شهروند ۱۲۲۶ پنجشنبه ۲۳ اپریل ۲۰۰۹
با راننده شش نفر بودیم، زن و مردى در جلو، من و دو آقاى دیگر در عقب. زمین یخ زده ى پوشیده از برف، سرعت را از اتومبیل ها گرفته بود. صداى “ووهه” باد از درز شیشه هاى کیپ نشده تاکسى در فضاى کوچک اتاقک مى پیچید. به من احساس نشستن زیرکرسى دست داده بود. شاید چون عجله اى نداشتم. از جلو شهرک اکباتان مى آمدم و دومین مسافر بودم. مى رفتم تا جائى قبل از نارمک. پشت سر راننده، گوشه دست چپ، تکیه داده بودم، و به حرف هاى دیگران گوش می دادم. به میهمانى کوچکى آمده بودم. از خانه که مى زنم بیرون، دلم باز مى شود. هیجان و تحرک جوانى را که نداشته باشى، ته خانه حبس مى شوى، بخصوص صبح ها. همه مى روند کار و تو مى مانى با چهار دیوارى، و رادیو و تلویزیونى که حالت را بهم مى زند. با روشن کردن آنها، مى خواهى سکوت خانه ى خالى از سکنه را بشکنى، تا وَهمش گلویت را نگیرد، ولى دقیقن از چاله به چاه مى شوى.
“….کم کم، همه مان داریم دیونه می شویم.”
راننده شروع کرد.
” قول مى دم، در آینده نزدیکى، همه یه جورائى یه تختمون کم بشه، با این وضع، اعصاب ها کارشون تمومه…”
تاثیرى نکرد، مسافرها یا توى لاک خودشون بودند، یا اینطور وانمود می کردند. همه نگاهى را از روى صورت هم گذراندند، و سریع برگشتند.
سرما و لیزى خیابان ها هم اجازه نمی داد که راننده زودتر، از مسافرانى چنین ترسیده و رَم کرده، راحت شود. سرش را به طرف دو مسافر جلو چرخاند و با نگاهش آنها را چلاند. و خطاب به آنها گفت: “خلاف که عرض نمى کنم؟ ”
سئوال کرد، تا آنها را به حرف بیاورد، چون مى توانست مثلن بگوید:
“مى دانم شما هم همین عقیده را دارین. ”
خانمى که جلو نشسته بود، لبخند زد. منهم سر جایم تکانى خوردم، از توى آینه نگاهم کرد، و بى توجه به همه، ادامه داد: “در آینده نزدیکى، تیمارستان کم میاریم.”
و این بار نگاهش را فقط به آقائى که بغل دستش نشسته بود انداخت. آقا که گویا اصلن حضور نداشت، بسیار بى تفاوت بیرون را نگاه کرد. راننده نگاهش را از او گرفت و با ناراحتى خیابان را برانداز کرد “با این وضع، گمان نمى کنم تا شب هم به ته خط برسیم!”
باز به مسافرى که کنارش بود، نگاهى چرخاند. مسافر توى باغ بیا نبود، مثل همه ى ما، و راننده با کمى دلخورى، همانطور که به بیرون زل زده بود به صحبت ادامه داد:
“اینکه میگم، همه داریم دیوونه مى شیم، منظورم این نیست که یه روز صبح که از خواب بیدار شدیم، همه با هم یه جوراى دیگه شدیم ….یواش یواش، همه از مخ آزاد مى شیم، تا حالا هم کلى از راهو رفته ایم.”
یا سرما و یخبندان، حال و حوصله اى باقى نگذاشته بود، یا راننده مایه را بد گرفته بود. نفس کسى در نمى آمد. و پیدا بود که توى ذوقش خورده است. کمى عصبى شده بود. تصمیم داشت هر جور شده، یکى را به حرف بیاورد و قُرُق را بشکند.
“خانم فرمودین کجا تشریف مى برین؟”
به جاى او مرد به صدا در آمد:
“میدان فوزیه.”
شیطنت خاصى را در تکان هاى سر راننده مشاهده کردم.
“آقا کجاى کارى؟ تو اون رژیم هم، مدتها بود که دیگه فوزیه نبود. حالا امام حسینه.”
که یعنى حواست را جمع کن. و آقا، کمى جا خورد.
“چه فرق میکنه، میدون میدون ِِ …..اما راست میگى، امام حسین شده…. ما اونجا مى ریم.”
راننده موفق شده بود بالاخره لبهاى یک نفر را باز کند.
“تقصیرى ندارین آقا، اسماى همه جا را عوض کردن، آدم یادش نمى مونه، مشکلات زندگى یم حواسى براى کسى باقى نگذاشته. حالا ببین ما راننده هاى تاکسى با این اسماى رنگارنگ چه می کشیم…یکى میره میدون فوزیه، یکى میره میدون شهناز، یکی هم میره میدون امام حسین.”
و آقا، راه افتاد.
“همون که گفتین، واقعن، همه داریم یه جورائى حواس پرتى می گیریم.”
داشت خودش را از ترس اشتباهى که کرده بود، بیرون می کشید. آنکه کنار من نشسته بود، براى پایان دادن به سخنرانى راننده، و رهاندن مسافران از تیررس کنایاتى که مى توانست مشکل ساز باشد، آن طرف صفحه را گذاشت:
“واقعن چه کار مشکلى دارید شما آقاى راننده، علاوه بر هدایت اتومبیل، دائم باید حرف بزنید. از هر درى.”
و راننده، هم گرفت و هم تلخش شد:
“میفرمائید، زیاد حرف مى زنم؟ مگه میشه از صب تو این قفس نشست و دم نزد؟، اون وقت زودتر از همه کار خودم ساخته است، خودم میشم دیونه ى اولى!…”
داشت مى زد صحراى کربلا، و نظریه دیوانگى تدریجى همه مردم را دنبال می کرد. تنها مسافر خانمى که در تاکسى بود، بى توجه به شوهرش که پس از اشتباه در مورد “میدان امام حسین!” سرش را پائین گرفته بود. ضمن بیشتر پائین کشیدن روسرى خود گفت:
“نمى دونم چرا بعضى از تاکسى ها، عین کلاس مدرسه است، و راننده ها می خوان معلم مسافرا باشن، و اصلن توجه ندارن، که هرکسى هزار بدبختى داره، و دلش مى خواد که، تو لاک خودش باشه. و این همه مورد سین جیم قرار نگیره. لطفن همین بغل نگهدارید، ما از خدمت مرخص می شیم ”
“خانم، هنوز به میدان فوزیه! نرسیدیم….هرچن چیزى ام نمونده.”
و زد کنار. خانم و آقاى جلو، پیاده شدند.
“آخه اسم میدونم میشه امام حسین… میدون مگه مسجده”آب را گذاشت کرت آخر، و پیاده به سوى میدان راه افتادند تا راننده آمد جواب مناسبى پیدا کند، مرغ از قفس پریده بود.
“کاش مى شد، آهنگى پخش کرد، هم مسافرا حال میکردند، هم راننده خسته نمى شد.”
بالاخره منهم چیزى گفتم.
“حالا که نیست چى؟ باورکنید، در بیشتر مواقع مسافرا خودشون توک مى اندازن، و در چنین مواقعى، من ترس برم مى داره که نکنه طرف میخواد، مزه دهن ام رو بفهمه.”
“عجب وضعى شده، همه مون از هم مى ترسیم، بدون اینکه گناهى داشته باشیم.”
نظر پیرترین مسافرى بود، که به در ِسمت راست عقب، تکیه داده بود، و چانه اش را به زور جمع و جور مى کرد. و چقدر بى خودى تکانش مى داد. البته بى شک این شتر در ِخانه ى همه ى کهنسالان خواهد خوابید.
خانم جوانى که قبول کرد کرایه دو نفر را بدهد، نبش میدان “سه اسمه” به جاى زن و شوهرى که پیاده شده بودند سوار شد. سوار شده نشده، راننده امان نداد.
“خانم اینجائى که سوار شدین اسمش چیه؟”
خانم که هنوز از سرما و انتظار، رها نشده بود، با حالتى عصبى و نامهربان نگاهى به راننده انداخت و کمى زبر گفت:
“چى؟ با من بودید؟”
راننده که کمى جا خورده بود، آرام گفت:
“آخه مسافراى قبلى اسم دیگه اى واسه این میدون به کار مى بردن.”
“مث اینکه کار و کاسبى بد نبوده، واسه همین سرحال به نظر میرسى. حالا دیگه همه چیزمون درسته، فقط مونده اسم میدون” و به دنبال آن، همه ساکت شدند. چه سکوتى! مثل اینکه چاه فکر، دهان باز کرد و همه را فرو برد… باد هم از صدا افتاده بود. راننده داشت توى داشبورد دنبال چیزى می گشت. هجوم دیگرى از ترافیک، سرعت را به نزدیکى صفر رسانده بود. راننده شیشه طرف خودش را پائین کشید، و اتاقک اتومبیل را با موجى از سرما، به صورت زمهریر درآورد.
این حرف زدن هاى طول راه است که به تاکسى سوارى هیجان می دهد. جاهاى دیگر دنیا که هر تاکسى فقط یک مسافر دارد، چاره اى جز سکوت نیست، اما در اینجا، سکوت فضا را سنگین و نفس ها را نفیر مى کند. و براى ما نیز سکوت داشت طولانى وکلافه کننده مى شد. راننده هم دیگر آن سرحالى را نداشت. وقتى مکالمه دو طرفه نباشد، نتیجه اش همین می شود. طفلک چون هم صدائى پیدا نکرده بود، از شوق اولیه افتاده بود. کمى که راه باز شد، باز این راننده بود که سکوت را شکست، و دنباله “مانیفست” اش را گرفت.
“مث اینکه زودتر از هر کس دیگه اى خودم دارم از ردیف خارج میشم…اما غصه اى ندارم، چون مى دانم که این مسافر ناخوانده در همه ى خونه ها را خواهد کوبید.”
خانمى که از میدان سوار شده بود، مانع شد که آوار دیگرى از سکوت، فرو ریزد.
“تو این خراب شده آدم هیچ کاریش راه نمى افته، دیگه از رشوه هم کارى ساخته نیست.”
داشتیم باز راه مى افتادیم.
“خانم نرخش تغییر کرده. پول همیشه ازش کار ساخته س، مبلغ مهمه.”
و سرفه اش گرفت.
“بر پدر پیرى لعنت.”
راننده پاسخ هر دو را یکجا داد.
“تو را به خدا شروع نکنین. راه کمى باز شده، داریم به مقصد همتون مى رسیم.”
“میگى خفه شیم؟ هنوز سوار نشده بودم که خودت سئوال پیچم کردى، حالا میگى شروع نکنین. اگه حرف نزنیم، با اینهمه مشکل و مسئله مى ترکیم.” سرفه اش کمى آرام گرفته بود.
“آقاى راننده اگه ممکنه منو پیاده کنید.”
و نالید:
“کاش آدم پیر نمى شد و همه سال های زندگیشو تو جوونى مى گذروند. پیرى بد کوفتیه.”
و پیاده که مى شد، با خودش زمزمه کرد:
“حرف که فایده اى نداره، باد هواست. یه جورائى باید گام برداشت …”
و راننده جواب خانم جوان را با تاخیر داد.
“چرا خانم، دشمنت خفه شه، مى تونین هرچه که دل تون مى خواد حرف بزنید. اما تو را به خدا کمى نرم تر….”
“توى تاکسى وقتى حرفى زده مى شود، نمى تواند نرم و ملایم باشد. چون اصولن بیان زبرى ها و ناملایمات است که مسافرها را به حرف می آورد. به کار نبردن اسامی جدید خیابانها و میدان ها نیز یک نوع مقاومت و ابراز مخالفت است.”
منهم کلام آخر را گفتم:
“این حرف زدن در تاکسى هم همیشه به خیر نمیگذرد.”
راننده جواب داد:
“بستگى دارد….البته همه مون همه چیز رو مى دونیم. واسه همینم هست که مى گویم: یه جورائى همه مون داریم دیوونه مى شویم.”