عصر است. هم رنگ تمام عصرهایی که در ده سال گذشته داشته ام. سراغ باغچه کوچک خانه می روم که از تابش تیز خورشید پژمرده شده. در خانه نیمه باز است. وقت است دختر بزرگم از سرکار بیاید. زمان آمدنش مخصوصا خودم را به کاری مشغول می کنم.
دست خودم نبود. مسئول کارخانه گفت جهانگیر دیگر پیر شده ای باید خانه نشین شوی. این را گفت و از فردای آن روز دیگر به سر کار نرفتم یا نگذاشتند بروم. سه ماه دویدم .پولی بابت این همه سال کار در کارخانه به من ندادند. حالا ده سال است در خانه بالا و پایین می روم. این اواخر پاهایم بد جوری ورم کرده و تنگی نفس امانم را بریده. خوب شد سیگار را کنار گذاشتم. صدای احمد آقا می آید. همسایه دیوار به دیوارمان. با زنش زندگی می کند. بچه هایش همه دنبال کارشان رفته اند. وقتی زنش را می بینم یاد آن خدا بیامرز می افتم. چشم هایش را خودم بستم. همچین پیر هم نبود. همیشه به شوخی می گفت جهانگیر تا خودم چالت نکنم از این دنیا دست بر نمی دارم. وقتی چالش می کردند بالای سرش ایستاده بودم.
کنار در همین خانه می نشست، با گوهر خانم، تخمه و تنقلات و از خاطراتش می گفت و مادری که از نوجوانی تنها سایه بلند او را به خاطر می آورد. تا یک روز که از ده خبر آوردند از دنیا رفته. پدرش را هرگز به خاطر نداشت. همیشه هنگام صحبت از خانواده، به یاد هوای خوش کردستان می افتاد. اسب ها، صبحگاهان ماهیدشت و گله های رمه ای که شب تا صبح کنار رختخوابشان در حیاط خانه گلی ده کپه کرده، از خستگی ناله می کردند. یاد عطر کاه گل چشم هایش را تر می کرد. با گوشه روسری آن را پاک می کرد. گاهی گوهر خانم با او همدلی می کرد. او هم خیلی بچه سال از خانه پدری بیرون زده بود. هر دو همدم خوبی برای هم بودند. درد مشترک آنها را به هم نزدیک و سازگار کرده بود. عطیه یک روز را بی دیدار گوهر خانم سر نمی کرد. خیل بچه های ریز و درشت، تنهایی و غصه ندیدن عزیزان را هرگز از دلش پاک نمی کرد. اقوام که از کردستان می آمدند خیک روغن، ترخینه و خشک بار می آوردند. آنها را بو میکرد. به صورتش می مالید. حس غریب گرمای پنجاه درجه، تا استخوان هایش رفته بود. هیچ گاه ندیدم از ته دل بخندد. تنها دیدن گوهر خانم شادش می کرد. آن زن، سنگ صبوری بودکه عطیه بی او، بی مادر و تنها و بچه سال، مثل اینکه او را بدون یاد کودکی و عطر شبدرهای ماهیدشت، در بیابان گرم و نمک زده جنوب، رها کرده باشند.
چهارده ساله بود که به خانه ما پا گذاشت. زود بچه دار شدیم. توی ده رسم بود دختران، خیلی جوان به خانه بخت بروند. سربازگیری که پیش آمد، از ده فرار کردم. چند سال جنوب بودم. برادرم زن و بچه ام را پیشم آورد. عطیه تاب گرما نداشت. گونه هایش قرمز می شد و چشمان رنگیش پر آب.
آب را روی سینه باغچه باز می کنم. کسی وارد حیاط می شود. دخترم است. با خستگی زیر لب سلام می کند یا نمی کند من سلام می کنم. از حیاط به خانه می رود. لوله آب را پیش تنه درخت کُنار رها می کنم به دنبالش می روم بلند می گویم غذا می خوری؟ جواب نمی دهد. می رود به اتاقش، در را می بندد. عکس عطیه روی طاقچه به من لبخند می زند. صدایش توی گوشم است: بچه است دلتنگی می کند. وقتی رفتیم عکس بگیریم غریبی می کرد. چادرش را به زور از سرش برداشتم. روسریش را محکم کرد. غر زد: جهانگیر حالا چه وقت عکس گرفتن است. باید تذکره درست می کردیم برای کربلا.
بچه ها کوچک بودند. خاله آمد خانه، بچه ها راسرپرستی کرد. عطیه غر می زد: حالا چه وقت رفتن به کربلا است. دوست داشتم مرا کربلایی جهانگیر بگویند. چقدر پیاده توی نخل ها راه رفتیم تا به آب باریکه ای که از شط کوچکتر بود رسیدیم. با قایقی ما را به آن سوی نخلستان بردند. شب شده بود منزل یک عرب قد بلند ماندیم. صبح زود دوباره پیاده راه افتادیم تا به مرز رسیدیم. یک آدم دولتی تذکره ما را دید. ما را سوار ماشینی کرد. یکراست به کربلا رفتیم بعد از زیارت یک شب هم ماندیم در جایی که به آن فندق می گفتند. چله گرما بود. گونه های عطیه سرخ شده بودند. یک عبای عربی برایش خریدم. با عبا چقدر زیبا بود. هنوز پسر ها را نداشتیم. دست در ضریح امام حسین گریه می کرد. چیزی زیر لب می گفت.
به آشپزخانه می روم. زیر غذا را که برای دخترم گرم کرده ام خاموش می کنم. چند روز است غذای خانه را نمی خورد. می رود و می خوابد، خسته است. من هم که از سر کار می آمدم خیلی خسته بودم. تلفن زنگ می زند. صدای زنگ را می شناسم. حتما اسماعیل است. گوشی را برمی دارم. الو، الو، کسی جواب نمی دهد حتما اسماعیل است. یک ماه است که زنگ نزده.
از کربلا که برگشتیم مهمانی دادیم. پوست سفید عطیه آفتاب خورده بود. می گفت مثل زن های عرب شدم. حمیده خواهرم از کردستان آمد چندین سال بود ندیده بودمش. ماست و روغن آورده بود. عطیه غر زد: توی هوای گرم، این روغن به چه درد می خورد. اسماعیل را حامله بود.
به طرف باغچه می روم. آب، باغچه را پر کرده، باز یادم رفته آب را ببندم. درخت کُنار پر بار است کمی برای دخترم می چینم، اگر بخورد. از کُنار بدش می آید. این خانه را که خریدیم یک روز به بازار سیف خرمشهر رفتم. چه ماهی هایی، می گفتند ماهیگیرها آفتاب نزده آن هارا از شط می گیرند تازه تازه. سال هاست مثل آن ها ندیده ام. نهال این درخت کُنار را از آنجا خریدم. هم سن اسماعیل است. به خانه که آمدم عطیه غر زد: خانه نیم وجبی درخت به چه دردش می خورد. بعدها اسماعیل به من گفت از این درخت زیاد نخورید الکل دارد و خندید: کمی مست می کند. از آن روز به بعد عطیه نخورد، دخترم هم نخورد. اما من می خورم، کمی شنگول می شوم. در حیاط باز است از بسته شدن در حیاط دلم می گیرد.
از وقتی بچه ها پخش و پلا شدند مریضی عطیه شروع شد. دکتر بختیار گفت از زیاد سقط کردن بچه است. من هم گفتم خدا می دهد خدا هم می گیرد. برای خاکسپاریش بود که به ده رفتم. همه جا برایم غریبه بود. عطیه را بالای تپه کنار زمین هایی که در آن ها خیلی بچگی کرده بودم دفن کردیم. پایین تپه قبرستان بود و تپه کنار مقبره شاهزاده محمد بود. شب بود که رسیدیم. با آن که زمستان بود زمین ده عطر بهار داشت. عطیه راست می گفت ریشه او را از بهشت کنده بودم و در گلدان چله گرما، شرجی و دود کاشته بودم. می دانستم حالا سردش می شود. دیگر به گرمای جنوب عادت کرده بود. در طول سال ها فقط یکبار به ده برگشت آن هم برای فوت مادرش. من با او نرفتم، تعطیلی نداشتم. وقتی برگشت گفت زمین های کردستان عطر بلوط تازه می دهد. حمیده در خانه قدیمی مان می نشست. شوهرش و بچه هایش صاحب زمین پدری شده بودند می گفتند محصول، درآمد چندانی ندارد.
کسی در حیاط را باز می کند احمد آقا ست. بلند سلام می کند با اشاره به او می گویم دخترم خواب است. می خندد: پیرمرد وقت بیرون رفتن از زندان و دیدن نخل هاست. هر روز ساعتی با هم در نخلستان پشت خانه راه می رویم. از نانوایی سر راه نان می خریم. در راه سیگاری دود می کند. چشمم که به نخل ها و رودخانه شیری رنگ می افتد یاد خانه های گلی ده و هم بازی ها نفسم را تنگ می کند. چقدر هوس سیگار می کنم. اسماعیل آخرین باری که به خانه آمد دستگاهی روی سینه ام گذاشت گفت هنوز بدنت پر از دود سیگار است.
امروز حال بیرون رفتن ندارم. احمد آقا کمی دم در می ایستد اخم می کند: بد قول. کمی می ماند بعد می رود. در حیاط را نمی بندم. نفسم می گیرد.
خوب شد عطیه جنگ را ندید. تازه خانه را رنگ زده بودیم. حمید پسر کوچکم را از اتاق صدا زدم. او را برای خرید نان فرستادم. ساعت توی هال، یک بعدازظهر را نشان می داد. کاش دستم می شکست و خودم می رفتم. داشتند اذان می گفتند. صدای آمدن یک هواپیما خانه را تکان داد. دلم یکهو شور افتاد. صدای دویدن مردم، کوچه را پر کرد. زدند. زدند. در حیاط بسته بود. با عجله در را باز کردم. به بیرون سر کشیدم. احمد آقا داشت می دوید داد زد: آن طرف، آن طرف. دمپایی پایم بود. بیرون دویدم. نانوایی را زده بودند تقصیر خودم بود، خوب شد عطیه نبود.
بعد از جنگ دیوارهای خانه را تعمیر کردم. باغچه را زیرو رو کردم. درخت کُنار همچنان پا بر جا بود. کمی سرش سوخته بود ولی نفس داشت. بویش تمام حیاط را گرفته بود. کود پایش ریختم. نازش کردم و برایش کردی خواندم. هرروز آبش دادم. دوباره جان گرفت.
توی هال خانه دور می زنم. همه جا ساکت است. قدیم ها خانه پر از صدای بچه ها بود. از وقتی بچه ها رفتند دریغ از صدایی از اتاقی. این سکوت روزمره درودیوار، جای خالی همه را بیشتر و بیشتر و قفسه دلم را کوچکتر و کوچکتر می کند. گاهی خیالاتی می شوم. عطیه را می بینم که از این اتاق به آن اتاق می رود و غر می زند. ساعت دیواری هال آدم را مات نگاه می کند و یک بعد از ظهر را نشان می دهد. ساعت مچی ام را از جیب شلوارکردی در می آورم و کوک می کنم چشمم درست نمی بیند. قدیم ها شماره هایش برایم واضح بودند. چند بار عطیه گفت یک ساعت نو برای خودت بخر. به بازار می رفتم همه چیز می خریدم بجز ساعت. این یکی یادگاری قهرمان، برادر جوانمرگم است. وقتی از ده زن و بچه ام را آورد برایش کاری پیدا کردم. جوان بود که یکشب خوابید و صبح بیدار نشد. دکتر بختیار می گفت سکته کرده است. سکته تازه مد شده بود. قلبش مثل همین ساعت هال، یکباره از کار ایستاد. عطیه ساعت مچی را به من داد. چشمان رنگی قشنگش گریان بود گفت بگیر یادگاری قهرمان است. هنوز هم پس از سال ها بوی قهرمان را می دهد.
به حیاط می روم. احساس ضعف می کنم. نزدیک درخت کُنار می نشینم. اسماعیل یک ماه است تلفن نکرده. دستم را دور تنه درخت می اندازم. چه برومند شده. هم سن اسماعیل است.
سرم را به دیوار تکیه می دهم. نفسم مثل آن روزها شده که سیگار می کشیدم. کاش احمد آقا بیاید و یک سیگار به من تعارف کند. از در نیمه باز کسی به حیاط می آید. چشمم کمی می بیند، کمی نمی بیند. عطیه دم در حیاط ایستاده، می خندد. همان روسری گلدار کردی سرش است. چشمان رنگیش زیر آفتاب پریده غروب، رنگین کمان است. این بار غر نمی زند، فقط می خندد. به خودم فشار می دهم، نمی توانم بایستم، پاهایم ورم دارد. به تنه درخت کُنار تکیه می دهم. می خواهم بلند شوم، نمی توانم. چشمم می بیند و نمی بیند. دیگر تیک تاک ساعت قهرمان را از جیب نمی شنوم. سرم روی تنه ام کج شده. دست هایم دو طرف بدن بی حس افتاده اند. عطیه با روسری گلدار کردی دم در حیاط می خندد. دلم نمی آید منتظرش بگذارم.