میگوید در آغاز قصه بود. پشت هر نقاشی، هر فیلم و ترانه ای یک قصه است. بدون متن هیچ کدامشان معنا ندارد. این یعنی ادبیات.
سینمای قدیمی Lichtburg در مرکز شهر Essen که یک طوری شهر جوانی من هم هست، غرق نور و آدم بود. ترک و آلمانی و تک و توکی هم ایرانی. خودم را از چند هفته پیش برای این دیدار آماده کرده بودم. کتاب زن سرخ مو را خوانده بودم و هر چه تحلیل که راجع به آن در روزنامه های آلمان پیدا میشد. در عین حال دیدن این نویسنده ی ترک که من یک سال و نیم شب و روز را با موزه ی بیگناهی اش گذرانده بودم، برایم بسیار هیجان انگیز بود و از همه ی اینها گذشته دلم میخواست نظرش را راجع به اتفاقات اخیر ترکیه بدانم.
پاموک اما حرفش را با سینِما شروع کرد. راجع به ارتباطش با دنیای فیلم که از خردسالی آغاز میشد. از یشیل چام که نزدیک خانهشان بود و بالیوود ترکیه به حساب میآمد. از باغ خالهاش که بسیاری از صحنهها در آن فیلمبرداری میشد و به این ترتیب او امکان آشنایی با بسیاری از چهرههای آن روز سینمای ترکیه را داشت و از تماشاگران حرف زد. از آنها که دزدکی از گوشه و کنار سرک میکشیدند تا فیلمهایی را که در فضای آزاد پخش میشد، ببینند. از آنها که در لژ سینِما سارای خلوت میکردند تا برای اولین بار بوسه ای ردو بدل کنند. از آنها که نشسته بودند و امیدوار بودند تا چیزی بهتر از زندگی بر صحنه ببینند. پاموک گفت که به راستی چه چیزی انسانی تر از انتظار برای دیدن چیزی بهتر است.
و به این ترتیب مخاطب آماده شد تا قدم به دنیای اسطوره ها در کتاب زن سرخ مو بگذارد. دنیای اسطوره های شرقی و غربی. دنیای پدران و پسران. دنیای افسانه ی اروپایی اودیپ و رستم و سهراب شرقی. دنیایی که در آن پیشگویی ها زندگی انسان را رقم می زدند. اینجا یک نکته را از خودم بگویم که با خواندن این کتاب به یاد کتابی که همین امسال خوانده بودم و میدانم که در ایران هم موفقیت بسیاری به دست آورده افتادم. ملت عشق از الیف شافاک که او هم از نویسندگان بنام ترک است. برایم جالب بود که این هر دو نویسنده طوری شعر و اسطوره ی ما را در رمانی مدرن جا دادند که شوق خواندن ایجاد شود. شافاک در ملت عشق رابطه ی مولانا و شمس را به رابطهی عاشقانه و عرفانی زن و مردی در آمریکا پیوند زد و پاموک آن طور که خودش گفت با مقایسه ی این افسانه خواست به اینجا برسد که ما چرا اینطور هستیم که هستیم. چرا همیشه دچار حکومت هایی میشویم که میخواهند نقش پدری دیکتاتور و گاهی بیرحم را بازی کنند. «و تو باید یکی دیگر برای خودت پیدا کنی. در این کشور کمبود پدر نداریم. دولت پدر، خدای پدر. ژنرال ها هم که نقش پدر را بازی میکنند و حتی مافیا. بدون پدر امکان زندگی در اینجا وجود ندارد.»
چم، قهرمان داستان ما که پدرش به دلیل فعالیتهای سیاسی از خانه فرار کرده و دیگر به آن بازنگشته، هم به دنبال پدر به عنوان دستیار یک چاه کن (استاد محمود) به دهی در اطراف استانبول میرود و در آنجا دل به زنی سرخ مو که مسن تر از اوست میبندد. زن بازیگر یک تئاتر سیار است. چم شبی را با او میگذراند و بعدها میفهمد که او معشوقه ی پدرش هم بوده. کمی بعد از این همخوابگی در چاه حادثهای رخ میدهد و چم که در این ماجرا چندان هم بیگناه نیست فکر میکند که استاد محمود مرده. از آنجا می گریزد و تمام زندگیش از عذاب وجدان که تلاش دارد آن را ندیده بگیرد، به خود می پیچد. در بخش دوم داستان میبینیم که سالها گذشته و چم که حالا مهندس موفقی ست، ازدواج خوبی کرده ولی فرزندی ندارد. در این شرایط روزی نامه ای از مرد جوانی دریافت میکند که خود را پسر او مینامد.
دو بخش اول داستان از زبان شخص اول (چم) نقل میشود و بخش سوم داستان از زبان زن سرخ مو و دیدگاه های او را بیان میکند. این اولین بار نیست که پاموک به زنهای داستانش هم فرصت نقل قصه ی خودشان را میدهد. در موزه ی بیگناهی هم فسون در فرصتی کوتاهی که در اختیارش است نتیجه ی داستان را تغییر میدهد. در اینجا هم از زبان زن سرخ مو میخوانیم «من دوست داشتم آن شب را که از سر سبکسری با یک شاگرد مدرسه خوابیدم، درحالی که زمانی عاشق پدر او بودم، کلاً از یاد ببرم. در سن سی و پنج سالگی آنقدر تجربه کسب کرده بودم که بدانم مردان تا چه اندازه مغرور، ضعیف و خودخواه میتوانند باشند. این را هم میدانستم که میتوانند پدران و پسران خود را بکشند. چه پدر میکشتند و چه پسر در آخر کار قهرمان بودند، درحالی که برای من جز گریه چاره ای وجود نداشت.»
پاموک میگوید مرد ترکی که از موضع فمینیستی حرف بزند خودش یعنی تناقض و او هم سالها جرأت این کار را به خود نداده ولی در کتاب “نام من سرخ” فهمیده که نمیتواند در مورد دوران عثمانی، جنگ ها، کشتار، هنر و مذهب حرف بزند و از زنها که در آشپزخانه هستند نامی نبرد و بنابراین شکوره قهرمان داستان و آشپزخانه اش در این کتاب نقش مهمی دارند.
استانبول در کتابهای پاموک جای خاص خودش را دارد. اینجا هم میبینم که چطور در عرض سی سال این کلان شهر زیبا و یک دست تبدیل به فاجعه ی مهندسی میشود.
تغییر نشانه ی پیشرفت است، اما نه همیشه. همین دگرگونی برای پاموک نشانه ی فلج شدن ترکیه است. کشوری که دارد میان شرق و غرب دست و پا میزند. تلاش برای مدرن شدن و در عین حال پایبندی به سنت ها. حالا چه با مذهب و چه بدون آن. قهرمان داستان ما هم در دگرگونی فردی خود سنت را کنار می گذارد و این دگردیسی در همه ی زمینه ها حتی سیاست هم دیده میشود. ترکیبی مدرن که به دست آتاتورک ساخته شد، به سرعت از سنت های عثمانی و اسلامی فاصله گرفت، شاید سریعتر از آنکه برای مردم سنتی و مذهبی قابل درک و هضم باشد. امروزه شاهد تغییر جهت کشور هستیم. اردوغان دارد با غرور زخم خورده ی مردمی که زمانی عاشق اروپایی شدن بودند، بازی میکند.
پاموک در بخش دیگری از حرف هایش به این نکته اشاره کرد که طرح این کتاب سی سال با اوست و تا حد زیادی از گذشته و زندگی خودش در آن به تصویر کشیده. او هم چون قهرمان داستان ما از پدرش دور بوده و شاید آرزوی پدری چون استاد محمود را در سر می پروانده که روزها با شاگردانش تندی میکرد و به هر بهانه سرشان فریاد میکشید ولی شبها مراقب شان بود که سرگرسنه بر زمین نگذارند و ساعتها برایشان قصه میگفت و با آنها وقت میگذراند.
در راه خانه فقط به این فکر میکردم که آیا ما، مردم خاورمیانه درست مثل اسطوره هامان باید تن به تقدیر بدهیم یا برای رسیدن به آرزوهامان بجنگیم؟ چقدر اسیر عادات و سنت هامان هستیم؟ راه چاره در کجاست؟ پاسخ را در زن سرخ مو پیدا نخواهیم کرد ولی حتماً به فکر فرو خواهیم رفت و گمان کنم هدف نویسنده هم همین بوده است.