرگ باشند ـ روبروی هم

کسی رفته بود

زنانی آمده بودند


(و مرگ ِ خوش خط و خال سنگی بود

که با پای خود نیامده بود ـ

از مدار منظومه ای رها شده بود)


با پای خود پرتاب شده

توی کوچه های تاک و انگور ـ

گورشان طبقی

طبق ـ

طبقی، خالی از رونق و رویا

کسانی رفته بودند. مردی آمده بود


(و مرگ ِ خوش خط و خال آبی بود

بوی خاک شخم زده همراهش نبود

از هزار آوار گذشته ـ

پیدا شده بود)


مردی بود مرگ

زیر نقابش ـ

نفس که می کشید

بوی استخوان  مرده  در گلوش می پیچید

و آنگاه

همگان رفته بودند

و دیگر هیچکس نیامده بود


(و مرگ ِ  خوش خط و خال

خواب دانته بود

زیر سقف های بی دیوار ـ

خدا شده بود)