شهروند ۱۲۲۸ پنجشنبه ۷ می ۲۰۰۹

زیباترین گل‌های یاس را کنار هم می‌چینم، فرشی سپید به زیر پایت پهن می‌کنم. با دنیائی شور و عشق زیر قدم‌هایت را می‌بوسم. با هیجانی مملو از دلتنگی فریاد می‌زنم آنچنان که کوهها نتوانند بین ما فاصله شوند. مادرم تاج سرم، روزت مبارک.


… موهای بلندم را می‌بافتی. دستهایت پر از محبت بود، بوی خوش پوستت را حس می‌کردم که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. خواب و بیداریم در هم ادغام شد گویی هرگز خواب نبوده ‌ام.

با اشتیاقی کودکانه به سوی تلفن دویدم سالها همین کار را در چنین روزی کرده‌ای. امروز، روزتولدم بود، از فرط دلتنگی بسیار کوتاه حرف زدیم و پس از آن تمام روز را کاملاً بی‌حال و بی‌رمق بودم گویی که جانی در بدن ندارم.

روزگار غریبی است این زمانه و حکایت عجیبی است چرخه زندگی آدمیان.

سالهای جوانی ‌ات را به پایم ریختی، موهای سیاهت در هیاهوی بزرگ کردنم به سپیدی نشست.

پس از آنهمه تلاش و زحمت امروز که می‌بایست شاهد شکوفائیم باشی در رنج دوریم نشسته ‌ای. هر بار که با هم صحبت می‌کنیم صدایت پر از غم است، غم و عشق مادری را از میان حرفهایت حس می‌کنم. در هر جمله نامم را بارها بر زبان می‌رانی و من این سوی خط درمانده از وسعت مهر مادری‌ات می‌شوم، با یک دنیا سادگی می‌خواهی بدانی که من سلامت هستم و همین برایت دنیایی می‌ارزد. مادر جان دلم از اینهمه صفایت به اشک نشسته، «ای کاش اینجا بودی» این جمله را امروز بارها زمزمه کردم.


مادر جان امروز تمام روزهای آخری که کنار هم بودیم در ذهنم تداعی شد. صبح‌ های زودی که باهم پیاده‌روی می‌کردیم، دستهایم را می‌گرفتی و من می‌دانستم می‌خواهی همه این روزها را در قلبت ثبت کنی. در حقیقت من درس بزرگ صبوری را همانجا گرفتم. جایی که تو احساساتت را به تنهایی حل و فصل و تعدیل کردی و نگرانی‌هایت را هرگز در حضورم تخلیه نساختی. آن روزها می‌گفتم همه چیز به یک چشم برهم زدنی سپری می‌شود، مادر زود نگذشت، تلخ گذشت و طولانی.

در دنیای متفاوتی زندگی می‌کنم. زندگی چون کابوسی است که هر لحظه منتظرم معجزه ‌ای آن را تغییر دهد. تنها چیزی که عوض نشده همان خصلت‌های قدیمم است که سعی می‌کنم حفظش کنم.

همه چیز برایم سخت شده، اما در این سختیها ساخته شدم. مادرجان، هرگز گمان نبر زمان، مسافت و یا مشغله‌های زندگی باعث می‌شود فداکاری‌هایت را فراموش کنم. نیک بدان اگر قرار است جایی احساس ارزشمند بودن کنم وجود تو در آن نقطه الزامیست. تو منبع غنی و حیاتی برای رفتارهای منی، بخش بزرگی از احساسات و نیازها و رؤیاهایم از تو شکل گرفته. تو با قلب سخاوتمندت به من احساس ارزش نهادن به دیگران را آموختی و من با تکیه به اندرزهایت این سوی دنیا به تو افتخار می‌کنم.

مادر جان دعاهایت همواره چون سپری مرا از بلایا محفوظ داشته و من بر این باورم که تأثیر دعا مسافت نمی‌شناسد.

نازنینم، برای قدردانیَت و سپاس از بزرگواریت کلمات با من به بازی نمی‌آیند. در حقیقت در وصف تو من همیشه عاجزانه به سکوت می‌‌نشینم.

از تو ممنونم که نکات مهم زندگی را با صبوری به من آموختی، تو که با درایت مراقب بودی باورهای غلط در ذهن فرزندانت شکل نگیرد و تو که ایمان را به دور از هر گونه تعصبی برایم معنا کردی.

دستهای کوچکت را می‌بوسم و آرزو می‌کنم خداوند آنقدر مرا دوست داشته باشد که تو را بار دیگر در آغوش گیرم. مادرم حقا که بهشت لایق زیر پای توست.

فدای چشمان دلتنگت

دخترت