شماره ۱۲۱۷ ـ پنجشنبه ۱۹ فوریه ۲۰۰۹
چمدان به دست، این طرف و آن طرف میروی. پولت ته کشیده، از هتل در آمدهای، شبها در جاهای پرت و خلوتی میخوابی. مردی افغان، مثل تو بیخانمان میگوید که چمدانت را در انبار امانتها بگذاری تا مجبور نباشی آن را به دنبال خودت به اینجا و آنجا بکشی.
به این کشور آمدهای که روادید کشور دیگری را بگیری. مدارکت را گرفتهاند، باید به انتظار نوبتت بمانی. شهر را میشناسی. چند بار به آنجا سفر کردهای و روزگاری در آن به سر بردهای، با میدانها و تفریحگاههایش آشنایی؛ موزهها و نگارخانههایش را دیدهای، پارکها را گشتهای و به کتابخانههایش سر زدهای. به زبان مردمانش حرف میزنی.
در خیابان به دوستی بر میخوری. بنا بوده به استقبالت به فرودگاه بیاید و نیامده، حتما عذری داشته، شاید نخواسته تو را به خانهاش ببرد. امکان پذیرایی از تو را نداشته. به او میگویی که در هتلی اتاق گرفتهای، نمیخواهی که او را شرمنده کنی.
دوستت سالها پیش آمده و در آنجا ساکن شده، کاری گرفته و با خانوادهاش زندگی در غربت را ترجیح داده. رمانی نوشته و به دنبال ناشری در وطن میگردد. موضوع رمانش را برای تو تعریف میکند: مردی در کشور بیگانه، گرفتار دوگانگی هویت شده و شخصیتش را از دست داده. فصلی از رمانش را برای تو میخواند و میگوید:
«در دو سه دهه اخیر، مثل رمان من، رمانی به فارسی نوشته نشده، ناشری نمیشناسی که چاپش کند؟»
روزها میگذرد. پشیمان نیستی که از کشورت بیرون آمدهای، منتظری که کارت روبهراه شود و زندگی دیگری را شروع کنی، هفتهای یکبار به کنسولگری میروی و در صف دراز پناهندهها میایستی تا نوبت به تو برسد و جواب بگیری، هنوز به پرونده تو رسیدگی نشده، باید باز هم منتظر بمانی.
خیابانها را میگردی، به تفریحگاهها میروی، نمایشگاههای نقاشی را میبینی و به تالار موسیقی رایگان میروی و به آهنگ سازِ ارکستر نوازندههای جوان گوش میدهی. در جلسههای شعر و داستانخوانی کتابفروشیها شرکت میکنی. مرد افغان تو را با کنترلچیهای سینما و تئاتر آشنا کرده. گاهی به جای آنها جلوی در میایستی و بلیتها را پاره میکنی. آخر شب به تو اجازه میدهند که تئاتر و فیلمها را تماشا کنی.
روزهایت با خیال خوش روزهای آینده به شب میرسد. از شب میترسی. در خواب گرفتار کابوس میشوی. مدتها بیکار میگشتهای، زندگی آشفتهای داشتهای، عذرت را از دانشکدهات خواستهاند. روزها از پلهها بالا و پایین میروی، میخواهی بدانی برای چه تو را از درس دادن محروم کردهاند؟ کسی به تو جواب نمیدهد. تلاشهایت به جایی نمیرسد. ماشین خود را میفروشی و راه میافتی و به اینجا میآیی تا زندگی تازهای را شروع کنی. هنوز نیمی از عمرت مانده، راه درازی در پیش داری، روی نیمکت پارکها مینشینی و ساندویچت را میخوری و برای آیندهات نقشه میکشی. میتوانی باز هم درس بدهی و باز هم بنویسی، اگر بخت با تو یار باشد، دختر دلخواهت را پیدا کنی و بچههایت را در آنجا به مدرسه بفرستی.
مردها و زنها میآیند و از جلو تو میگذرند. سگها در چمنهای پارک دنبال هم میدوند و مرغهای دریایی بالای سرت میپرند. توی قایقها، میان دریاچه کوچک، مردها و زنها بلندبلند میخندند. پیری سیاهپوست، دست دور کمر دختر بوری انداخته، از جلو تو میگذرند. پیرزنی به مرغابیها و کبوترها دانه میدهد. هوای بیآفتاب شیرینی است. باران چمنها را شسته، برگ درختها را برق انداخته، باد خنکی میوزد، گنجشکها پیش پای تو میدوند.
شبها در جاهای سرپوشیده میخوابی تا از گزند باد و باران در امان بمانی. شبی پلیس تو را از خواب بیدار میکند. بلند میشوی و از ته دل از او تشکر میکنی که تو را از کابوسهایت رهانیده: ماشینی دنبالت کرده تا تو را زیر بگیرد. یکی از دوستهای تو را زیر ماشین گرفتهاند، جسد آش و لاش او را در سردخانه پزشکی قانونی پیدا کردهاند. کابوسهایت تمامی ندارد.
پلیس که میرود، توی خیابان راه میافتی. هوای نمناک و خنک را به درون میدهی. باران نمیآید، خیابان خلوت و ساکت است. هوا هنوز روشن نشده. حال خوشی داری، زیر آواز میزنی و دل ای دلیت را سر میدهی.
دستی روی شانهات مینشیند. پلیس خوش قیافهای پشت سر تو ایستاده، به تو لبخند میزند:
«DO not cry my boy »
میخواهی بگویی گریه نمیکنی، آواز میخوانی، حالت هم خیلی معرکه است، پلیس رفته. به پارک که میرسی، هوا دلنشین است. دریاچه آینه آسمان شده قادقاد مرغابیها بلند است.
دوست تو به سراغت میآید تا فصل دیگری از رمانش را برای تو بخواند. هنوز شروع نکرده که سر و کله هموطنانت، توی پارک پیدا میشود. توی هواپیما با آنها آشنا شدهای. سفیرهای حسن نیتاند. به اینجا آمدهاند تا هموطنان نخبه مقیم اینجا را به بازگشت به وطن تشویق کنند، دانشکدهها به وجود آنها نیازمندند.
دور و بر دوست تو میگردند و به او قول میدهند که برای رمانش ناشر پیدا کنند و همه آثار دیگرش را نیز انتشار دهند. حقالتالیف کلانی از ناشر برایش بگیرند. سراغ بسیاری از هموطنان نخبه رفتهاند و از همه میخواهند به وطن بازگردند، از زندگی در غربت سرخوردهاند ولی بیهویتی آنها را رنج میدهد.
با هم از پارک بیرون میآیید. دوستت خداحافظی میکند و میرود. با هموطنان راه میافتید و به چند میدان معروف و چند تفریحگاه شلوغ میروید. میخواهی آنها را به موزه ببری که یکی از آنها سر به گوش تو میگذارد و پچ پچ میکند. چشمهای دیگران به تو زل میزند. سرت را بالا میاندازی؟
«متاسفم، من جایی را بلد نیستم.»
«هر چقدر پول بخواهد.»
«متاسفم، من کسی را نمیشناسم.»
به سینمایی میرسید. هموطنان به عکسها خیره میشوند. زنی برهنه توی آب است، کنار استخر مردی دیگری را بغل کرده. هموطنان بلیت میگیرند و میخواهند تو را هم مهمان کنند، تشکر میکنی و توی خیابان راه میافتی و سراغ دوست افغانت میروی. با او راه میافتی، و به میدانی میروید که بیخانمانها دور هم جمع شدهاند، آواز میخوانند و ساز میزنند و میرقصند.
با دختری دانمارکی آشنا شدهای، اسمش دو کلمه است: یه ته. مدتی است که به جمع بیخانمانها پیوسته. روزها چند ساعتی در فروشگاهی کار میکند.
«تو هم اگر بخواهی، برایت کار پیدا میکنم. برای اینکه بتوانی برقصی باید یه چیزی بخوری.»
او را چند بار در جلسههای شعر و داستانخوانی کتابفروشیها دیدهای. از شعرهایش خوشت میآید، سرود رهایی را آواز میدهد. میگویی:
«من هم گاهی چیزهایی مینویسم.»
موضوع آخرین داستانی که نوشتهای، برای او تعریف میکنی.
«جیرجیرکی صدایش را بلند میکند که از تاریکی بکاهید، و گرنه فریاد میزنم. کسی به او اعتنایی نمیکند، جیرجیرکهای دیگر با او، همصدا میشوند و تا امروز فریادشان از تاریکی بلند است.»
صبح اول وقت به کنسولگری میروی و در صف میایستی، هنوز پروندهات را بررسی نکردهاند و باید باز منتظر نوبت بمانی. به پارک میآیی، هوا ابری شیرینی است. باد نمیآید، باران نمیبارد، روی نیمکتی مینشینی و به مرغهای دریایی و کبوترها و مرغابیها نگاه میکنی. گنجشکها جلو پای تو میدوند. زنها و مردها میآیند و میروند. پیرمردی بادبادکش را هوا کرده و پسرک بوری بستنیاش را لیف میکشد.
دیوان کوچک حافظ را از جیب در میآوری تا شعری بخوانی که دوستت از راه میرسد تا فصل دیگری از رمانش را بخواند. هنوز شروع نکرده که دو تا از هموطنانت توی پارک میآیند. چمدانهایشان را برداشتهاند و از هتل بیرون آمدهاند و میخواهند پناهنده شوند. از شما کمک میخواهند. دوستت راه میافتد تا آنها را پیش وکیلی ببرد. بلند میشوی و از پارک بیرون میآیی. میخواهی سراغ یه ته، دختر دانمارکی بروی تا کاری در فروشگاه برایت دست و پا کند. میخواهی با او بنشینی و به چشمهای سبزش نگاه کنی و به سرودهای رهایی تازهاش گوش بدهی.