شماره ۱۱۹۵ ـ ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۸

این قصه از جلال آل آحمد نمونه ای از کارهای آغازین اوست. قصه تا آنجا که می دانم پیش از سال ۱۳۲۴ نوشته شده است، زیرا من این روایت را از ماهنامه سخن شماره دی ماه ۱۳۲۴ برگرفته ام. آل احمد در این قصه مانند دیگر کارهای داستانی خود از همینگوی متأثر است. در برخی کارهای پخته تر دیگر او مانند قصه زیبای خواهرم و عنکبوت نیز این تأثیر دیده می شود. هنگامی که قصه های او را می خوانم تاسف می خورم چرا چنین نویسنده ای خود را در دام پوک سیاست و وابستگی مذهبی انداخت. او می توانست یکی از قصه نویس های برجسته ادبیات ما شود.

بهرام بهرامی



شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که “باب همایون” را به “ناصر خسرو” وصل می کند می گذشتید، حتما لاشه او را می دیدید؛ کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم به دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.

دو نفر پاسبان با دو ورق کاغذ بزرگ از راه رسیدند، مردم را به کنار کردند. اول گونی پاره ای را که بجز شلوارش تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کناری نهادندش. و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود پس از نوشتن جمله ای فرمول مانند گزارش، چنین افزود: ـ یک گونی پاره.

پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی زیر هم و ردیف می نوشت:

ـ یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.

ـ پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.

ـ دو ریال و نیم پول.

ـ یک شناسنامه دفترچه ای بدون عکس.

ـ یک تیغه قلمتراش زنگ زده. همین!

و خواست زیر گزارش را امضا کند، ولی آن دیگری همانطور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت گفت: و یک شلوار.

یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و . . . و به این طریق دفتر زندگی یک انسان! دیگر را فرو بستند.

نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.

چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: “دیشب که می خواسته آب بیندازد، توی هشتی آنها قدم می زده و هر چه به او گفته بودند: عمو چیکار داری؟ جواب نداده بوده است. بعد که آمده بود آب را ببندد کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته است. و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جوی آب خنک کند دیده بوده است که همانجا مثل اینکه خوابش برده. . .” همین.

اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد مردم را وادار می کرد از سر راه کنار بروند، هنوز عده ای به دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه برمی گرداندند:

یعنی چشم خود را هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند، گویا از مرگ می خواستند فرار کنند، بعضی هم کوچکترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.

***

ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک انسان دیگر را بر روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری کند می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثوابهای او بود و شاید پولهای او، که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعین درآمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند و بی شک اگر مرده ثوابکار بود و اگر ملائکه ای چند از عالم اعلی به تشییع کردن او فرمان یافته بودند، جز اینکه بر سر مردم دیگر بگذارند چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.

دو سه نفر زن با چادر نماز رنگ و رو رفته، کنار خیابان، خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان می گفت ـ چند تا بچه داره؟ دیگری جواب داد:

ـ دو تا پسر و یه دونه دختر شوهر دار. دو تام زن داره.

ـ وصیت کرده؟

ـ نه، گور به گور شده ناغافل سکته کرد.

و همان زن اولی با قیافه ای تاثربار افزود: ـ بیچ چاره ها! من دلم برا بچه هاش می سوزه.

ـ واسه چی؟ برو دلت برا بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!

ـ آخه یتیم چه ها تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟

جمعیت هنوز از جلو دکانها و ساختمانهای اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستاجرین او بعضی دم در دکان آمده بودند و همانجا برای حسابهای پس افتاده خود که باید با وارث های او برسند نقشه های تازه می ریختند و آن دیگران که خیالهای دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبانها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.


بیچاره پاسبانها! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده کنار جوی را در آن نوشتند چقدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟ شاید و شاید کاغذها را هم ترکه شده بودند . . .!

و به هر جهت اگر رئیس شان بازخواست نمی کرد، پول دو تا چای درآمده بود.