شماره ۱۲۱۶ ـ پنجشنبه ۱۲ فوریه ۲۰۰۹

یعنی واقعاً، جداً، می رفت؟ با چه شوقی به خانه آمده بود و حالا خستگی داشت بر او غلبه می کرد. از صبح تا به حال، بر سر پا ایستاده بود و در یک عمل اضطراری جراحی و یک زایمان شرکت کرده بود. هنوز بوی خون و مواد ضد عفونی و اتر بیمارستان در مشامش و تنش بود. با خود گفت: “برم یه دوش بگیرم.” چشمش به حوله حمامش بر تن میترا افتاد و منصرف شد. یعنی این آخرین باری بود که میترا حوله حمام او را بر تن می کرد؟ میترا در کمال آرامش، به آرامش یک دختربچه ی شش ساله روی کاناپه خوابش برده بود. برای لحظه ای، فقط یک لحظه، به فکرش رسید که آهسته بیدارش کند و به او بگوید:”راستی امشب در بیمارستان یک بچه به دنیا آمد! یک دختر بچه!” ولی فورا یادش افتاد که میترا مدت هاست خوب نخوابیده است. گفته بود به محض اینکه می خوابد کابوس می بیند و در خواب در یک دنیای جهنمی زندگی می کند، هر بار مجبور است که برای نجات جان خودش، با فریادی، خود را، از آن دنیای مرگ بار به بیداری بکشاند و نجات دهد. آرامشی که در قیافه ی میترا بود منصرفش کرد.
بگذار تا حداقل، امشب را با خیال راحت بخوابد، آرامشش را از او نمی گیرم. یعنی این آخرین باری بود که با آرامش در آن خانه می خوابید؟ نمی رفت که؟ حتما برمی گشت! باید برمیگشت! چطوری بود که پس از تمام شدن کارش، خواسته بود با شوقی کودکانه به خانه برگردد؟ چه چیزی از کودکیش باقی مانده بود؟ چرا آنقدر دلش می خواست که به کودکیش برگردد و از نو، همه چیز را شروع کند؟ چرا در تمام این سالهایی که با نازی گذرانیده بود، و یا به قول میترا، نازنازی های دیگر، هرگز این فکر را نکرده بود؟ چرا هرگز فکر نکرده بود که وزنش، سنگینی تنش و یا خشونت خودش را کنترل کند؟ چه چیزی در پشت این طاول ها و زخم های بچگانه پنهان شده بود که باعث می شد با او مثل شیئی ظریف و قیمتی رفتار کند؟ یعنی حالا میترا جرأتش را داشت که به آنچه گفته بود عمل کند؟ که به همه چیز پشت پا بزند؟ که برود و پشت سرش را نگاه نکند؟
با خستگی پیراهنش را از تن بیرون آورد، تشنه اش بود، لیوانی آب از بطری های داخل یخچال پر کرد و سر کشید. دلش می خواست بخوابد ولی شب، پر از راز، سیاه، با سکوتی عمیق در دل تاریکی نشسته بود و هنوز ادامه داشت. چقدر از خوابیدن در این شب ها وحشت داشت. چه شب هایی را که تا دمدمه های صبح، در عمق تاریکی، بیدار ننشسته بود و با ارواح گمشدگان و مردگان خلوت نکرده بود. کافی بود تا شب از راه برسد و چادر سیاه خود را بر همه چیز بیفکند؛ آنوقت خواب بر او حرام بود، تمام آدمها از میان خاطرات گذشته جان می گرفتند و مثل اشباحی سیاهپوش به دورش حلقه می زدند.
شب آرام و خاموش و اسرارآمیز می آمد، با انبوه خاطره ها و ارواحش. در دل شب بود که همه مرده ها و خاطرات جان می گرفتند و به حرکت درمی آمدند. شب بود که خواب را از او می گرفت و او را به دیاری دیگر می کشانید. میترا تکانی خورد، در خواب ناله ی خفیفی کرد، شاید از فشار سنگینی سرش بر روی دستش بود. دستش را از زیر سرش بیرون کشیده و تکانی خورده بود. به میترا نگاه می کرد، حتما باز داشت خواب می دید! حتما خواب بدی می دید که ناله کرده بود. تا چه حد در کابوسهای میترا شریک بود؟ نمی دانست. آیا تقصیر او بود که هنوز کابوس ها ادامه داشت؟ آیا تقصیر او بود که به کابوسهای میترا جان داده بود؟ غیر از این کابوسها به میترا چه داده بود؟ چه ایثاری؟ رویاهایش را از او گرفته بود! حتی خودش را، که قسمتی از رویاهای میترا بود، در طول این سالها، از او دریغ کرده بود! چرا؟ به خاطر که؟ برای چه؟ برای مردم؟ این مردم کی بودند؟ همان توده های بی سر و بی شکل که وقتی به آنها خیره می شد و یکی را از میان آنها می شناخت، دیگر آن شخص جزوی از انبوه جمعیت به حساب نمی آمد، و برای خودش فردی می شد که همان”فردیت” وجودیش او را از “جمعیت” حاضر متمایز می کرد. مگر میترا که بود؟ مگر میترا جزوی از آن جمعیتی نبود که اگر از دور به آنها نگاه می کرد، از دور دور، دیگر شناخته نمی شد و شبیه به هر زن دیگری می شد؟ مگر نه اینکه کافی بود تا دختری هم قد میترا را از دور ببیند و یا رنگی از رنگ های آشنا و همیشگی میترا را در میان بقیه ی رنگ ها بیابد و به یاد او بیفتد؟ پس چه کرده بود؟ هرگز به حرفش گوش نداده بود، هرگز جدیش نگرفته بود، هرگز نپرسیده بود که چه چیزی را دوست دارد و یا رویا و آرزوهایش در چیست و چه چیزی خوشحالش می کند. هنوز هم به درستی نمی دانست. ولی می دید که برای میترا شادی های کودکانه ای مثل رفتن به سینما، یا شنیدن آهنگ مورد علاقه اش و یا زمزمه های نغمه ی خاطره انگیزی کافی بود؛ آرزوی خوردن مربا در ساعت هشت صبح، یا لمس کردن حرارت دستش در سالن تاریک و خفه یک سینمای دم گرفته جهانش را پر می کرد. حس اینکه در تراس رستورانی بنشیند و با خیال راحت شامش را بخورد، حس اینکه بتواند در خیابان قدم بزند، همین ها، همین چیزهای کوچک و بی اهمیت را با بی توجهی و سهل انگاری و خودخواهی از او دریغ کرده بود، حتی به جایش تصمیم گرفته بود، از این هم فراتر رفته بود، خواسته بود او را عوض کند، مثل آدمی ماشینی، محصولی از کارخانه ی آدم سازی، میترا را نیز تبدیل به ماشینی مثل همه ماشین های دیگر بکند، مثل همان توده های بی سر و بی شکل.
میترا گفته بود:”تعارف نکن! بگو بی سر و پا! خجالت بکش! چون همینه که هس!”
بعد دوباره گفته بود: “ببخش! ولی من نمی دونم چه مرضی دارم که هی دلم می خواد همه اش سر به سر تو بذارم یا اون مقدسات و معیارای تو رو دست بندازم و خرد کنم!”
میترا دستش انداخته بود، ولی خردش نکرده بود. شاید رفتنش! همین! غیر از این کاری نکرده بود که خردش کند. حتی با تمام شک ها و تردیدها و مخالفت های درونی اش، هرگز در برابر دیگران مخالفتش را ابراز نکرده بود. فقط وقتی با هم تنها می شدند، نق می زد یا متلک بارانش می کرد. مثل دیروز که با بی خیالی پرسیده بود: “بالاخره من نفهمیدم چکمه پوشیدن من، چه ربطی به خط فکری داره؟ تازه از کی تا حالا فکر هم خط دار شده؟”

درست همین چند روز پیش بود که بالاخره به زبان آمده بود و دق دلی اش را خالی کرده بود. در جواب به میترا گفته بود: “این حرفا رو فراموش کن! اشتباهات من در زندگی، یکی یا دو تا نبوده!”
“حالا مطمئنی که اون اشتباهات دیگه تموم شده؟”
“آدم هیچوقت مطمئن نیست! … ولی اون دنیا، دنیای دیگه ای بود!”
“این دنیا؟ مطمئنی که این دنیا، دنیای متفاوتیه؟ ادامه ی اون دنیا نیست؟ ادامه اون ماجراها؟”
حالا میترا بی ماجرا، و بدون سر و صدا، ساکت خوابیده بود. کنارش نشست، خسته تر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد، البته اگر تکان می خورد حتما بیدارش می کرد. راستی چرا آنقدر خودش را دور نگه داشته بود؟ چرا آنقدر با او بدرفتاری و جر و بحث کرده بود؟ همانقدر با میترا بدرفتاری کرده بود که با خانواده اش! راستی مگر میترا جزوی از خانواده ی ذهنی او نبود؟ به میترا نگاه کرد، در تاریک و روشن اتاق در میان سایه هایی که روی صورتش می افتادند، دست هایش را مثل گنجشکی در هم مچاله کرده بود، خوابیده بود و خواب می دید. با خودش گفت: “حتما در خواب هم می ترسد که سقف بر سرش خراب شود، مثل گنجشکی دستاش رو حافظ صورتش کرده!” از چه چیزی وحشت داشت؟ چرا این وحشت پایانی نداشت؟ به یاد خواهرش ناهید افتاد، ناهید هم همینطور بود، قبل از اینکه ازدواج کند و به فرانسه برود، از چیزی سیاه می ترسید و در تاریکی نمی خوابید! چند بار، نیمه شب، بی مقدمه، به سراغش آمده بود و کنارش دراز کشیده بود و آنقدر آنجا مانده بود تا خوابش ببرد.
ناهید گفته بود:”از سیاهی می ترسم! از تاریکی می ترسم! هزار جور فکر و خیال می کنم! اصلا احساس امنیت نمی کنم!”
خواهرک بیچاره! حالا با دو بچه و آن همه گرفتاری در غربت، آیا احساس امنیت و آرامش می کرد؟ میترا همانقدر به او نزدیک بود که ناهید، مادر، و بقیه؛ همه را رها کرده بود، همه رهایش کرده بودند. همه شان را دوست داشت، همه شان صادقانه او را دوست داشتند. پس چرا؟ برای که؟ مگر اینها مردم او نبودند؟ چقدر با ناهید بدقلقی کرده بود. آن هم به خاطر اینکه پالتوی گرانقیمتی خریده است؟ چقدر با میترا سرسنگین می شد. هر وقت که آن گوشواره های عجیب را به گوش می کرد و یا چکمه های چرمی خود را به پا می کرد. و یا آن دفعه که موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و دیده بود که یکی از دوستانش، نعمت، به میترا خیره شده است، تلافی نگاه نعمت را فردای آن روز، با انتقادی اساسی از زندگی میترا، به سرش درآورده بود. باید مرزهای میترا، خودش و همه را مشخص می کرد. چه مرزهایی؟ مرزهای بی بندوباری و پرهیزکاری! چه بی بندوباری ای؟ چه پرهیزکاری ای؟ آیا خودش بی عیب بود؟ آیا خودش به حسی که به میترا داشت و انکارش می کرد، احترام می گذاشت؟ چکار باید می کرد؟ چکار کرده بود؟ اشتباه کرده بود؟ آیا حالا اشتباه نمی کرد؟ آیا واقعا دوستش داشته بود؟ آیا الان و در همین لحظه دوستش می داشت؟ قول داده بود که تمام طول آخرین شب را با هم می نشینند و حرف می زنند؛ ولی سر شب بازجویی اش را شروع کرده بود، بعد مثل همیشه به سراغ کارش رفته بود، و حالا هم مثل همیشه، در تنهایی به انتقاد از خود نشسته بود. چکار باید می کرد؟ باید نگهش می داشت؟ باید مثل یک پرنده ی سرمازده، خشکش می کرد و گوشه اتاق به تماشا می گذاشتش؟
ادامه دارد