میترا پیراهن دیگری برداشت، در هر صورت آریایی ها حتما از محل سکونت قبلی خود راضی نبوده اند، به خاطر همین بوده که دست به مهاجرت زده اند.
شهروند ۱۲۲۴ ـ پنجشنبه ۹ اپریل ۲۰۰۹
میترا پیراهن دیگری برداشت، در هر صورت آریایی ها حتما از محل سکونت قبلی خود راضی نبوده اند، به خاطر همین بوده که دست به مهاجرت زده اند. لابد در مکان قبلی و دوره اول زندگیشان، آنقدر جنگ و بدبختی بوده است که ناچار همه دار و ندارشان را برداشته اند، فروخته اند، یا رها کرده اند و به جای دیگری کوچ کرده اند.
سر کلاس، یکی از دانشجویان فرانسوی دستش را بالا برده بود و پرسیده بود: "آیا این آریایی ها، همین مردمی که به سرزمین "آریانا" یا "ایران" مهاجرت کردند… آیا اینها تاجرانی نبوده اند که به قصد تجارت به سرزمینی دیگر کوچ کرده باشند؟"
پروفسور مرسیه با لحنی پرخاشگرانه به او پاسخ داده بود: "مسلم است که یک ملت، فقط به خاطر تجارت به کشور دیگری کوچ نمی کند. ببینید قضیه خیلی ساده است. اما این را وقتی می فهمید که خودتان مهاجر باشید نع! همه مهاجرت ها به دلیل تجارت نیست." با دست دانشجویان مقابلش را نشان داده بود: "باید گفت که فقط تاجرها نیستند که مهاجرت می کنند." و کلاسی که از انواع ملیت ها تشکیل می شد، اکثر شاگردانش از شنیدن این حرف پروفسور مرسیه به خنده افتاده بود.
آیا همین سفر خودش، یکی دیگر از مهاجرت های تاریخی ایرانیان نیست؟ از شدت بخار اطوکشی، داخل مغازه مثل اتاق گاز شده بود. راستی چطور دلشان می آمده که تمام یهودیان جهان را ملتی واحد تلقی کنند که باید نابودش کرد؟ مگر یهودی بودن فقط دین و مرام نبود؟ پس چرا این دین یک دفعه همچون نژاد تلقی شده بود؟ و مگر مسیحیان همان یهودیان پیشین نبودند؟ چطوری دلشان آمده بود که آدمها را گروه گروه به اردوهای کار و سپس به اتاق های گاز و کوره های آدم سوزی روانه کنند؟ مگر "آدم" را می شود سوزانید؟
به خاطر بخار اطو و بوی محلول دستگاه خشکشویی نفسش بند آمده بود، آیا نژاد خودش نیز در شرف نابودی نبود؟ حالا به پیراهن بیستم رسیده بود و دستش درد گرفته بود و از فشار بخار و گرمای اطو سرش منگ شده بود و احساس تشنگی می کرد و به چند دقیقه تنفس نیاز مبرمی داشت. به پستوی مغازه، اتاق کوچکی که شب ها، گوهری در آنجا می خوابید، رفت تا لیوانی آب بنوشد. همانطور که لیوان آب را سر می کشید نگاهش به تختخواب درهم ریخته و کثیف و نامرتب گوهری، در پستوی مغازه افتاد. شستن ملافه در مغازه کار ساده ای بود، پس چرا گوهری ملافه های خودش را نمی شست؟
چند روز پیش، گوهری از او پرسیده بود: "میترا خانم، شما از کجا خرید می کنید؟"
ـ "سوپر مارکت محله! چطور مگه؟"
ـ "سوپر مارکت که خیلی گرونه! چرا نمی ری از "باریس" و بازار عربا خرید بکنی؟"
نخواسته بود برای گوهری جزییات زندگیش را توضیح بدهد. برای خرید مواد غذایی برای یک نفر بیمار، کسی که با یک کلیه زندگی می کند، نمی تواند یک روزش را بگذارد تا به آنسوی شهر و بازار روز عرب ها برود، دیگر وقتی باقی نمانده! پس چطور به درس و دانشگاهش برسد! چه کسی به سر کار برود؟ کی به کارهای دیگر می رسید؟ چه وقت می توانست به حمام عمومی برود؟ حس خسته شدن در همهمه بازار عرب ها، حس گم شدن در میان جمعیت گرسنه، حس خرد شدن در پهنه این بازارها را نیز به یاد آورده بود؛ از اینرو، سرش را بالا گرفته بود. گردنش را صاف کرده بود و با لحن پر افاده ای به گوهری گفته بود: "می دونین مواد غذایی بازار عربا، از لحاظ کیفیت زیاد خوب نیست! برای همین هم زود خراب و فاسد می شه!"
نمی خواست گوهری تا این حد، بر بودجه و مسائل کوچک و پیش پا افتاده زندگیش آشنا و مسلط باشد. لیوان را زیر شیر آب شست و سر جایش گذاشت. هنگامی که به سمت میز اطو برگشت، گوهری، بغل میز اطو، منتظرش ایستاده بود. عکس مصدق نیز در میان قابش در بالای پیشخوان مغازه، در سکوت به آنها می نگریست.
ـ "سرکار خانم! میترا خانم، اطو داره سرد می شه! داره برق مصرف می شه ها؟ متوجهید؟"
ـ "بله، الان!"
نگاهی به سمت گوهری انداخت. عکس مصدق در بالای پیشخوان مغازه، خسته و فرسوده به نظر می رسید. مرور زمان و بخار داخل مغازه جلای قاب عکس را از بین برده بود. دوباره به کار مشغول شد. راستی این پیراهن های مردانه ای که او اطو می زند را چه مردانی می پوشند؟ فرانسویان؟ مهاجران؟ مقیمان؟ چه نوع مردانی؟ پیراهن دیگری برداشت و در سکوت به کارش ادامه می داد. گوهری، حالا، با تلفن حرف می زد و از وضع کسب و کار می نالید: "والله درآمد این مغازه کافی نیست، اصلا خرجش به دخلش نمی ارزد! ما از روی ناچاری این مغازه رو باز کردیم تا خرج یکی دو تا دانشجوی آواره رو تامین کنیم. همین و بس!"
میترا نفس عمیقی کشید و پیراهن دیگری را برداشت و تازه داشت یقه پیراهن را اطو می زد که دوباره صدای گوهری را شنید.
ـ "فردا ساعت هشت صبح، می تونی به مغازه بیایی؟"
میترا همانطور که داشت آستین چپ پیراهن را اطو می زد: "آقای گوهری، من صبح ها کلاس دارم. شما که می دونین!"
ـ "من فردا صبح یک جایی کار دارم، جلسه دارم… که گفتی نمی تونی ها؟"
ـ "آخه ما که قرارمون این نبوده!"
ـ "خیلی جالبه ها! وضعیت ما عین مصدق شده! باید یه توپچی استخدام کنیم و یه عمر بهش حقوق بدیم تا یه روز به دردمون بخوره! آنوقت، اون یه روز رو برامون ناز می کنه!"
میترا همانطور که داشت آستین چپ پیراهن را اطو می زد، دلش می خواست به او چیزی بگوید مثل: "من توپچی مصدق نیستم، یا "من با نازل ترین قیمت بی وقفه کار می کنم"، ولی نتوانست، انگار، این اواخر، دهانش را به هم دوخته بودند و به زحمت به حرف می آمد. همانطور که اطو را بر روی آستین راست پیراهن می کشید، مثل لال ها، گیج و منگ به عکس مصدق نگاهی انداخته بود، مصدق با نگاهی عبث، سرش را بر زانو گذاشته بود و خودش به عصایی چوبین تکیه داده بود و عجیب غمگین می نمود.
میترا سعی کرده بود حرف های گوهری را ناشنیده بگیرد و بدون اینکه جوابی بدهد، در سکوت به کارش ادامه داده بود. ولی گوهری در مغازه دوری زده بود و هنوز صدایش می آمد "پس فردا چی؟"
ـ "منظورتون چیه؟"
ـ "پس فردا می تونی بیای اینجا و در مغازه وایستی؟ یا اینکه با خواهر من می ری به سفارت آمریکا؟"
تجربه به میترا نشان داده بود که هر بار قبول کرده است تا ساعاتی اضافه در مغازه تنها بماند، بعدا گوهری هزار و یک داستان درست کرده بود. معمولا، قبل از رفتن، یک خروار لباس برایش می گذاشت تا اطو بزند: "برای اینکه حوصله تون سر نره، میترا خانم!"
و در آخر همان ماه، دبه درمی آورد که این ماه صورتحساب تلفن مغازه گرانتر از حد معمول شده است و شاید آن روز که تو در مغازه تنها بوده ای، حتما، از مغازه به بیرون و یا به ایران تلفن زده. نمی دانست چگونه خودش را از این مخمصه برهاند. گوهری بسیار زرنگ تر از اینها بود که بشود برایش بهانه ای آورد، یا اینکه جوابش را نداد، و یا زبانم لال، به او جواب رد داد. چرا که فورا آن برنامه را با زرنگی خاصی به روز دیگری موکول می کرد.
ـ "من خواهرتون رو به سفارت آمریکا می برم."
حالا دیگر چشمان مصدق را می دید که حسابی گود رفته است و اندامش به نحو غریبی خمیده و تکیده شده است. به خوبی می دانست که بابت همراهی خواهر گوهری به سفارت آمریکا به عنوان مترجم، یا به عبارت دیگر یک روز کامل کار، هیچگونه حق الزحمه ای دریافت نخواهد کرد.
ـ "آره، ببرش! کارش رو راه بنداز! خودت خوب می دونی میترا خانم، که ما هم یه جوری جبران می کنیم."
این اواخر، از بس تو دهنی خورده بود مثل لال ها مات شده بود.
ـ "راستی دیشب، من از توی خیابون، یه چیزایی پیدا کردم، که اونا رو توی اتاق پشتی، توی یه جعبه مقوایی گذاشتم. شاید به دردت بخوره! الان که نه! هر وقت کارت تموم شد، برو نیگاشون کن! ببین اگه به دردت می خوره، برای خودت بردار!"
الان دیگر قیافه مصدق در قاب عکسش در حال احتضار بود، حتما، این عکس به آخرین روزهای عمر او در تبعید، در ده ییلاقی احمدآباد، مربوط می شد. میترا، دوباره، در سکوت، اطو زدن پیراهن های باقی مانده را از سر گرفت. گوهری دوباره به پشت دخل برگشته بود و با تلفن مشغول صحبت با دوستانش بود: "بعله!…. ما شاه رو با همه عظمتش از اون بالا پایین کشیدم و روانه "زباله دانی تاریخ" کردیم، بعله!… اوضاع اینطوری نمی مونه… حالا بگذر از اینکه فعلا مشغول رختشویی هستم و هی دارم شلوار و پیراهن عربا و اجنبی ها رو اطو می زنم…"
بالاخره اطوی پیراهن های مردانه عرب ها و اجنبی ها تمام شد، دم هوا و بخار اطو شیشه های مغازه را تار کرده بود؛ دیگر میترا عکس مصدق را در قابش محو می دید. حالا به بستن دکمه های پیراهن مشغول بود تا بتواند آنها را تا و بسته بندی کند و در قفسه ها بگذارد. راستی "آشغالدانی تاریخ" در کجا واقع شده بود؟ آدرس دقیقش کجا بود؟ چه زمانی می شد که امثال گوهری را هم به همان "زباله دانی تاریخ" فرستاد؟
پروفسور مرسیه گفته بود: "تاریخ زباله دان ندارد. همه چیز در خوی، اخلاق، روح و خون ما حفظ می شود."
مدتها پیش، میترا در نامه ای به امیر نوشته بود: "برخلاف تو، من گمان می کنم که تاریخ زباله دانی ندارد. تاریخ جریانی ست که می شورد و می برد. هجومی ناگهانی ست که به همه چیز معنی می بخشد و یا برعکس همه چیز را بی معنی می کند. تاریخ، رود خروشانی ست که همه چیز را از جا می کند، ولی ریشه های آن، در خاطره ها، توهمات، کابوس ها و دردهای ما رسوب کرده است و با ما باقی خواهد ماند؛ و تاثیرش را در همه عکس العمل ها و رفتارهای ما در لحظات مختلف زندگی نشان خواهد داد."
همچنان در فکر "زباله دانی تاریخ" بود که تا کردن و بسته بندی پیراهن ها به پایان رسید و آنها را در قفسه گذاشت. به اتاق پشتی مغازه رفت. به محتوای جعبه مقوایی گوشه اتاق نگاهی کرد: یک سری لباس زیر زنانه مندرس در جعبه بود. گوهری آنها را از توی زباله های ثروتمندان محله چهاردهم پیدا کرده بود. رغبت نکرد که به آنها دست بزند. با تکه چوبی که در گوشه پستو افتاده بود، کمی آنها را به هم ریخت. راستی این کدامیک از بزرگان بود که گفته بود "هنر در نفس خود، دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند." هنر بود یا هنرمند؟ با تکه چوب، لباس زیرهای آشغالی را به هم می زد، کدام قدر؟ کدام صدر؟ کی؟ کجا؟ سینه بند دانتل زرشکی رنگ مندرسی را که روبان پاره ای داشت با تکه چوب بلند کرد و در هوا گرفت. هنر: "دولت پاینده"، هنر: "چشمه زاینده"! دیگر صدای گوهری را از پای تلفن نمی شنید، حتما تلفنش تمام شده بود. بالاخره، با بی حوصلگی، با دستان خالی، از اتاق پشتی بیرون آمد و روبروی او ایستاد.
ـ "چیزیش به دردت نخورد؟"
ـ "نه!"
ـ "چرا؟"
ـ "اندازه ام نبود!"
ـ "وا چطور ممکنه؟"
گوهری همانطور که از زیر عینک با تعجب هیکل میترا را ورانداز می کرد، ادامه داد: "قاعدتا اونا باید اندازه تو باشه!… حالا تنگ بود یا گشاد؟"
میترا در سکوت، آهسته، بدون اینکه جوابی بدهد، کت و کیفش را برداشت، می خواست از مغازه خارج شود که ناگهان چیزی به خاطرش رسید: "راستی آقای گوهری شما حقوق ماه آوریل منو ندادین؟ می دونین من فردا باید کرایه خونه بدم."
گوهری سری تکان داد: "آره، آره، آره، یادم رفته بود."
بعد در صندوق را باز کرد و مقداری اسکناس برداشت و دوباره آنها را شمرد: "بفرمایین! می دونی که مغازه ماه آوریل خوب کار نکرده! بنابر این، من نمی تونم مثل هر ماه به شما حقوق کامل بدم!"
میترا پولها را از دست او گرفت و شمرد. به جای هزار و هشتصد فرانک همیشگی، این بار به او هزار و دویست فرانک پرداخت شده بود، خیره به گوهری نگاه کرد، این بار قضیه جدی تر از آن بود که بتواند ساکت بماند: "ولی آقای گوهری، من که با شما شریک نیستم. من اینجا ساعتی کار می کنم."
روی قاب عکس مصدق چند قطره عرق نشسته بود، انگار اشک در چشمان خسته و گود رفته مصدق حلقه بسته باشد.
ـ "درسته که ساعتی کار می کنی و با ما شریک نیستی، ولی مغازه باید درآمد داشته باشد تا من بتونم حقوق تو رو بدم، از طرف دیگه خودت خوب می دونی که ماه آوریل کار نیست، چون نه تابستونه و نه زمستون. حالا اگه می خوای حقوقت رو بگیری برو در خونه ها رو بزن، جنس بگیر و بیار توی مغازه بشور و اطو بزن تا مغازه چرخش بگرده، وگرنه همینه که هست!"
ـ "یعنی من به صاحب خونه ام، همینا رو بگم، برم بگم مغازه آقای گوهری درآمدش کمه بنابر این من این ماه فقط نصف اجاره رو به شما می دم!"
ـ "ببین این دیگه مشکل خودته! اگه نمی تونی اجاره بدی، اگه جا نداری، خب، شبا بیا تو این مغازه بخواب!"
دیگر از شدت خستگی نمی توانست بر سر پا بایستد، چشمانش از شدت بخار داخل مغازه، تار می دید. عکس مصدق هم در میان توده ای از بخار اطو و غبار محلول های شیمیایی محو شده بود. دلش می خواست دوباره به لب دریاچه برگردد و روی نیمکتی، مثل مجسمه ای بی حرکت و سنگی بنشیند و به آرامش قوی های روی آب خیره شود و همه چیز و همه کس را فراموش کند.
با صورتی برافروخته و لبانی تشنه و پریده رنگ از مغازه بیرون آمد. چکار می توانست بکند؟ برای که بگوید؟ از چه کسی به چه کسی شکایت کند؟ پیش چه کسی گلایه کند؟ توی ایستگاه اتوبوس نشست. وقتی برای هموطنت کار سیاه انجام می دهی، باید دهانت بسته باشد، "اینجا، هموطنان غیور هر بلایی به سرم می آورند، باید ساکت بمانم، چرا؟ برای اینکه هموطن است. برای اینکه آشناست. برای اینکه همگی در غربت هستیم. اینجا اینجوریه دیگه!" هنوز صدای گوهری در سرش بود: "مغازه درآمد نداشته است!" چه مسخره! حالا مگر روزهایی که مغازه خوب کار می کرد و درآمدش خوب بود، او به من اضافه حقوق و پاداش می داده! خواست دوباره به سمت پارک برود ولی شب از راه رسیده بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد. باد سردی شروع به وزیدن کرد، کتش را پوشید و توی ایستگاه، در انتظار اتوبوس نشست.
ـ "حالا چکار کنم؟"
گیتی همیشه، در اینطور مواقع، می گفت: "بالاخره ما بی پناه ها هم خدایی داریم."
اتوبوسی از راه رسید و در مقابل ایستگاه توقف کرد. از جایش برخاست، دیگر خستگی بر تنش پخش شده بود، گیج و سردرگم، بدون اینکه بلیتش را به راننده نشان بدهد، وارد اتوبوس شد و به سمت ته اتوبوس می رفت تا صندلی خالی پیدا کند خدای بی پناهان؟ آخه تو کجایی؟ کمکم کن! تا من بتونم از این مخمصه و اصلا از دست اینها نجات پیدا کنم.
ـ "خانم بلیت تون؟"
حواسش نبود. " ششصد فرانک کسر بودجه برای کرایه خانه را چطوری تامین کنم؟" گیج بود. اصلا متوجه نبود که راننده او را صدا می کند، درست لحظه ای متوجه این قضیه شد که دید، راننده ناگهان، با ترمزی اتوبوس را متوقف کرد و بعد از پشت فرمان برخاسته به سمت او آمده تا او را از اتوبوس بیرون کند.
ـ "آه ببخشید! معذرت می خواهم!" با دستپاچگی، بلیت ماهیانه مترو را از جیب کتش خارج کرد و به راننده نشان داد.
ـ "عذر می خوام، متوجه نشدم، از خستگی حواسم سر جایش نبود!"
راننده با دیدن بلیت، دهانش بسته شد، پس سوء تفاهمی پیش آمده! دوباره به جای خودش، در پشت فرمان برگشت و اتوبوس به حرکت درآمد، بقیه مسافران به این اتفاق لبخندی زدند و قضیه زود برطرف و فراموش شد. سرانجام میترا، در صندلی خالی ته اتوبوس نشست. حالا چکار باید می کرد؟
دکتر لوژاندر به او توصیه کرده بود: "چرا سعی نمی کنید که به خودتان کمک کنید؟ همه چیز به اختیار شماست؟ این شما هستید که تصمیم می گیرید چگونه و در کجا زندگی کنید! سعی کنید از آن اتاقی که شما را به یاد سلول می اندازد خارج شوید. به محیط های گسترده و باز بروید. با آدمهای تازه آشنا بشوید! پیاده روی کنید! قدم بزنید! سینما بروید! کتابخانه بروید! اینها شانس های بزرگیست که شما در اروپا دارید! بنابر این تصمیم خودتان را بگیرید! بقیه قضایا حل خواهد شد!"
"بالاخره این ششصد فرانکی که گوهری از حقوق او کسر کرده بود، را از کجا تهیه کند؟ چطور می تواند اجاره این ماه را بپردازد؟ از کجا بزند؟ به کجا بدوزد؟ در هر حال، تا آخر ماه ششصد فرانک کسر بودجه داشت و چقدر پنجه هایش درد می کرد."
راننده اتوبوس، بعد از دو ایستگاه برخلاف دیگر رانندگان که تا آخر خط در سکوت و یا با قیافه ای عبوس زمان را سپری می کردند، کم کم به حالت عادی خود برگشت و به حرف آمد، "خانم ها و آقایان، سلام! خیلی خوشحالم که با هم سفری در پاریس داریم." سرنشینان اتوبوس با چهره هایی حیرت زده، لبخندی زدند و به سمت راننده نگاه کردند.
ـ "ما الان در ارتفاع یک متری از سطح زمین هستیم… و مسیرمان از خیابانهای "سن ژاک"، "سن میشل" عبور از روی رود "سن" و بالاخره میدان "شاتله" است؛ بعد از خیابان "ریولی" به سوی "پله رویال" و "کمدی فرانسز" خواهیم گذشت. از جلوی بنای "اپرا"ی پاریس عبور خواهیم کرد و سرانجام، در "سن لازار" سفرمان را به پایان می رسانیم. امیدوارم که با من سفر خوشی داشته باشید." میترا با تبسمی بر لبان پریده رنگش، از پنجره به بیرون می نگریست. خب، امروز هم گذشت، ولی فردا، قبل از هر چیز، باید دنبال کار دیگری باشم. آیا امروز، روزی مثل روزهای دیگر بود؟ البته که نه! امروز، روزی متفاوت بود. اولا، روزی آفتابی و بهاری بود. ثانیا، پس از مدتها، از خانه خارج شده بود و به فضای گسترده پارک رفته بود، توانسته بود کمی کنار دریاچه، در زیر نور خورشید درخشان بنشیند و به حرکت قوها خیره شود و مهمتر از همه چیز، دست آخر سفری در پاریس داشت.
ـ "راستی پاریس واقعا زیبا بود!"
اتوبوس از روی پل "شاتله" عبور می کرد، چراغ قایق های کنار رود روشن شده بود، در سمت راست کلیسای "نتردام" زیر سایه روشن نور، عظمت مبهم خود را به نمایش گذاشته بود. پس همینجا بود که "کازیمودو" ناقوس ها را به صدا در میآورده! و "اسمرالدا" آن زیبای وحشی در همینجا از گوژپشت دلربایی می کرده! در سمت چپ، در بیرون از پنجره های بسته اتوبوس، برج "ایفل" و گنبد طلایی آرامگاه ناپلئون در تاریکی شب می درخشیدند و دوباره از نو خودشان را بر روی امواج جاری آب، در دو سوی رودخانه منعکس می کردند، انگار که وارد دکوراسیون صحنه ای باشکوه یکی از فیلم های موزیکال شده باشد. به نظرش رسید که همین الان است که ناگهان، از پشت یکی از این فرورفتگی های پل، "جودی گارلند" و یا "فرد آستر" بیرون بیایند و رقص خیال انگیزی را در کنار رودخانه "سن" آغاز کنند. ولی فورا به خاطر آورد که "جودی گارلند" سالهاست که فوت کرده است و "فرد آستر" هم چندیست که مرده است و صحنه خالیست.
ـ "صحنه خالی بود!"