اورهان پاموک

سلیمان در تنگنا

 فرهاد:

 نصف تابستون ۱۹۹۵ رو به خیابان گردی و نصف دیگه شو در اتاق بایگانی اداره ی برق هفت تپه برای پیدا کردن ردپایی از عشقم سلویهان گذروندم. نمی دونین چقدر سیگار کشیدم و چایی خوردم. با دو مامور بازنشسته بایگانی میون انبوهی از دفترهای بزرگ بایگانی و پوشه های کلفت منگنه شده توی زونکن های مهر و موم شده در قفسه های آرشیو برق و انبوه قبض هایی که از هشتاد سال پیش تو انبار خاک می خوردن،  پرونده ها رو زیر و رو کردیم. اداره ی برق «یدی تپه» چند باری نامش عوض شده بود، ولی آرشیو خاک خورده‌ی آن تاریخچه دقیقی از تولید و توزیع برق در شهر استانبول را از سال ۱۹۱۴ و راه اندازی ایستگاه برق سلاحدار، در دل داشت.

به باور آن دو مامور سالمند اداره تنها با خواندن این تاریخچه و یاد گرفتن تمام حقه هایی که مشتری ها با آن دولت را گول زده بودند و سر در آوردن از بالا و پایین مصرف برق یه تحصیلدار خوب می تونست سوار کار بشه و آنها را وادار به پرداخت بدهی شون کنه.

میونه ی تابستون متوجه شدیم که رؤسای تازه اداره که بیشترشون از آناتولی آمده بودن ممکن است با این نظر خیلی موافق نباشن. گفته می شد اونا می خوان آرشیو اداره رو به عنوان کاغذ باطله کیلویی به مؤسسه های بازیافت بفروشن. حتی به فکر این بودن که بهتره اونا رو بسوزونن. مامور مسن تر بایگانی، در واکنش به این شایعات گفته بود: «بهتره ما رو هم با آرشیو بسوزونن!»

کارمند دومی هم با عصبانیت گفت: بدتر از کاپیتالیست‌ها، این نوکیسه‌های تازه به دوران رسیده آناتولی اند. بالاخره به این نتیجه رسیدن که بهتره من با روسای اداره که از تاجران قیصری بودند دیدار کنم و از اهمیت این آرشیو برای اینکه بدهی های شرکت را زنده کنیم حرف بزنم، شاید به این ترتیب بتونیم این گنجینه عظیم نبوغ انسانی را از نابودی نجات دهیم. اول از همه رفتیم سراغ قدیمی ترین بخش های این بایگانی که کاغذای کلفت سفیدی داشتن و مربوط به دوران پیش از جمهوری و حتی تغییر خط در سال ۱۹۲۸ می شد. بعضی از دست نوشته های این دفترا به ترکی عثمانی بودن، بعضی ها هم به فرانسه. رفتیم سراغ دفترهای مربوط به دهه ۱۹۳۰. این اوراق نشان می داد که چه محله ای و در چه تاریخی به شبکه برق پیوسته بود و کدام محله بیشترین مصرف برق را داشت. دو تاریخنگار همکار من به من یادآوری کردند که در آن زمان استانبول هنوز جمعیت عظیمی از غیرمسلمانان را در دل خود داشت. آن دو، پرونده های صد برگی، پانصد برگی، و نهصد برگی بایگانی ها را زیر و رو کردند و به یادداشت‌های مفصلی از تحصیلدارها برخوردند از شیوه ها و حقه هایی که آنها در طول بازرسی خود کشف کرده بودند. آنها برای من توضیح دادند که چطور در دهه ی ۱۹۵۰ مثل دوره ی امپراتوری عثمانی که برای هر منطقه آدمهایی می فرستاد که اطلاعات لازم رو مدام گزارش می کردن، شهرداری‌ها هم برای هر کوچه مأموری داشتن که مانند پلیس مخفی از جزییات زندگی محله خبر داشت.

این قبضای رنگ و رو رفته و پر لک و چرک و پر از خوردگی و پارگی، از کد رنگ پیروی می کردند. رنگ سفید مال واحدهای مسکونی بود، بنفش برای مغازه‌ها و قرمز برای کارخانه ها. بنفش و قرمز معمولا متخلف ترین مشتری‌ها بودند. اما: «اگه بازرس محترم و جوان آقای فرهاد به بخش «ملاحظات» در هر ورقه توجه کنن و یادداشت های بازرسان را که به طرز قهرمانانه ای از مشاهدات خود فراهم کرده اند، ‌بخوانند متوجه خواهند شد که بعد از دهه ی ۱۹۷۰ محله های فقیر شهر، زیتون بورنو، تارلاباشی، توت تپه و مناطق اطراف آن  محل زاد و ولد دزدهای برق شد.» کارمندان اداره برق، این بخش یعنی بخش «ملاحظات» را که بعدها در دفترهای ثبت به «توضیحات» تغییر نام داد، پر می کردند. این جزییات از رفتار مشتریها تا میزان مصرف برق و شیوه های تقلب مشتری ها با انواع دستخط ها قابل مشاهده بود: خط های ناخوانا با جوهرهای بنفش، خودکارهایی که فقط وقتی کار می کرد که با تف خیس می کردی. احساس می کردم که ترکیب اینها می تواند مرا به سلویهان نزدیکتر کند.

این پاره پاره های توضیح های کوتاه مانند «یخچال تازه خریداری شده»، «یک بخاری برقی هم اضافه شده» به بازرسان کمک می کرد که تخمین بزنند میزان تقریبی مصرف برق آن مشتری چقدر باید باشد. دو کارمند بخش بایگانی اداره معتقد بودند که به راحتی و دقیق می شد احتمال داد که ساکنان چه موقع یخچال و یا اتو و یا ماشین لباسشویی و یا بخاری برقی و دیگر لوازم را برای خانه شان خریده اند. برخی یادداشت ها مانند «مشتری به روستایش برگشته است»،  «برای عروسی دو ماه در خانه نخواهند بود»، «به ویلای تابستانی اش رفته»، یا «دو نفر از همشهری هایش مهمان اند»، به دقت جزییات کاهش یا افزایش مصرف برق را در اثر این رفت و آمدها نشان می داد. وقتی هم توی برخی از قبض ها به توضیحاتی برمی خوردم که مربوط می‌شد به کلوپ شبانه، کبابی، غذاخوری‌، کافه ی ساز و ضربی ترکی که مال سامی اهل سورمنه بودند، توجهم را به جای توضیحات دیگه معطوف می کردم به آنها. اینجا بود که کارمندای مسن توجه منو به یادداشت های تازه ای جلب می کردن: «قبض را چسباندیم به کوپه‌ی در»، «کنتور پشت دیوار همسایه نزدیک فواره لابه لای شاخه های پرپشت درخت انجیر قرار دارد»، «مرد عینکی بلند قد دیوانه است، از او دوری کنید»، «مواظب سگ گرگی توی حیاط باشید، اسمش کنت است، اگه اسمش را صدا بزنید کاری به آدم ندارد»، «لامپ های طبقه ی دوم کلوپ شبانه، هم از تو سیم کشی شدن، هم از بیرون..»

کسی که این توضیح آخری را نوشته بود، به نظر دو راهنمای مجرب من قهرمان و مرد دلیری بود که به شغلش دلبستگی داشت. چون معمولا اگر بازرسی متوجه یک قمارخانه مخفی و غیرقانونی می شد که داشت برق می دزدید (شنیده بودم که سامی اهل سورمنه هم چنین کسب و کاری داره)معمولا گزارش نمی داد. اینطوری می تونست رشوه بگیرد و تخلف را زیر سبیلی رد کند. وقتی به موارد مشابهی برمی‌خوردم به طور ناگهانی می‌رفتم بازرسی کافه، رستوران، یا کلوپ شبانه که کنتور مورد بحث به آن تعلق داشت. در خیالم احساس می کردم که دارم گام به گام به سلویهان عزیزم نزدیک می شم و به زودی خواهم توانست اونو از دست سامی اهل سورمنه نجات بدم.

ماه نور مریم:

نزدیک چهل سالم بود که از سلیمان حامله شدم.

توی این سن و سال هر زن تنها باید به فکر آینده اش باشه. ده سالی می‌شه که من و سلیمان با همیم. شاید تا آن روز ساده دلانه دروغ های سلیمان را باور کرده بودم. اما به نظر می‌‌آد بدن من بیشتر از خودم می فهمیده چی برام لازمه.

همونطور که انتظار داشتم سلیمان از خبر حامله شدن من خوشش نیومد. اولش به من اتهام زد که برای اینکه مجبورش کنم با من ازدواج کنه دارم بهش دروغ می‌گم. ولی وقتی هردو توی آپارتمان محله جهانگیر مست کردیم و صدامون رفت بالا فهمید که راستی راستی بچه در شکم دارم. ترس برش داشت. حسابی مست کرد و زد همه چیزارو شکوند. خیلی ناراحت شدم. از طرف دیگه متوجه شدم که با همه اینها خوشحال است. بعد از اون روز هروقت همدیگرو دیدیم جر و بحث کردیم. سعی کردم ازش دلجویی کنم. ولی تهدیدهای سلیمان و مشروب خوردنش اوج گرفت. حتی منو تهدید کرد که دیگه خرج منو برای خواننده شدن نخواهد داد.

بهش می گفتم: «موسیقی رو فراموش کن سلیمان! من این بچه رو از جونم بیشتر دوست دارم.»

اینارو که می گفتم دوباره کمی آروم می شد. حتی اگه آروم هم نمی شد بعد از هر دعوایی وحشیانه همآغوشی می کردیم.

بهش گفتم: «چطور می تونی با یه زن اینطوری بخوابی و بعدش هم ولش کنی بری؟»

سلیمان از شرم سرخ می شد، سرشو می انداخت پائین، دم در می گفت اگه اینطور رفتار کنم دیگه پشت سرشو نگاه نخواهد کرد. من هم با چشم هایی پر اشک  در حالی که درو پشت سرش می بستم بهش می گفتم خب پس این آخرین دیدار ماست و خداحافظ برای همیشه. از اون روز به بعد هر روز هفته اومد پیشم. بچه داشت تو شکمم بزرگتر می‌شد. با اینهمه بچه باعث نشد که نخواد منو بزنه و چند بار نزدیک بود این کارو بکنه. بهش گفتم: «بزن، آره بزن سلیمان، شاید تو هم از دستم راحت شی همونطور که همه تون از دست رایحه راحت شدین.»

بعضی وقتا اونقدر بیچاره به نظر می‌آمد که آدم دلش براش می سوخت. آروم و مودب می نشست و مثل بازرگان مال باخته کشتی شکسته ای که تمام داراییش توی دریای سیاه غرق شده باشه مث آب خوردن افندی وار راکی می خورد. بهش گفتم ما دو تا با این بچه می تونستیم خوشبخت بشیم، چیزی داشته باشیم که هیچکس در زندگی نداره،‌ رابطه و تفاهمی که همیشه داشتیم. بهش گفتم برادرت طوری ترا زیر دست و پاش له کرده که نمی تونی ازش رها بشی، اما اگه بتونی باور کن سلیمان یه کسی دیگه خواهی شد. ما دو تا نباید از کسی بترسیم.

در جریان این گفتگوها بود که ماجرای روسری رو پیش کشید، بهش گفتم: «باشه بهش فکر می کنم. اما یه کارایی هست که آدم می تونه بکنه و یه کارایی هم هست که شدنی نیست.»

سلیمان هم برگشت گفت: «منم همین طور. حالا تو بگو ببینم چه کارهایی می تونی بکنی؟»

گفتم:«بعضی زنا راضی می‌شن که عقد مذهبی و عقد رسمی داشته باشن. برای اینکه شوهرشون می خواد و اونا نمی خوان براش دردسر درست کنن. منم می تونم این کارو بکنم، ولی شرطش اینه که خونواده تو بیان اسکودار و منو از پدرمادرم خواستگاری کنن.»

ادامه دارد