نوری شعر را از دوران دبیرستان شروع کرد. شعرهای اولیه اش در قالب های کلاسیک بود و رفته رفته با شناخت نیما، شاملو و فروغ از اواسط دهه ی هفتاد به سمت شعر نو آمد.
دوران سربازی شاعر در استان های کُرد زبان که همراه با تجربه ی فضایی دیگرگونه بود در ذهن او تاثیر خاصی گذاشت که نشانه های آن را می توان در شعرش مشاهده کرد.
علاقه ی نوری به ادبیات باعث شد به تحصیل در رشته ی ادبیات بپردازد. نقدها و شعرهای نوری در مجلات کاغذی و الکترونیکی مانند؛ عصرپنجشنبه، نافه، نگاه نو، پیاده رو، تجربه، ادبیات اقلیت، آوانگاردها، رادیو زمانه، چرو، چوک، نوشتا، خورتاب و رسانه قابل دسترسی است.
شعر علیرضا نوری تلفیقی از احساس و عاطفه و اعتراض و فضای زیست بومی است. همین فضای اعتراض و خشم همراه با اروتیکی آشکار باعث شد سه مجموعه ی او اجازه ی چاپ پیدا نکنند. همدان همان جغرافیایی که شاعر در آن به دنیا آمده و بزرگ شده در شعرش حضور پررنگی دارد و از موتیف های اصلی شعر اوست.
در حوزه ی تحقیق و پژوهش هم نوری دو کتاب دارد. «نور از دهان» ( شبه شعرهایی از متون نثر عرفانی)، تحقیقی در متون نثر عرفانی است که با همکاری خانم زهرا حیدری توسط نشر نصیرا در سال ۱۳۹۴ چاپ شد. این کتاب با مقدمه ای پنجاه صفحه ای و نگاهی سلبی به شعر رایج ایران به تحلیل شعر امروز و رابطه اش با گذشته ی شعری می پردازد و با درنگ بر نثر عرفانی وجه شاعرانگی آن را به صورت شبه شعرهایی جدا شده از متن اصلی به صورت شعر ارائه می کند.
کتاب دیگر «بوطیقای شب (خوانشی باز بر شعر معاصر) است که انتشارات نصیرا در سال ۱۳۹۴ چاپ کرده است. این کتاب دارای دو بخش اصلی است. در بخش اول شاعر به تحلیل شعر نیما، شاملو، اخوان و شفیعی کدکنی می پردازد. در بخش دیگر که «همپوشانی موتیف ها در شعر معاصر» نام دارد موتیف های مشترکی مانند: انسان، اعتراض، آزادی و تعهد اجتماعی مورد تحلیل و بررسی قرار می گیرند.
علیرضا نوری دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی است، و تا سال ۱۳۹۵ در تعدادی از دانشگاه های همدان ادبیات تدریس کرده است.
۱
فوت کردن از کجای آدم شروع می شود
راه رفتن از کجا
وقتی یکی دستور می دهد: اجزای آدم را دانه دانه دانه دانه در بیاورند پیش چشمش بگذارند روی اجاق
سرخ
سرخ
این سرخ شدن از کجای آدم شروع می شود
وقتی یک نفر تمام تنش را از تن یک نفر پس می گیرد وَ اشراق آن یک نفر عمیق و عمیق و عمیق میشود
این عماقت از کجا شروع می شود از کجا
من اول ذره ی کوچکی بودم که نامم خراش بود
یعنی قرار بود کِزکِز کنم فقط همین
بعدا که شیار شدم
دیدم برای خودم مردی شده ام
هی شیار شدم
رفتم
شیار شدم
رفتم
دیدم دارم دایره می شوم
به من گفتند نام تو الان عمیق است
وقتی استخوان هایِ تیز آدم در خودش فرو فرو فرو می رود
این آدم یک شهر کاملا واقعی است
شهری که تاریخ دارد
شهری که بوی بوی بوی کافور می دهد
شهری که در دهان گرگ اصالت داشت
شهری که به شکل آدم از جنگ برگشت و نام یکی از اعضایش قصر شیرین بود
شهری که بمب ها خواهرش بودند
چه آدمهایی از هوا رنجور بودند
بیا
و در شب جمعه خاطر یک نوستالوژی زخمی در روان شهر باش
شهری با طعم آب لیمو
شهری با طعم زنی پشت تبلیغات که هوالباقی است
چه آدم هایی می توانند در قتل عام دسته جمعی یک زن سوت بزنند و او را تخیل کنند
دیوی در روان شهر می خندد
و تیغی می جهد بر رگ
روزی از راه خواهد رسید
روزی که آدم بتواند به گلوله ای که می خواهد وارد قلبش شود بگوید: لطفا چند لحظه ای همین جا که هستی بایست
فوت کن
و آدم های درونت را بریز بیرون
من دارم تبدیل به شهر می شوم گره گوار
گره گوار تو خوشبخت بودی
من شهر شده ام
پر از فاضلاب و اتاق خواب و موش و سگ و گربه
پر از دود و بیماری و جنون
پر از استادیوم هایی که تماشاچیان پشت به بازی با مخرج هایشان فریاد می زنند
گره گوار من شهر شده ام
مرا از دهانم بیرون بکش
تف کن
بیرون بکش
تف کن
انسان دشواری وظیفه نبوده/ نیست غول زیبا
انسان یک مستطیل صدو هفتاد و پنج سانتی است
یک متوازی البیضی
که روزی شش بار می رود دستشویی
خودش را از خودش خالی می کند
من شهر شده ام گره گوار
می فهمی
آن گلوله ای که در چند سانتی قلبم ایستاده
چند لحظه ی دیگر در قلبم فرو خواهد رفت
و مرا از من خواهد درید
۲
بیمارستانم
همیشه در من عده ای زخمی
عده ای آشفته
در من همه کشته می شوند
کاش نام من پرو بود در رمان بارگاس یوسا
من در خاورمیانه بین دو دریا گیر کرده ام
من اول هدایت را کشتم
بعد شیر گاز را باز کردم
۳
آدم برفی قلبش را هر روز پاک می کند
آدم برفی را قبلا چهار بار کشته اند
ولی برف که نمی میرد
برف آب می شود
بخار می شود
هوا که سرد شد
دوباره برف می شود
بلند می شود پالتوی بلندش را می پوشد
یقه اش را می دهد بالا
اول زنگ می زند به معشوقه اش:
عزیزم
من دارم میرم بیرون
معلوم نیس برگردم یا آبم کنن
آدم برفی را دود تهران سیاه کرد
هر چقدر رگ آدم برفی را بزنی باز نفس می کشد
آدم برفی از بیابان های تهران به زنش زنگ می زند:
عزیزم مرا با پیکان سفید آورده اند اینجا
مرا خبه کردند
آدم برفی با پیک نیک کوچکی گرم می شود
دلش می خواهد آفتابی در قلبش همیشه روشن باشد
دلش می خواهد وقتی از خانه بیرون می آید
زنش بداند کی بر می گردد
دلش می خواهد نگران دهان و دماغ و ناخن هایش نباشد
دلش می خواهد به شانه ای که با آن موهای زنش را شانه می کند اعتماد کند
برف های آدم برفی را از تنش درآوردند
فقط چند قطره از او روی زمین پیداست
چند قطره که به خانه بر می گردد
در آغوش زنش بخار می شود
۴
دست دراز می کنم
موهای سیمین را در چهار راه سعیدیه از روی صورتش می دهم کنار
سرما نشسته بر گونه هاش
برگوشتش
بر استخوان های میانیِ میانی اش
لاله ی گوشش را لمس می کنم
تنهاییش را
تنهاییِ تنهایی اش را لمس می کنم
قبل از تو زنان زیادی اینگونه تنها بودند
اما اما تنهایی تو خیلی خیلی سرد
با لباس آبی سردتری
دست دراز می کنم
دست های پری را در مشهد می گیرم
پری اینجا خونه ی کیه
خونه ی دوستمه اصلا نگران نباش
پری زود تمومش کن
قطار میره می مونما
تنهایی پری سرد
سرد
دستم را دراز می کنم
می گذارم روی قلب سهراب
هنوز می تپد لامصب
نه
تو باید کار رستم را در آغاز شاهنامه تمام می کردی ابوالقاسم
کنار به نام خداوند جان و خرد
آنجا دقیقا بهترین جا برای کشتن بود
تو خبط کردی ابوالقاسم
خبط
دستم را دراز می کنم کله قندی
می گذارم روی پیشانی شهید عبدالحسین خلج
به گلوله التماس می کنم
جان مادرت
جان مادرت بایست
یک هفته از عروسی اش نمی گذرد
دستم را دراز می کنم
بیهوده است
حلاج را کشتند
حلاج را همه ی عارفان کشتند
حلاج را کلمات کشتند
هر کس را هر جای دنیا با هر چه می کشند
با کلمه می کشند
صدای مشروطه از لای توپ ها به گوش می رسد
قم در قحطی ۱۲۸۸ فرو رفته
قم دارد در قحطی می میرد
می میرد
و کاری
کاری از دست بر نمی آید
دست هایم را دراز می کنم در تاریکی
صورت تاریکی سرد
دست های من مستند بود
با دست های شخمی فروغ در باغچه فرق داشت
دست های من درد می گیرد
تو با لباس آبی در چهارراه سعیدیه سردتری
دست های من آنقدر عاطفه دارد که زنان می دانند
دست های من آنقدر بلند بودند که می توانستم
سرما را بردارم از صورت هوا
هوا خودی است
هوا رازدار است
هوا می داند حریم خصوصی یعنی چی
می توانستم پنج انگشت دست چپم را بو کنم
و پنج شعله از نوک انگشتانم
سرما را روشن کنند
دستانم را دراز می کنم
خودم را از روی شاخه بر می دارم
فشار می دهم دهان قورباغه ای در شرق دور
آب ها
آب ها
دستم را دراز می کنم
پایتخت را می دهم کنار
اینهمه سر در نیشابور
سبزوار
دو پیک راست کرده اند
حسنک رسم خوشایندی نبود
افتادند به جان حسنک
به روح حسنک
به پوست حسنک
به گوشت حسنک
به استخوانهای میانیِ میانی حسنک
و من دستم را درون کاسه سر حسنک می چرخانم
تو با لباس آبی سردتری
دست دراز می کنم
آب ها را می دهم کنار
سنگ ها را
رودخانه را می دهم کنار
رگ های زمین پیداست
مردوک پسر شکوهمند اِآ
با مشتی غبار
نخستین انسانِ وحشی را خلق می کند.