اورهان پاموک
در یک مغازه کوچک با دو زن
«کنتورهای دیگر و خانواده های دیگر»
رایحه:
سمیحه هنوز مثل همیشه خیلی خوشگله، صبحا بعضی مردا پا رو از ادب بیرون می ذارن و باقی پولشونو که می گیرن، جوری می گیرن که انگشتاشو تو دستشون لمس کنن. برا همین ما دیگه به جای اینکه پول خوردو دستشون بدیم میذاریم روی پیشخون. معمولا من هستم که دوغ و بوزا درست می کنم ولی گهگاه که پیش می آد پشت دخل می ایستم کسی به من کاری نداره. صبحا مشتری زیادی نداریم که بخواد بیاد بشینه تو. گاهی یه پیرزن می آد می نشینه نزدیک بخاری برقی و سفارش چای می ده. برای همین بود که تصمیم گرفتیم چای هم بفروشیم. مدتی هم یه خانم خیلی خوشگل که هر روز برای خرید می رفت خیابون بی اوغلو گاهی می اومد مغازه ما. می پرسید:
شما دوتا خواهرین، مگه نه؟ خیلی شبیه هم هستین. کدومتون شوهرش خوبه کدومتون بد؟
یه روز صبح اول وقت یه مرد حیوون صفتی اومد که از ظاهرش معلوم بود آدم خلافیه. سیگار دستش بود و اول صبحی بوزا خواست. بعد از اینکه سه لیوان بالا انداخت زل زد به سمیحه و گفت: “بوزا الکل داره یا سرگیجه ی من از یه چیز دیگه ست؟”
راستش اداره ی یک بوزا فروشی بدون مرد خیلی سخته. من و سمیحه به فرهاد و مولود چیزی نگفتیم. گاهی وقتا سمیحه ناگهان دست از کار می کشید و می گفت:
«من دارم می رم، به این خانمه برس و لیوانها رو هم جمع کن، باشه؟»
انگار مثلا اون صاحب کاره، منم پیشخدمت. آیا متوجه نیست که داره ادای خانم های پولداری رو که قبلا کلفتی شون رو کرده بود در می آره؟ بعضی روزا می رفتم خونه شون، تو محله ی آقا فیروز. فرهاد خونه نبود و رفته بود سر کار. سمیحه می گفت:
«بریم سینما رایحه».
بعضی وقتا هم تلویزیون تماشا می کردیم. گاهی هم سمیحه می نشست پشت میز آرایش تازه اش و آرایش می کرد. از تو آینه لبخند می زد و می گفت:
«بیا یه کم آرایش کن. نترس به مولود نمی گم.»
منظورش چی بود؟ پس وقتی من مغازه نیستم با مولود حرف می زنه؟ دوتایی درباره ی من حرف می زنن؟ به من برخورد. حسودی می کردم. هر چیز کوچکی منو به گریه می انداخت.
سلیمان:
یه روز غروب داشتم از خیابون امام عدنان رد می شدم که یه مغازه سمت چپ توجه منو جلب کرد. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم.
***
فرهاد برخی شب ها مست می آمد مغازه و به مولود می گفت:”چه تیمی بودیم مولود، چه تیم خوبی. چه پوسترها که چاپ نکردیم و چه شعارها که روی دیوار ننوشتیم، چه دعواهای سیاسی که نکردیم، مگه نه مولود؟”
مولود می دانست که فرهاد دارد اغراق می کند. مولود خودش از یادآوری روزهایی که با هم “قسمت” می فروختند بیشتر لذت می برد تا خاطرات قدیمی سیاسی. گرچه این اغراق تقدس مآبانه فرهاد بهتر از آن بود تا او را متهم کند به رای دادن به اسلام گراها. به همین دلیل تصمیم گرفته بود با حرفش مخالفتی نکند.
برخی شب ها ساعت ها درباره همه چیز آسمان ریسمان می بافتند. درباره اسلامگراهایی که برای شرکت در جنگ به بوسنی می رفتند، یا تانسو چیلر نخست وزیر زن ترکیه، یا بمبی که در آغاز سال نو زیر درخت کریسمس شیرینی فروشی هتل مرمره منفجر شد (پلیس یک روز اسلام گرایان و روز دیگر کردها را متهم می کرد). بعضی شبها در ساعت های شلوغ پر رفت و آمد سی چهل دقیقه حتی یک مشتری نداشتند. برای اینکه سر خودشان را گرم کنند درباره موضوع هایی که اطلاع درستی از آن نداشتند با هم بحث های طولانی می کردند. آیا گوینده های تلویزیون اخبار را از بر می خوانند یا آنها هم مانند خواننده هایی که روی موسیقی فقط لب می زنند، تظاهر می کنند که به موضوع مسلط اند. آیا هفت تیرهای پلیس های ضد شورش که توی میدان تقسیم به تظاهرکننده ها حمله کردند قلابی بود یا راست راستکی؟ مولود خبری را که درباره مغازه آنها توی روزنامه ی ارشاد چاپ شده بود، و تصویر دیگری از همان شماره با تیتر «جهانی دیگر» را قاب کرده بود و روی دیوار به نمایش گذاشته بود. کاری که آن روزها در دیگر کافه های خیابان بی اوغلو رسم بود. مولود می خواست نخستین اسکناس خارجی را که از مشتری یا توریست می گرفت مانند دیگر کبابی های خیابان اصلی قاب کند و بچسباند کنار آن، اما افسوس که از آغاز کارشان تا آن روز حتی یک مشتری خارجی و یا توریست، یک بوزا هم از آنها نخریده بود. مولود می دانست فرهاد قاب روی دیوار را دیده است و از خود می پرسید آیا به همین دلیل از دست او عصبانی است و دیگر به ندرت به مغازه سر می زند؟ او متوجه شد که کم کم دارد فرهاد را به چشم رئیس و صاحب کار می بیند و از همین رو، هم از دست فرهاد و هم از دست خودش آزرده بود. گاه با خویش می اندیشید شاید فرهاد آن مغازه را تنها برای خوشایند او باز کرده است. این جور موقع ها که خودش را ضعیف می دید می گفت: شایدم به این دلیل که فرهاد با دختری که من می خواستم ازدواج کنم، فرار کرده بود، و احساس گناه می کند. اما وقتی از دست فرهاد خشمگین می شد می گفت: محبت و مهربونی چیه؟ این بابا چیزی جز یه سرمایه دار نیست. این منم که بهش یاد دادم بوزا فروشی چه کار پر سودیه.
دو هفته اواخر ژانویه ۱۹۹۵ هفته های پر برف و بورانی بود و فرهاد حتی یک بار هم به مغازه نیامد. وقتی هم سرانجام یک شب سر راهش به مغازه سر زد، مولود گفت:
«این چند وقته فروشمون خیلی خوب بوده.»
ولی گوش فرهاد به حرف های مولود نبود:
ـ ببین مولود، من این روزها خیلی نتونستم بیام مغازه. فقط خواهش می کنم چیزی به سمیحه نگی. منظورمو که می فهمی؟
ـ نه. یک کم بنشین حرف بزنیم.
ـ حالا وقت ندارم. به رایحه هم چیزی نگو، خواهرا نمی تونن چیزی از هم پنهون کنن…
فرهاد با کیفی که موقع کار همیشه همراه داشت از مغازه بیرون آمد.
مولود از پشت سر او فریاد کشید: امر امر شماست قربان!
فرهاد که آن قدر وقت نداشت که با دوستی قدیمی حرف بزند حتی طنز و شوخی مولود را نشنید. پدر مولود برای مشتریان خیلی متنفذش از این اصطلاح استفاده می کرد، مولود اما هرگز آن را برای کسی در زندگی خود به کار نبرده بود. به گمان او فرهاد آنقدر سرگرم زن بازی و دوستهای مافیاییش بود که احتمالا فرصت نداشت چنین شوخ طبعی هایی را بفهمد.
به خانه که رسید دید دخترها در خواب عمیقی هستند و رایحه با صدای خیلی کم دارد تلویزیون تماشا می کند. مولود اکنون متوجه دلیل واقعی خشم خود علیه فرهاد شده بود. فرهاد زنی به آن زیبایی و پاکدامنی را در خانه رها کرده بود و در شهر داشت با زنهای دیگر عیش و عشرت می کرد.
مرد پارسا راست می گفت، باده خواری و راکی نوشی یقینا تاثیر داشتند. استانبول پر شده بود از زنان اوکراینی که به کار تجارت مخفی چمدانی مشغول بودند، و زنان آفریقایی و آدم های مشکوک که خون همنوعان خود را توی شیشه کرده بودند. استانبول شده بود بازار فساد و رشوه خواری. دولت فقط تماشاچی بود. مولود تازه فهمیده بود که چرا سمیحه با وجود افزایش درآمد شوهرش این همه افسرده است. او پنهانی سمیحه را در آینه تماشا می کرد و می دید که چه اندازه اندوهگین است.
فرهاد:
مولود روزنامه ی ارشاد می خونه و حق داره فکر کنه من آدم ظالم و نادان خرفتی هستم که زنی زیبا و هوشمند مثل سمیحه را توی خونه می ذارم و بیرون عیاشی می کنم، ولی این درست نیست. من زنبازی نمی کنم.
موضوع اینه که من فقط عاشق شده ام. زنی که عاشقش شده ام ناپدید شده، ولی من بالاخره یه روز پیداش می کنم. همین جا تو استانبول. بهتره اول بهتون از کار خودم توی اداره ی برق و بعد تاثیراتی که خصوصی کردن برق شهری روی کارمندی مثل من گذاشته بگم، تا داستان عشق من و راه و چاره هایی که انتخاب کرده ام براتون روشنتر بشه.
سلیمان:
هنوز هم هر شب می رم خیابان بی اوغلو، البته برای کار و نه مثل گذشته برای غمگساری عشقی ناکام. زخم عاشقی التیام یافته و دیگه مدتها است اون “کلفت” رو فراموش کرده ام. حالا دیگه خوبم. این روزها دارم عشق به یه زن هنرمند، خواننده و جاافتاده رو مزه مزه می کنم.
فرهاد:
وقتی تحصیلداری اداره ی برق شهری خصوصی شد تصمیم گرفتم هرگز مچ فقیر بیچاره هایی رو که از زور نداری قاچاقی سیم از پشت کنتور کشیده بودند نگیرم. برعکس رفتم سراغ پولدارهای بی چشم و رو. از کوچه پسکوچه های فقیرنشین که مردهای بیکار از سرما زن و بچه های گرسنه را تنگ در آغوش گرفته بودند تا گرم شوند زدم بیرون. این مردم ناچار از دزدیدن برق برای گرم کردن خودشون بودند. چون در غیر این صورت توی سرمای بی امان زمستون ممکن بود خشک شوند، ولی وقتی آدمهایی رو دیدم که توی یه خونه هشت اتاقه ی بغل بسفر با کلفت و نوکر و آشپز و راننده زندگی مرفه می کنند ولی حاضر نیستند پول برقشونو بدن، برقشونو قطع کردم. یه مردی هم بود در یکی از این آپارتمان های هفتاد هشتاد ساله ای که زمانی مسکن آدم پولدارا بود. شصت تا دختر فقیر رو مث کنسرو ریخته رو هم که شب تا صبح براش زیپ شلوار بدوزن. وقتی یقه شو گرفتم در حال دزدی از کنتور، رحم بهش نکردم. یک بار رفتم سراغ فر و تنور رستوران مجللی که منظره تمام شهر استانبول زیر پاش بود. بار دیگه رفتم سر وقت دستگاه های بافندگی شرکت پارچه بافی عظیم که صادرات توری پرده رو قبضه کرده بود. بساز و بفروشی هم بود اهل سواحل دریای سیاه که فخر می فروخت که چه راهی از ده تا شهر اومده و حالا داره گر و گر ساختمونای چهارده طبقه می سازه. وقتی فهمیدم دارن از پشت کنتور برق می دزدن، یه لحظه هم درنگ نکردم. برقشونو قطع کردم و بدهیشونو گرفتم. خیلی از تحصیلدارهای اداره برق هفت تپه با مسئولیت محدود، که جوون های ایده آلیستی بودن ضمن اینکه به فقیر بیچاره ها کاری نداشتن، یقه پولدارارو می گرفتن. من خیلی چیزها از اونا یاد گرفتم.
سلیمان:
با تعدادی از صاحبای کلاب های موسیقی که موسیقی رو جدی می گیرن صحبت کردم برا این که دنیا استعداد ماه نورو کشف کنه. کاباره ی آفتاب از همه شون بهتره. نمی تونم جلو خودم رو بگیرم و گاهی از جلوی بوزافروشی بچه جعنلق ها رد می شم. اشتباه نکنین واسه عشق گمشده نیست. فقط محض خنده.
فرهاد:
بچه پولدارای ننر قبض برقشونو پرداخت نمی کنن، چون واسه شون مهم نیست! بعضی وقتا هم قبض برقشون توی پست گم می شه. جریمه ی دیرکرد پرداخت با احتساب تورم که میاد روش، بدهیشون حسابی می ره بالا. بهترین و کوتاه ترین راه واسه ادب کردنشون اینه که بدون هیچ اخطاری برق رو قطع کنی. اونوقتا که برق دست دولت بود و ماموران اداره برق رو می فرستاد برای جمع کردن بدهی های معوقه و اخطار به مشتری هایی که بدهی شونو پرداخت نکرده بودن، پولدارها و متنفدین بهانه می آوردن یادمون رفته بود. اینجوری قسر در می رفتن. حال اگه در موارد نادری بازرسی برق یکی رو قطع می کرد این حرومزاده ها فوری می دویدن اداره ی مرکزی میدون تقسیم و به جای اینکه بدهیشونو پرداخت کنن دست به دامن دوستای سیاستمدارشون می شدن که بازرس بینوا رو تنبیه کنن، اما زمانی که برق خصوصی شد، تموم خانم های پولدار از ما حساب بردن. چون دیگه طرف شون دولت نه بلکه یه مشت کاپیتالیست بیرحمی عین شوهرای خودشون بودن. روسای من اهل کایسری آناتولی مرکزی اند و برای دک و پز از ما بهتران استانبول و اشک تمساحشون تره هم خرد نمی کردن. اون زمانها ما تحصیلدارا نمی تونستیم برق کسی رو قطع کنیم. اما حالا اگه میلم بکشه کسی رو حسابی بچزونم راهش قطع برق شون جمعه شبه. درست قبل از تعطیل آخر هفته. دو روز تموم که بدون برق بمونن یاد می گیرن که بدهیشونو به موقع پرداخت کنن. سال پیش تعطیلات سال نو و عید قربان همزمان شده بودند با استفاده از ده روز تعطیلی تصمیم گرفتم به یکی از این متخلفها یه درس حسابی بدم.
ساعت چهار بعدازظهر رفتم زیرزمین آپارتمان خیلی لوکس در محله ی گوموش سویو. کنتورای زنگ زده دوازده واحد تو یه راهروی تنگ خاک گرفته مانند ماشینای لباسشویی قدیمی تلق تولوق می کردن. از دربون پرسیدم:
«کسی توی شماره یازده هست؟»
«آره خانم هست! بابا چیکار می کنی؟ برق رو قطع نکنی ها؟»
محلش نگذاشتم. برای من، درآوردن پیچ گوشتی و انبر و آچار مخصوص از تو جعبه ابزار و قطع کردن برق دو دقیقه هم طول نمی کشه. کنتور برق شماره یازده از حرکت ایستاد.
به دربون گفتم:
«یه ده دقیقه دیگه برو بالا بهشون بگو من همین دوروبرا هستم. بهشون بگو می دونی منو کجا می تونی پیدا کنی، اگه دلشون بخواد منو ببینن. توی قهوه خونه پایین تپه هستم.»
پانزده دقیقه بعدش دربون اومد قهوه خونه و گفت که خانم خیلی ناراحتن و الآن هم تو خونه منتظره. گفتم:
«بهش بگو من وقت ندارم. کنتورای دیگه برق هم هستن. خونواده های دیگه هم منتظرن. اگه تونستم یک کم دیگه می آم.»
فکر کردم تا تاریک شدن هوا صبر کنم. خوبی زمستون اینه که هوا زود تاریک می شه و این آدما راحت می تونن تصویری از ده روز بی برقی و تاریکی رو جلوشون ببینن. بعضی هاشون میرن هتل. شاید بد نباشه داستان اون بابایی رو بگم که زورش می اومد بدهیشو پرداخت کنه ولی دست زنش و چهارتا بچه شو گرفت کلاه های زنشو هم برداشت رفت هیلتون. چند ماه هم اونجا موند. با سماجت منتظر بود که پارتیش به دادشون برسه.
«ببخشید قربان، خانم خیلی نگرانن، امشب مهمون دارن.»
مردم وقتی برقشون قطع شه نگران می شن. زن ها به شوهراشون خبر می دن. بعضی ها عصبانی می شن و بعضی ها هم سعی می کنن آروم باشن، بعضی دیگه همون لحظه ی اول پیشنهاد رشوه می دن، بعضی ها این هم ازشون برنمی آد. و بعضی دیگه هم هنوز خبر ندارن که اداره ی برق شهری خصوصی شده و ما دیگه کارمند دولت نیستیم که مانند سابق “مأمور” خطابمون کنن و بخوان یه خرده این دست و اون دست کنن و بگن «شاید این جوری به توافق برسیم، من بدهی رو همین الآن نقدی تقدیمتون کنم شما خودتون هر جور که صلاح دیدین کارو درست کنین» تو این کشور نادان ترین شهروندا هم رشوه دادنو مث آب خوردن بلدن. وقتی رشوه ی اونا رو رد کنی، رقم رو می برن بالا، بعضی ها هم فکر می کنن با تهدید کردن تو کارشون درست می شه:
«تو هیچ می دونی من کی ام؟»
بعضی ها هم اونقدر گیج اند که نمی دونن باید چکار کنن. شنیده ام بازرس هایی که رفتن به یک محله پایین شهری و تهدید کردن که برق کسی رو قطع می کنن، بعضی وقتا زنها حاضر به همخوابگی شدن. البته برای خود من پیش نیومده. من شخصا این مزخرفاتو باور نمی کنم.
توی این جور محله ها تحصیلدارهای اداره ی برق رو از روی کیف و از نوع راه رفتنهاشون می شناسن. اول از همه بچه ها رو می فرستن سر وقتشون، این بچه ها متخصص برخورد با غریبه ها و دزدها و لات و لوت ها هستن. بچه ها طرفو تهدید می کنن «گم می شی، یا نه؟» بعد کار به دشنام می کشه و سنگ و کلوخ، و بعدش دیوونه ی محل تحصیلدارو تهدید می کنه، بعضی وقتا هم یه مستی سر وکله اش پیدا می شه و تهدید کنان می پرسه:
«این جا چه غلطی می کنی مرتیکه؟» و اگه تقلب اساسی باشه و اهل محل مستقیم از خود دکل های فشار قوی انشعاب کشیده باشن، بعد دیوونه هه، نوبت شرخرها می شه و بعدش سگای محل به طرف یورش می برن. اگه هنوز از پا در نیومده باشه و از رو نرفته باشه، نوبت به دارودسته های سیاسی می رسه و همه ی اهل محل که از اولش هم همون دوروبرها بودن و گوش به زنگ، اگه تحصیلدار بدبخت از همه ی این مراحل هم رد و با زن خونه ای یه دقیقه روبرو شده باشه اونم نه توی اتاق دربسته، نه توی خونه، نه توی حیاط، برای این که همه ی بچه های توی باغچه ی حیاطِ خونه ی زن فال گوش هستن تا همه چیز رو دم به دقیقه به قهوه خونه ی محل گزارش بدن. خلاصه کنم، تحصیلداری که یه لحظه با زن خونه تو یه اتاقی که درش بسته باشه دیده شه، به هیچ وجه نمی تونه از محله جون سالم به در ببره!
این رو برای این براتون تعریف کردم که آماده شین برا شنیدن یه قصه ی عاشقونه، عمیقا عاشقونه. به پرت و پلاهایی هم که یه عده می گن اصلا گوش ندین، که فرهاد عوضی شده و عیاشی می کنه و حتی نوع حرف زدنش هم تغییر کرده، اینا همه ش شایعه ی بی پایه است. عرض کنم خدمتتون که تو محله ی ما عشق اغلب مواقع یه چیز یه طرفه است. تا همین چند وقت پیش زن زیبایی که تو یه آپارتمان نوساز رو به تنگه اون هم توی محله ی گوموش سویو می شینه، یه تحصیلدار بدبخت اداره ی برق رو که اومده بود برق خونه ش رو قطع کنه آدم حساب نمی کرد، اما با این قانون تازه ماجرا یه کم عوض شده خب. نه این که حالا دیگه ماها سرخود می تونیم برق هر که رو که دلمون بخواد قطع کنیم، اما شرایط عوض شده دیگه. از قهوه خونه زدم بیرون. با آسانسور جاداری که همه جاش هم روکش چوب طبیعی بود رفتم بالا. آسانسور مث یه قفس طلایی داغون و زهوار دررفته، نالان مرا تا شماره یازده بالا کشید. احساس سرخوشی کردم.
سلیمان:
اواخر فوریه تو یه غروب سرد سرانجام مث یه مشتری معمولی رفتم تو بوزافروشی باجناق ها. «بوزا فروش، بوزات ترشه یا شیرین؟» مولود فوری منو شناخت “به به! سلیمان، بیا تو”
گفتم: «حال خانمها چطوره؟» و رفتم تو، مث یه رفیق قدیمی که سر راهش یهو متوجه بساط بوزا فروشی دوستش بشه. سمیحه یه روسری سرش کرده بود با گلهای صورتی. رایحه تو همان حال که نگران بود من شر به پا کنم گفت:
«سلام سلیمان، خوش اومدی.»
«شنیدم ازدواج کردی سمیحه، تبریک می گم، برات آرزوی سعادت دارم.»
«تشکر می کنم سلیمان.»
تا خواستم چیزی بگم مولود که می خواست بگه هوای سمیحه رو داره گفت:
«ده سال میشه سمیحه ازدواج کرده، تو تازه فهمیدی باید بهش تبریک بگی؟»
مولود با دو زن تو یه مغازه ی فسقلی کلی شاد و سرحال به نظر می اومد. خواستم بهش بگم «حواستو جمع کن این جا هم مثه ساندویچی بین بوم درش تخته نشه.» اما جلوی خودمو گرفتم و با لحنی سیاستمدارانه گفتم:
«همه مون ده سال پیش جوون و جاهل بودیم، وقتی جوون و جاهلی یهو گیر می دی به یه چیزی و همه زندگیت رو توی اون چیز خلاصه می کنی، اما ده سال که گذشت همه ی اونا یادت می ره! حتی یادت می ره که ماجرا چی بوده و چرا برات این همه اهمیت داشته. راستشو بخوای چندی پیش می خواستم برات هدیه ی عروسی بیارم و تبریک بگم، اما ودیهه آدرستون رو نداد. گفت اون ور شهر می شینن تو محله ی قاضی و خودش تبریک منو بهت می رسونه.»
مولود با همان سادگی همیشگی اش پرید وسط حرفم و گفت:
«حالا دیگه مدتیه رفتن جهانگیر می شینن.» خواستم بگم: «نگو جهانگیر، بگو چوکورجمعه، فقیرترین بخش محله». اما نگفتم. راستش اگه می گفتم لابد همه می فهمیدن که بچه های ما دارن فرهاد رو تعقیب می کنن. عوضش جرعه ای بوزا نوشیدم و گفتم:
«خیلی ممنون، بوزاتون خیلی خوب بود. یه خرده هم بده ببرم برا بقیه.»
ازشون خواستم یه شیشه پر به اندازه یه لیتر بهم بدن. با این دیدار چند دقیقه ای به همه ی دوستای از یاد رفته و حتی خود عشق رنگ باخته ام نشون دادم که دیگه وسوسه عشقو کنار گذاشتم.
راستش اصل هدفم این بود که مولود رو از ماجرایی با خبر کنم. وقتی مولود اومد تا منو بدرقه کنه و همدیگر رو بغل کردیم، در گوشش گفتم:
«به رفیقت بگو مراقب خودش باشه.»
«منظورت چیه؟ نمی فهمم.»
«خودش می فهمه.»