شهروند ۱۲۳۶ پنجشنبه ۲ جولای ۲۰۰۹

و قطعه ای از “برامس” را با سرعت و شوقی غریب نواخته بود، طوری که سرعت دستانش همگی را به حیرت انداخته بود: انگشتانش مثل میخ های چوبی با سرعت حیرت انگیزی روی شاسی های پیانو حرکت می کردند.
ـ “اینم آهنگی برای خلق های به هم فشرده و قهرمان ایران که توی قهوه خونه ها مشغول خوردن دیزی و سیرابی هستن!”
و آهنگ “باباکرم” را به شکل نغمه کودکانه ای، با قیافه ی شیطنت آمیز و شوخ تا نیمه نواخته بود. بعد یک دفعه، جدی شده بود و شاید کمی غمگین. و دیگر ادامه نداده بود. گفته بود: “معذرت می خوام! معذرت می خوام! زیاد تند رفتم، مگه نه؟ ولی این فقط یه شوخی بود!”
عینک آفتابی سیاهش را به چشم داشت و به دستان امیر می نگریست. دستان امیر همان دستانی بودند که انگشتان کشیده ای داشتند. دستانی که به دستان فیلسوفان شبیه بود و تقدیر کارد جراحی را به دستانش سپرده بود. دستانی که پنجه ای قوی داشتند. چگونه می توانست با این انگشتان، در اتاق جراحی، در کمال خونسردی، اعضا بدن آدمهای دیگر را با کارد ببرد و یا با بخیه ای به هم بدوزد؟ انگار همین دیروز بود که در زمین چمن دانشگاه مشت هایش را در هوا گره کرده بود و با آن صدای دو رگه اش فریاد کشیده بود. انگار همین دیروز بود که مشت های گره کرده اش را روی میزش کوبیده بود و فریاد کشیده بود: “لعنتیا! ما باید یه کاری بکنیم!” انگار همین دیروز بود که همین دستان از خشم با عصبانیت، در روز روشن، در میان خیابان، روی صندوق ماشینش کوبیده بود و نعره کشیده بود: “دارن جنایت می کنن! این دیگه قصابیه!” دست ها، همان دستانی بودند که زود خشمگین می شدند و خیلی سریع به شکل مشتی گره کرده درمی آمدند، و سختی و قدرت آن مشت های بسته و گره کرده، همیشه او را نگران کرده بود. حالا، در طول همین چند روز، آن دستان سرکش و عاصی، آن پنجه های قوی مثل بچه ای که دستانش را در دست مادرش بگذارد، خود را به دستان میترا سپرده بودند و آرام گرفته بودند و حالا، میترا از خودش می پرسید: این آرامش تا چه وقت می تواند طول بکشد؟

در صلات ظهر، سر چهارراه دلگشا، دستش را روی دست او گذاشته بود. درست مثل یکشنبه بعدازظهر، که توی سالن سینما، دستش را روی دست او گذاشته بود. وقتی که از سینما خارج شده بودند: “میترا، تو واقعا خیلی دل داری!”
ـ “چرا؟” و حالا هم با بی خیالی می پرسید: چرا؟ درست در همان زمان که مامور سینما بالای سرشان ایستاده بود.
ـ “خب که چی؟”
خودش، دلش خواسته بود که توی سالن سینما دستش را روی شانه های میترا بیندازد، ولی نتوانسته بود؛ حضور ماموری در سینما، حضور مردم دیگر و محضوریت های دیگر، همه و همه مانعش شده بودند و کلافه مانده بود. با این همه، خواسته بود و نتوانسته بود.
ـ “آخه واقعا آبروریزیه! مجسم کن یکی بیاد و به من، با این موای سفید بگه که آقای محترم، مواظب رفتارتون باشین و غیره…”
ـ”اگه کسی می اومد به ما تذکر بده، من جوابش رو می دادم. می دونی چیه؟ من بلد نیستم دروغ بگم بهش می گفتم آقا، برادر، من از تاریکی می ترسم برای همین هم دستم رو…”
ـ “واقعا که!”
ـ “می دونی اصلا من بهش می گفتم برادر. من این آقا رو دوست دارم، بنابر این کاملا طبیعیه که من دلم بخواد دستش رو بگیرم، مگه نه؟”
ـ “کاملا!”
ـ “ببین در هر حال، من بهش دروغ نمی گفتم!”
ـ “خودمونیم، واقعا به خیر گذشت! اما میترا تو واقعا مایه دردسری ها!”
دستان میترا همان دستانی بودند که شنبه شب، برای اولین بار، دستانش را گرفته بودند و بالاخره بعد از سالها، آن دستان کوچک، مردد و فرز را بوسیده بود. همان دستان ساده و سیال و بی زیور که می توانست از خشم همه کاغذها و دفترها و نسخه هایش را پاره پاره کند. همان دستان فرز و ناآرامی که می توانست در خواب و بیداری، در تمامی طول شب، از سر مهر نوازشش کند. همان دستان کوچک سفید که قادر بود جهانی را بیاشوبد. انگار همین دیروز بود که مشتهای کوچکش را در هوا گره کرده بود و در زمین چمن دانشگاه در میان انبوه جمعیت، در میان آن سیل جنون آسا، آشفته فریاد می کشید.

در صلات ظهر، سر چهارراه دلگشا، میترا داخل اتومبیل نشسته بود. آخرین لحظات بود و دستش را روی دست امیر گذاشته بود. دستان امیر دستانی بودند که بیماران را معالجه کرده بود، زخم ها را پانسمان کرده بود، شکستگی ها را گچ گرفته بود، بچه ها را به دنیا آورده بود.
ـ “دوران انترنی، یه سال تموم، در بخش زایمان بودم، سه نفر بودیم و هر شب سه تا چهار تا زایمان داشتیم. بنابر این، با یه حساب ساده، قاعدتا، اون سال، حداقل، من باید سیصد و شصت و پنج نوزاد رو به دنیا آورده باشم. می دونی، زایمان اول، برام خیلی سخت بود! خیس عرق شده بودم! و هی عرق می ریختم. مدام به زائو دلداری می دادم که نترسد! ولی میترا، به جانِ عزیزت، خودم بیشتر از زائو می ترسیدم! وقتی، بعد از چهار ساعت انتظار، بچه به دنیا آمد از خوشحالی نزدیک بود دیوونه شم! انگار که بچه خودم بود! میترا، شاید باور نکنی، ولی من همون شب، سه کیلو لاغر شدم!”
هنوز سر چهارراه دلگشا بودند و هنوز دست چپ میترا روی دست راستش بود. راستی در حال حاضر، این پیوند دستها، چه معنایی می توانست داشته باشد؟ حالا که تا چند دقیقه دیگر، از ماشین پیاده می شد و برای همیشه می رفت؟
روزی دسته فلزی عینک میترا جدا شده بود، با کلافگی و عصبانیت، بی اختیار گفته بود: -“اه لعنتی! حالا باید، دو سه روزی رو بدون عینک سر کنم تا عینکم تعمیر بشه!” با خونسردی دسته جدا شده ی عینک را از دستش بیرون کشیده بود.
ـ “شلوغش نکن! بده ببینم چی شده؟ اینکه چیزی نیس! اگه پیچش رو گم نکرده باشی، همین الان میتونم برات درستش کنم! فقط باید یه پیچ گوشتی ریز پیدا کنم.” بعد از داخل کشوی میزش، یک پیچ گوشتی کوچک بیرون آورده بود و دسته عینک را تعمیر کرده بود. بعد، شیشه های عینک را با دستمالی، به دقت و با حوصله ای غریب پاک کرده بود و در پایان، آن را به چشمان متعجب میترا زده بود.
ـ “حالا خوب نیگا کن! تا ببینی که از این دستا خیلی کارا ساخته است!”

دستها همان دستان بودند. همان دستان آفتاب سوخته ای که عادت داشت در راه بندان های بی شمار، از سر کلافگی، روی فرمان اتومبیل ضرب بگیرد تا شاید بر ضربانِ سرعتِ جریانات عبور و مرور بیافزاید. همان دستانی که حالا، دستش را برای آخرین بار لمس می کرد. خواست دستش را از زیر دست او بیرون بکشد، حتی جزیی حرکتی کرد، ولی خلع سلاح شده بود. خواست دستش را مثل شنبه شب، مثل اولین بار، مثل همیشه، در دست بگیرد و ببوسد و بعد یک دفعه، رهایش کند! اما بر میان همهمه ی ماشین هایی که سر چهارراه دلگشا توقف کرده بودند، ناگهان، صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجدی برخاست و در گوشهایش پیچید و آشفته اش کرد. سرانجام، به بهانه برداشتن سیگار و روشن کردن فندک، سریع انگشتانش را از زیر دست او بیرون کشید و هیچ به فکرش نرسید که آن دستان کوچک و فرز، به زودی آنقدر از او دور خواهد شد که دیگر، هرگز و هرگز نخواهد توانست یک بار دیگر آنها را در میان دستانش بگیرد و لمس شان کند.

ساعت دوازده ظهر، روز پنجشنبه، هشتم شهریور ماه بود. صدای اذان، با قدرت تمام، از بلندگوی مسجدهای محله، از رادیوی خانه ها و از پنجره اتومبیل های توی خیابان برخاسته بود. دست راستش را دوباره بر روی دنده ماشین گذاشت. دیگر چشمانش از پشتِ عینکِ سیاهِ آفتابی یی که به چشم داشت، دیده نمی شد. بدون اینکه گول لبخند ساختگی که بر لبان میترا نقش بسته بود را بخورد، حتی بدون اینکه بتواند از پشت شیشه های سیاه عینک آفتابی، چشمانش را ببیند، آنقدر او را شناخته بود که بداند که حالا، همین الان، چشمانش تر است.
ـ “حالا دیگه پیاده شو!”
باید پیاده می شد آن هم قبل از اینکه، امیر، در صلات ظهر، برای آخرین بار، بر سر چهارراه دلگشا، مرتکب یکی از دیوانگی های عمرش بشود و با دستانش گرد شانه ی او حلقه ای بسازد.
در این لحظه، می دانست که از این پس، در بلندترین، طولانی ترین و کشدارترین و سردترین شبهای زمستان، به یادش خواهد بود، و نیز در همه شب های گرم و تبدار تابستانی او را به خاطر خواهد آورد، هرگاه، نغمه ای را بشنود، به او فکر خواهد کرد، هر وقت شعری را بخواند، به خاطر او خواهد خواند، هر وقت، در مخمصه و یا در میان همهمه جمعیت و یا گره کور و بسته راه بندان ها گیر بیافتد، جای میترا را خالی خواهد یافت، و همیشه با چشم، در میان انبوه مردم بی سر و بی شکل به دنبال میترا خواهد گشت؛ هر لحظه، فراغتی پیدا کند با خود خواهد گفت: “کاش الان میترا اینجا بود!” و بعد، فورا، به خاطر خواهد آورد که میترا، برای همیشه از میان دستان او رفته است.
ـ “خواهش می کنم، عزیزم… پیاده شو!” هیچ کلامی نتوانسته بود بیابد تا بگوید. هیچ! بی کلام، ساکت تر از هر لحظه دیگر، ساکت تر از همیشه، آهسته از ماشین پیاده شده بود، فقط برای یک لحظه مکثی کرده بود؛ و سپس کمی گیج، با گام هایی پر از تردید، کمی لرزان، چند قدمی رفته بود و بعد کم کم بر خود مسلط شده بود و قدمهایش محکم تر شده بود و مستقیم گام برداشته بود.
چیزی از درون به او می گفت: “میترا، پشت سرت رو نگاه نکن!”
ـ “میترا، اگه به عقب برگردی، سنگ می شی ها؟”
ـ “میترا، اگه برگردی، مجسمه نمک می شی! اونوقت دیگه، هیچ جوری، نمی تونی ادامه بدی ها!”
ـ “میترا، اصلاً و ابداً به هیچ وجه، به عقب برنگردی ها!” میترا همانطور که می رفت، نفس عمیقی کشیده بود و گام هایش را تندتر کرده بود تا بتواند خودش را به در خانه خاتون برساند.

ـ “ای وای، باز یادم رفت بهش پماد بدم تا روی تاول های پاش بزنه!” چشمش به صندلی کنارش افتاد. خالی بود! جای میترا، در کنارش، برای همیشه خالی شده بود. روی صندلی قلمی افتاده بود. قلم میترا بود! حتماً از کیفش افتاده بود! از حواس پرتی! از سر به هوایی! از بی خیالی! چقدر دلش برای حواس پرتی هایش تنگ می شد! هنوز از دور او را می دید که حالا، به مقابل درگاه خانه خاتون رسیده است، که حالا درگاه قدیمی خانه خاتون او را در خود می بلعد… سوئیچ را چرخاند و استارت زد، اتومبیل آهسته به حرکت درآمد. بغضی تلخ گلویش را فشار می داد، چراغ سبز شده بود، ماشین ها به حرکت درآمده بودند و به راه خودشان می رفتند؛ ماشین های پشت سر، دستشان را روی بوق گذاشته بودند تا او هم حرکت کند، دستش را روی دنده ماشین گذاشت تا دنده عوض کند. جای دست میترا خالی بود. ولی هنوز گرمای دست او را به خاطر می آورد. ناگهان این فکر احمقانه برایش پیش آمد که کاش برای آخرین بار، بوسیده بودمش. اما، از کجا معلوم که این آخرین بار باشد؟ برمی گردد! حتماً برمی گردد! با این فکر دنده را عوض کرد و ماشین را به حرکت درآورد و از آنجا دور شد؛ در حالی که جای میترا، درکنارش، برای همیشه خالی مانده بود.
میترا می رفت تا خودش را به میان حیاط خانه خاتون برساند، و از راه نرسیده یک راست به دستشویی برود و دقایقی کشدار به بهانه گرما، صورتش را زیر شیر آب سرد بگیرد تا خاتون پیر نفهمد که بر او چه گذشته است. با گام هایی لرزان می رفت و پشت سرش را نگاه نمی کرد، ولی می دانست که از این پس، همیشه، دستانش در تاریکی و روشنایی، بیهوده دستان امیر را خواهد جست و همیشه دستانش خالی خواهد ماند. این را به خوبی می دانست که از طلوع صبح چشمانش، در جستجوی نگاه نوازشگرانه او خواهد بود، و می دانست که نگاهش همیشه در غروب، از انتظار به سرما خواهد نشست. می رفت و از حالا می دانست که باید با خود دستکش، پلوور، چتر، شال گردن و لباسهای زمستانی اش را، حتما به همراه ببرد، چون به قاره سردی پای می گذارد که هر روز خورشید در آنجا نمی درخشد و باید از هم اکنون، به همه سرما و خلاء زندگی اعجاب انگیز آینده خو کند، و نیز این را به خوبی می دانست که حسرتِ دستانِ امیر و تابش آفتابِ سوزانِ ظهرهای تابستانی را تا ابد با خود خواهد داشت. سفر و جدایی از ابتدا آغاز شده بود.
بعدها امیر برایش نوشته بود:
“اول آدم سعی می کند این فضای خالی را پر کند، بعد سعی می کند این فضای متراکم را خالی کند. حتی گاهی با اشیاء هم تصفیه حساب می کند. بعد نوبت این فکر لعنتی می رسد که انگار نه انگار چیزی تمام شده، انگار نه انگار که آدمی محدود است و هی این فکر به جان آدم چنگ می زند، می خراشد و مدام حرف خودش را می زند. گاهی آدمی با خود می گوید که ایکاش بادکنکی بودم، در میان دستهای کوچک کودکی، و حیات ما جز در میان دستهایی که دوستمان دارند پایان نمی یافت.”