شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹
حاج عباس تصمیم گرفته بود برای بار دوم به مکه برود. با قد کوتاه و شکم گنده اش مثل یک توپ گنده توی خانه اینور و آنور می رفت و اوراقی را تند تند زیر و رو می کرد. بعضی از ورقه ها را می خواند و با خود چیزهایی می گفت که برای دیگران مفهوم نبود. بچه های زیادی تو خونه وول می خورند. دلش می خواست خیلی سریع کارهایش را روبراه کند. از این همه ازدحام کلافه شده بود. هر طور بود همه را بررسی کرد. وقتی کار خواندن ورقه ها پایان یافت فریاد زد فخری سادات بیا. همسرش آمد. حاج عباس گفت می خواستم این شب آخر بعد از اینکه بچه ها خوابیدند آخرین حرفهایم را برایت بزنم.
ساعت ۹ شب بود بچه های بزرگ به اتاق های خود رفتند و کوچک ها هر کدام در جای مخصوص خوابیدند. حاج عباس و فخری سادات با هم به اتاقی رفتند. حاج عباس گفت درها را ببند و بنشین که با هم صحبت کنیم. فخری سادات درها را بست و با احتیاط و اشتیاق روی مبلی کنار حاج عباس نشست و سراپا گوش شد. حاج عباس گفت زن، من امروز وصیتم را نوشتم فقط مانده که از تو حلال خواهی کنم. فخری سادات دستی به کله ی طاس و کم موی شوهر کشید و مثل گربه ای خودش را برای او لوس کرد و گفت حاج عباس خوبم حلال زندگیت باشه و در حالی که پشت چاق و خمیرگونه شوهر را نوازش می داد فکر می کرد الان حاج عباس می گوید فلان ملک را به قباله تو انداخته ام. با حالت بی صبرانه ای منتظر صحبت های همسرش شد. و شوهر با قدری من و من کردن گفت واله گفتنی ندارد ولی خوب چون به مکه می روم همه چیزم را باید به تو بگویم. هر چه حرف می زنم دلم می خواهد کاملا گوش کنی. فخری سادات که هر لحظه اشتیاقش بیشتر می شد با خود گفت، حتما حاج عباس مرا قیم و مسئول تمام املاک و دارایی خود قرار داده است. در حالی که بادی توی غبغب انداخته بود حالت جدی به خود گرفت و یک لحظه خودش را فرمانده و حاکم مطلق تصور کرد و چشم به دهان حاج عباس دوخت.
حاجی گفت، زن، چهار سال پیش که به مکه رفتم وقتی وارد جده شدم شب در خواب استاد قربان بنا را دیدم که می گفت حاج عباس من و تو با هم زمانی شریک بودیم ولی بعد از اینکه من از چوب بست افتادم و مردم، شما هیچگونه حمایتی از خانواده من نکردی و من چون بیدار شدم از این خواب آشفته شدم و بعد از برگشتن از مکه فوری به سراغ خانواده استاد قربان رفتم برای نجات آن خانواده هر چه فکر کردم، فکرم به جایی نرسید و بالاخره یک فکر بکر پیدا کردم و آن این بود که با دختر زشت ۱۸ ساله ی استاد قربان بنا محرم شوم تا بتوانم به خانه شان رفت و آمد کنم. فخری سادات پرسید منظورتان کدامشان است؟ تا آنجا که من می شناسم دخترهای استاد قربان همه مثل هلوی پوست کنده هستند. حاج عباس گفت همان معصومه شان را می گویم. فخری سادات که نمی دانست چه بگوید گفت، دختری با آن قد و اندام زیبا و صورت مهتابی با آن خال هاشمی سیاه که پایین لپش است به آن می گویی زشت؟ حاج عباس گفت آره همان خال داره را می گویم. راستی زن تو هم چه سلیقه ای داری آن خالش زشتش کرده است. اگر جراحی بود و آن خال را برمی داشت باز می توانستی بگویی قیافه اش قابل تحمل است. به هر حال زن ناراحت نباش ۴ سال پیش که از مکه برگشتم با او ازدواج کردم و حالا دو تا دختر از من دارد.
فخری سادات مثل موشی که رفته بود پنیر تله را بخورد و فنر تله موش در رفته بود که نه دهانش به پنیر رسیده و نه توانسته بود از آن خطر مهلک جان به در کند و به اصطلاح دهانش در تله تقیده مانده بود با دهن باز و چشمهای نگران به حاج عباس نگاه می کرد.
حاج عباس ادامه داد، زن، هیچکس به خوشگلی تو نمی شود. تو ۲۶ ساله که همسر منی. تو همیشه خانم خانه ی منی و مادر ۱۱ فرزندم. با گفتن این حرف ناگهان دست سنگین حاج عباس به دهان او فرود آمد و دهانش پر از خون شد و یک دندانش شکست تا آمد که فریادی بکند باز دست گوشتالود حاج عباس دهانش را گرفت و گفت حرف نزن و سر و صدا راه نینداز. نگذار بچه ها بفهمند، این مشکل من نیست از این به بعد مشکل، مشکل توست، اگر می خواهی بمان و خانم خانه باش اگر نمی خواهی می توانی بروی و همه ی بچه هایت را هم با خودت ببری.
فخری سادات احساس کرد در شعله های آتش محاط شده است، نه می تواند برود و نه می تواند برگردد و نه می تواند بایستد. بعد حاج عباس در حالی که خودش را خیلی عصبانی نشان می داد گفت زن بس کن، حسودی را کنار بگذار، تو تاب این چیز کوچک را در دنیا نداری من چگونه در آن دنیا جواب خالقم را بدهم.
فخری سادات که مثل جوجه آب کشیده پرهایش خوابیده بود با صدای خفه ای گفت، حرف اصلی را بزنید چون دیگر وقت زیادی ندارید. حاج عباس چون دید فخری سادات آرام است و با تمام وجود خلع سلاح شده است، ادامه داد. آره جانم اگر خدا از من راضی باشه شما در رفاه بیشتری خواهید بود. همه اش برای راحتی زندگی تو و فرزندانمان است. اشک از چشمهای فخری سادات آهسته و بیصدا پایین می آمد ولی او حرفی نمی زد. حاج عباس گفت من صاحب تو هستم تو که صاحب من نیستی. من آزادم میتوانم چهار زن عقدی و هر چند تا صیغه ای طبق شرع مقدس اسلام اختیار کنم، ولی تو باید در خدمت شوهر و فرزندانت باشی. این حرفها گفتنی نبود، من گفتم، زیرا می خواستم اگر تو آنها را که در وصیت نامه ام نوشته ام دیدی، ناراحت نشوی.
می دانی توپولی من، من یک موی ترا به تمام هیکل هزار زن مثل آن دو زن نمی دهم.
فخری سادات که انگار دوباره میخ داغی توی گوشش کرده باشند پرسید چی گفتید حاج عباس؟ دو تا زن؟… تا حالا که فقط معصومه بود. حاج عباس گفت نه جانم نه عزیزم صبر داشته باش میگویم. وقتی معصومه را به عقد خود درآوردم و با آن خانواده محرم شدم خوب طبیعی بود که به خانه آنها رفت و آمد می کردم. هر رفت و آمدم چشمهای معصوم زن استاد قربان بنا را می دیدم که با حسرتی زایدالوصف نگاهم می کرد و آخر او زن دوم استاد قربان بود یعنی مادر معصومه نیست. زن اولش فوت کرده بود او دیگر پیردختر بود که با استاد قربان عروسی کرد و در دختری هم عمل جراحی روی بدنش شده بود که دیگر بچه دار نمیشه خیلی بدبخت است و اکنون هم پیر و فرتوت شده است و ۳۷ سال دارد. آره داشتم می گفتم وقتی این زن به من نگاه می کرد نمی دانی چه حالی می شدم. تو مرد نیستی و آن لحظه ها را نمی فهمی. فخری سادات در حالی که دلش می خواست کله طاس حاج عباس را بگیرد و آنقدر به زمین بزند که بمیرد و آن دهن گشادش را با کاه پر کند، آهسته گفت می فهمم.
حاج عباس گفت او دیگر پیر است و کسی او را نمی گیرد. من چون وظیفه داشتم و میخواستم حداکثر خدمتی را که در خواب استاد قربان بنا به من محول کرده بود انجام دهم سر او هم عقدی انداختم که خدا از من راضی باشد.



فخری سادات که از این همه دلسوزی و انجام وظیفه حالش بهم خورده بود و از حاج عباس هم به شدت می ترسید گفت پس او را هم عقد کردی. حاج عباس که فکر می کرد فخری سادات را کاملا تحت تاثیر قرار داده است گفت، زن چه باید کرد؟ اگر تو هم جای من بودی همین کار را می کردی. فخری سادات مثل شمع آرام آرام می سوخت و اشک می ریخت و به نظر می آمد در این یک ساعت که دارد این سخنان را گوش می کند ۱۰ سال پیر و فرتوت شده است. حاج عباس انگار اشکها را نمی دید و این همه سقوط را در چهره زنش حس نمی کرد. گفت، زن، انسان نباید حسود باشد. حسود جایش جهنم است. این وظیفه هر مسلمان است. من حق دارم چهار زن عقدی بگیرم. تازه هنوز من سه تایش را دارم از طرفی مگر نمی دانی که تجرد گناه است من نمی خواستم که دختر و زن استاد قربان بنا گناهکار شوند.
فخری سادات آهسته گفت حالا در این دنیای بزرگ چرا ما باید مسئول رفع گناه از دیگران باشیم؟ حاج عباس گفت، زن، آنقدر مفت نگو وظیفه تو بود که به خواستگاری این زنها می رفتی. این نوع امر به معروف و نهی از منکر است، درست نیست که انسان دو ضعیفه را ببیند که توی خانه مثل دو شاخه گل بمانند ولی فرشته ها دائم برایشان گناه جمع کنند و خروار خروار نمایند و بالاخره به جهنم بروند. ببین تو با این کارهایت در بهشت را بر روی خود میبندی و مال و ثروت شوهرت را احتکار می کنی.
جانم بگذار دیگران هم از این مال و ثروت بهره مند شوند. اگر بخیل نباشی و حسادت نورزی من مطمئن هستم که جایت در بهشت خواهد بود و زندگی را به کام خودت شیرین خواهی کرد. حالا فکرهایت را بکن. کدام را انتخاب می کنی. روز قیامتی هست روز جواب و سئوالی هست در آنروز که همه مردم عالم زنده می شوند و در پیشگاه عدل الهی به کارنامه این دنیای فانی رسیدگی می شود چه خواهی گفت آیا دلیلی داری که آن موقع ارائه دهی؟
فخری سادات در حالی که بلند می شد که از تیررس دستهای سنگین حاج عباس در امان باشد به صورت نجوا گفت از ریش سفیدت خجالت نمی کشی تو الان ۵۸ سال داری و این را گفت و از اتاق بیرون رفت. وضو ساخت و در اتاق انباری سجاده نماز گسترد و به راز و نیاز با خدای خود پرداخت و از آن همه دلتنگی هایش با گریه و آه با خدا شکوه آغاز کرد و گله سر داد. به او گفت چرا مرا زن آفریدی؟ چرا؟ چرا چنین کاری کردی؟ آیا تو خود مردی که آنقدر قوانینت به نفع مردان نوشته شده است؟ آیا خودت با داشتن زن و یازده فرزند دو زن دیگر سر آنها آوردی؟
شاید هنوز وسع مالی ات اجازه نمی دهد که بی شریک زندگی تنها در آن بالا نشسته ای؟ مگر این نیست که تو صدای پای مرد را می شنوی پس چرا آه و ناله ما زنها را نمی فهمی و نمی دانی که چه می گوییم؟
خداجان یادت رفته که وقتی حاج عباس هنوز حاجی نشده بود و شریک قهوه خانه ی استاد قربان بود چه کسی منقل پر از آتش و کتری بزرگ پر آبجوش را در خانه آماده می کرد و زیر چادرش می گرفت و به قهوه خانه می برد. هان خداجان کی بود که استکانهای قهوه خانه را در حیاط پستوی قهوه خانه با پای برهنه می شست. خداجان کی بود که کار پادویی قهوه خانه را انجام می داد و صدایش هم درنمی آمد؟ آره خداجان تو هم دیوار مرا کوتاه گیر آوردی. ۱۰سال تمام کار سه پادو را در قهوه خانه کردم همان روح استاد قربان بنا شاهد است. استاد قربان بنا بیچاره چون درآمد قهوه خانه کفاف زندگیش را نمی داد رفت بنا شد و روزی از داربست بنایی سقوط کرد و مرد و ۷ سر عائله را به امان خدا رها کرد.
اصلا بگو ببینم تو که هستی مردی یا زنی؟ شیری، پلنگی یا نوری، هر چه هستی اگر هستی باید از ما زورت بیشتر باشه، ولی چگونه به تو باور داشته باشم. تو که مرا آفریدی و طبق دستورت ۱۱ بچه زائیدم و عبادت ترا فراموش نکردم و لحظه ای از شکرگزاری غفلت ننمودم، ولی تو عدالت را بین بندگانت برقرار نکردی و اجازه دادی که مرد بر ما حاکم باشه و ما را زنده زنده کباب کند و به کام خود گرداند.
آری تو مردی، اگر مرد نبودی چنین قوانینی را دربست به نفع مردان درست نمی کردی. گفت و گفت و نالید و گریه کرد و چون از آن حال بیرون آمد احساس کرد زیاد حرف زده است. با یک استغفرالله گفت، خدایا مرا ببخش رضایم به رضای توست، شکر به مصلحت تو، ناشکری نمی کنم. من سگی هستم به درگاه تو هر چه می دانی و می کنی درست است. حتما سری در این کار است که مغز من از فکر آن عاجز است. فقط خدای من از تو می خواهم که بد از بدتر نکنی و لااقل فرزندانم را از بلایا محفوظ داری. این گفت و سجاده بست و وارد حیاط شد و از اینکه با خدای خود دردل کرده بود احساس سبکی کرد.
ساعت شماطه دار ساعت ۱۱ شب را اعلام کرد. همه جا سکوت بود. سکوت شب و سکوت حکم زندگی او، حکمی که گریزی نداشت، حکمی که خدا و بنده خدا دست در دست هم کرده تا او را به این روز درآورند. در زمان غیبت فخری سادات حاج عباس هم مشغول آماده کردن خود بود برای سفر فردا. حاج عباس چون در زنش آرامش یافت به گمان اینکه استدلال های او این آرامش را به او داده با خیال راحت رفت و خوابید.

فردا عصر هواپیما در جده نشست و زائران خانه خدا پیاده شدند و به هتل ها رفتند. حاج عباس چون آدم متمولی بود، در گروه زائران احترام خاصی داشت. ملای کاروان که مرد میانسالی بود با مویی جوگندمی و صورتی مثلثی شکل با یک خال گوشتی برجسته روی گونه با حاج عباس هم اتاق شد.
حاج عباس وقتی توی تختش قرار گرفت همه اش به معصومه و کبرا فکر می کرد و از اینکه توانسته بود قضیه آنها را به فخری سادات بگوید خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. با خود گفت آفرین بر تو حاج عباس که توانستی با سیاست خود عقدی هایت را آفتابی کنی و وقتی از مکه برگشتی می توانی آن دو دسته گل را نیز به خانه ات بیاوری و به راحتی زندگی کنی؟ راستی چه لذتی دارد که آدم در خانه اش سه همسر و فرزندان زیادی داشته باشد و مثلا وقتی بعد از سالها درگذشت حداقل ۲۰ فرزند به جامعه اسلام اضافه کند و از طرفی با اینکار چند زن مجرد را از تجرد نجات می دهد که مرتکب گناه نشوند و باز گفت خدا قبول کند من که سعی خودم را کرده ام و از اینکه در حرفهایش به معصومه گفته بود “زشت” و به کبرای خوش خرام گفته بود “پیر” پیش خود احساس شرمندگی کرد و به خودش گفت لازم بود… با این تفکرات خوابش برد.
دم دمای صبح بود که حاج ملامهدی، ملای کاروان بیدار شد که نماز صبح را ادا کند. به طرف تخت حاج عباس چرخید و می آمد که بگوید وقت نماز صبح است دید حاج عباس در خواب عمیقی است و دائم می گوید قربان خال لبت بروم تو واقعا معصومی، تو دلبر و دلدار منی. در همین حین از صدای خودش بیدار شد و چون در تاریکی صبحدم اتاق چشمش را گشود حاج مهدی را دید که روبروی تخت او ایستاده است. فهمید که هر چه در خواب دیده، با صدای بلند تکرار کرده و حاج ملا مهدی همه را شنیده است.
برای اینکه دلیلی برای هذیانش داشته باشد یک مرتبه و بی اراده گفت حاج ملا مهدی جونم، حاج ملامهدی که برآشفته بود گفت چی می گویی چرا چرت می بافی چرا قربان خال گونه من می شوی؟
حاج عباس تازه فهمید که چه غلطی کرده است. برخاست و گفت حاج مهدی خواب دیدم خواب دیدم که، و دیگر نمی دانست چه خوابی دیده باشد خوبست. برخاست و سراسیمه به دستشویی هتل رفت و آبی به صورتش زد و وانمود کرد که گیج است. برگشت روی لبه ی تخت نشست و با دو دستش صورتش را گرفت و به فکر ساختن خوابی مناسب بود که حاج مهدی را قانع کند.

حاج ملامهدی که دائم سئوال می کرد چی بود چی خواب دیدی؟ حاج عباس گفت خواب بدی دیدم و باز از گفتن ابا کرد. حاج ملامهدی که فکر کرده بود خواب بد درباره اوست با عجله و مسلسل سئوال می کرد دِ بگو خوابت را بگو. تو دائم می گفتی قربان خال گونه ات بشوم. حاج ملامهدی جونم تو چقدر معصومی. حاج عباس انگار سر نخی به دست آورده باشد با عجله گفت حاج ملامهدی خواب دیدم خواب بدی درباره شما.
حاج ملامهدی که طاقتش طاق شده بود گفت بگو بگو زودتر بگو. حاج عباس گفت خواب دیدم که روز قیامت شده و زبانم لال دیدم که پس از محاکمه ی قیامت، شما را با آن خال صورتتان آویخته اند و دیدی که من می گفتم تو چقدر معصومی و برایتان گریه می کردم. حاج ملامهدی گفت نه گریه نمی کردی، بلکه می گفتی تو دلبر و دلدار منی. حاج عباس که باز توی بن بست افتاده بود گفت خوابست حاج مهدی چه باید کرد، من آنقدر برای شما ناراحت بودم از آن همه جور که به شما رفته بود اشتباه لفظی کردم و به جای اینکه بگویم تو راهنما و هادی من هستی گفتم دلبر و دلدار منی. این دلبر و دلدار عارفانه بود. حالا حاج ملامهدی که کمی آرام شده بود دوباره پرسید، نفهمیدی چرا مرا آنطور کرده بودند؟ حاج عباس گفت نه فقط گویا کسی به شما تهمت مال یتیم زده بود و شما را به این دلیل عقوبت می کردند. حاج ملامهدی کمی به فکر فرو رفت و گفت حاج عباس به گمانم تو از خواص درگاه خدا هستی آخر چه ربطی داشت که من و تو امشب با هم همنزل شویم و تو این خواب را درباره من ببینی. حاج ملامهدی که کمی هم ابله بود حسابی باورش شده بود که حاج عباس از خواص درگاه خدا است. دائم می گفت عجیب است راستی چیز غریبی است و یک حالت پریشانی داشت که نمی دانست چکار کند و کدام حرف صحیح است که بگوید و به حاج عباس ثابت کند که راستی راستی در خواب تهمت به او زده شده است.
حاج عباس چون پریشانی او را دید حدس زد که باید حاج ملامهدی چنین کارهایی را کرده باشد، با زرنگی خاص خودش پرسید حاج ملامهدی اگر ممکن است برای من تعریف کنید که ببینم واقعا چگونه بوده است که بلکه از پریشانی این خواب لعنتی من بیرون آیید. آه لعنت بر من که چنین خوابی دیدم و انسان شریفی را مثل شما را پریشان کردم. و باز به خودش گفت آخر یک شب است که تو این مرد شریف را دیده ای دیگر خواب دیدنت چه بود؟ حاج ملامهدی که حسابی توی این دام افتاده بود شروع به سخن کرد و گفت، من تعجب می کنم که تو کی هستی و چرا و چگونه این خواب را دیدی زیرا ضعیفه ی اول من همیشه همین حرف را میزند و می گوید ترا با این خال صورتت در آن دنیا آویزان خواهند کرد.
او ادامه داد، چهار زن عقدی و تعداد زیادی صیغه ای دارد. او می گفت واله من همه این کارها را برای رضای خدا کردم. زن اول را که جوان بودم گرفتم ولی در مسیر زندگی من زنی پیدا شد که شوهرش مرده بود و ۶ فرزند و مال و منال زیاد داشت و کسی نبود که آنها را اداره کند. من با اینکه کارم این چیزها نبود رفتم و این زن را گرفتم. و تمام اموال آنها را اداره کردم و هر ۶ فرزند این زن را به خانه های خودشان فرستادم. البته من که پولی نداشتم پول خودشان را خرج خودشان کردم. کوچکتر از همه ۱۰ ساله بود. حاج عباس نمی دانی چه رنجی کشیدم تا اینها بزرگ شدند. آخر نمی دانی چقدر مشکل است اداره ۶ بچه مردم و عجب اینکه همه آنها الان دشمن درجه یک من هستند و همه اش می گویند بیا و آن خانه های پدریمان را بین ما تقسیم کن، ببین چقدر توقع بیجا دارند؟ من که همه دارایی را خرج خودشان کرده ام و حالا یک خانه پدری دارند که مادرشان در یک دستگاه نشسته و چند دستگاه آن را کرایه داده ایم که خرج مادرشان دربیاید. حالا اینها می خواهند اینجا را نیز بگیرند و بخورند. اصلا من عقیده دارم فرزند خوب ثروت را می خواهد چکار و فرزند بد هم همینطور، زیرا آنکه خوبست خب خودش می تواند دربیاورد و آنکه بد است هر چه من به او بدهم از دست خواهد داد. زن سوم همسر یکی از طلبه های دوره طاغوت بود که اعدام شد و چون اینجا می ترسیدند از اینکه اموالشان مصادره شود با همسر آن مرحوم ازدواج کردم و اموال را فقط برای نگهداری به اسم خودم نمودم. این طلبه هم سه فرزند داشت که در خارج زندگی می کردند و دیگر مشکلی نداشتم. من و این همسر سومی با خوشی داریم زندگی می کنیم. همسر چهارمم خیلی زن مومن و مقدسیه. همه زندگیش در دعا و نماز و جلسه قرآن می گذره. او دختر یکی از اشراف شهر بود که نه می توانست با افراد پایین تر ازدواج کنه و نه دیگر جوانیش مانده بود که مرد بالاتری او را بگیره. ۴۵ ساله بود که من او را به عقد خود درآوردم. و همانطور که گفتم او زن بسیار مومن و مقدسیه. ما با هم توافق کردیم که کاری کنیم که هر دوی ما به بهشت برویم. نصف دارایی این همسرم را مسجد ساختیم و یک خانواده فقیر قالیباف پیدا کردیم که بیایند و در خانه ما فرش ببافند که توی مسجد بیندازیم. چون حقوق مادر و ۴ دخترش زیاد میشد و از طرفی هر موقع من به منزل می رفتم باید آنها خود را می پوشاندند تصمیم گرفتم مادرشان را صیغه کنم و اتاقی در آن طرف منزل بهشان دادیم که زندگی می کردند. دخترها از ۶ ساله تا ۱۴ ساله بودند و مثل دختر خودم به من محرم شدند. اینجا هم دائم فرش می بافتند و ما با کمک این زن و چهار دخترش فرشهای مسجد را آماده کردیم که مردم مسلمان راحت به عبادت بپردازند.
حاج عباس که یکسره گوش می کرد پرسید حالا حاجی صیغه ای هایتان را هم خرج می دهید؟ نه جانم چه خرجی از کجا بیاورم. همین بس است که آنها را از تجرد و گناه کردن نجات می دهم و هر وقت دلشان خواست می توانند بروند. همیشه هر کدام از آنها یکی دو ماه در صیغه من هستند و بعد می روند.
کار ما ثواب کردن است، کباب کردن که نیست. حاج عباس که یک همفکر خودش را پیدا کرده بود پرسید اگر زنهای صیغه ای بچه دار شوند چکار می کنی؟ هیچی کاری نمی کنم من فقط این نعمت را به آنها داده ام که از آدم ساداتی مثل من یک بچه داشته باشند. خودشان میروند و بچه هایشان را بزرگ می کنند و تاکنون که اینجا نشسته ام شمرده ام که ۳۳ بچه اینطوری به جامعه اسلام اضافه کرده ام. من خیلی تعجب کردم که شما این خواب را دیده اید، زیرا من تمام عمرم فی سبیل الله کار کرده ام و همه عمرم را در راه خدا با دستور محمد مصطفی صرف نموده ام. حالا شما بگویید چرا من باید مثلا با خال گونه ام آویخته شوم؟ حاج عباس که دربست حرفهای حاج مهدی را تصدیق کرده بود و از طرفی می دانست که خوابی هم در کار نبوده گفت، حاج ملامهدی خواب است. خواب که واقعیت ندارد. اینطوری که من می بینم آنچه شرط بلاغ است شما به جا آورید. خدا خیلی مهربان است. خدا خودش بهتر می داند با بندگان خاص خودش چگونه رفتار کند. من مطمئن هستم که این خواب را از روی معده پُری دیده ام. و باز حاج ملامهدی اضافه کرد صیغه بهتر از عقدی است زیرا امت اسلام را که زیاد می کند و خرج آنچنانی هم ندارد. بهتر بود که از همان اول زنهای صیغه ای می گرفتم.
حاج عباس گفت من هم سه تا زن عقدی دارم و چند تا صیغه ای خدا قبول کند من که سعی خودم را کرده ام بقیه اش با خود خالق کریم است که چه تصمیمی می گیرد. هر دو برخاستند و نماز قضای صبح را به جا آورند.