به این سبب به شما می گویم: به خاطر زندگی، نگران غذا و برای بدن نگران لباس نباشید، زیرا زندگی بالاتر از غذا و بدن بالاتر از لباس است.   انجیل یوقا. باب ۱۲. آیه ۲۲

در شهرهای کوچک و بزرگ جهان

نیز در روستاها و کوه پایه ها

زیر تابش مدام اینترنت

از هجوم صفر و یک های بی انتها

کتاب خانه ها می روند روز به روز

کباب خانه ها می رسند بی سوخت و سوز

تا جوجه جهان خوارانِ مجازی و

پنهان پیامبرانِ سرمایه

خود شیفته انسانِ سیری ناپذیر را

بشارت دهند:”سر فدای شکم

پراکنده پناهندگانِ گرسنه را هم

بریزید به دریا

یک به یک

دم به دم”

دردا چنین است

مصرفی مرام مردم دنیا

دوهزار و چند صد سال

پر از مصلوب شدن عیسا

بر تپه ی “جلجتا”

این شعر را زمانی نوشتم که می خواستم در آستانه ی هفتادوپنج سالگی منتخبی از سروده هایم را که مدت ها در کشو میزم به نفس تنگی افتاده بودند از حبس آزاد کنم. بی آن که هزینه پروازشان را داشته باشم. باری دل به دریا زدم تا با اندوختن بخشی از حقوق بخور و نمیر بازنشستگی ام این رویای کودکانه را جان ببخشم. وقتی پس از چاپ کتاب برای ناشرم نوشتم: کتاب چند ایراد تایپی دارد، و یکی دو شعر هم جا به جا چاپ شده و وجدانم اجازه نمی دهد کتاب را صد کرون  بفروشم، برایم نوشت…. گذشته از این این، حالا دیگر صد کرون قیمت یک ساندویچ هم نیست. او درست می گفت… من می خواستم کتابی که منتخب سروده های پنجاه سال تجربه شاعریم بود را به صد کرون ناقابل بفروشم با تیراژ صد نسخه، آن هم در برون مرز برای چند میلیون ایرانی کوچیده از وطن.

دلم خیلی گرفت و برایشان نوشتم:

درست می فرمائید، اما مخاطب ایرانی که برای رفتن به کنسرتی آبکی چند صد دلار می پردازد، ممکن نیست کتابی- آن هم شعر- را به ده دلار بخرد.

چند روزی کتاب را برگ زدم و نقطه به نقطه اش را بر رسیدم. ایرادهای تازه تری پیدا کردم که بخشی از آن ها به راستی از بی دقتی خودم بود.

باری، همسرم- هالینا- که از شکست های پی در پی من در چاپ و پخش کتاب هایم با خبر است، و می بینید کارتون های کتاب های پیشین ام را در هر سوراخی از آپارتمان پنهان کرده ام، گفت”بیچاره شاعر بی اجر و مزد ایرانی” و من با دلخوری و درماندگی گفتم: “همه که شیمبورسکا نمی شوند و لهستانی نیستند.”۱

در آشپزخانه کوچک مان نشسته بودیم قهوه می نوشیدیم و کیک لهستانی می خوردیم. هالینا گفت بیا خودت را بازنشسته کن و به سرنوشت بی رحم شاعری ات پایان ببخش. حالا که دیگر یک دست و  یک پا و یک چشم بیشتر برایت به جا نمانده است. تو باید پیشتر از این ها، یعنی پس از “این سکته سگ مصب۲” با نوشتن و سرودن خداحافظی می کردی.

سرم را زیر انداختم و زمزمه کردم: نمی توانم ننویسم. شعر مرا می نویسد. حالم فقط با نوشتن خوب می شود. دارم تمرین می کنم با دست چپ بنویسم. دلم می خواست جوری مجابم می کرد تا نوشتن را رها کنم.

گپ و گفت مان داشت غمگنانه می شد. دست راستم را در دست هایش گرفت نوازش کرد و لبخندی زد. بلند شد و چراغ ها را روشن کرد و با خوش حالی کودکانه ای  گفت: یه فکر تازه!

او همیشه فکرهای تازه تازه دارد و من هیچوقت سر درنیاوردم چگونه این فکرهای تازه تازه را می زاید؟ سه شنبه عصر بود. هوا داشت به تاریکی می رسید. بشقاب ها و فنجان ها را در ظرفشویی گذاشتیم. شمعی گیراند و روی میز گذاشت.

پرسید: “می خوای بریم جشن آش ایرانی؟ تو که هر سال یادت می رود و چند روز بعد می گویی ده بیست هزار ایرانی توی باغ شاه در وسط استهکلم با هم رقصیدند و آواز خواندند و از روی آتش پریده اند.

باز هم غافلگیر شدم. مثل همیشه. و ادامه داد: می خواهد چهل پنجاه جلد کتاب را توی گاری دستی بریزد و برای فروش به جشن چهارشنبه سوری ببرد.

فکرهای تازه هالینا، فکرهای تازه مرا هم رویاند با تردید و دلهره به یکی از شرکت کنندگان این جشن که نماینده دانشجویان ایرانی در سوئد است و در عرصه کار سینما هم فعال است و اهل کتاب، زنگ زدم و پرسیدم آیا می توانم در گوشه ای از غرفه آن ها چند کتاب برای فروش به نمایش بگذرم. با شادمانی پذیرفت. از آسمان ابری و دل گرفته ی استهکلم برف می بارید. هالینا کمکم کرد جوراب های ضخیم پشمی به پا کنم و بلوز گرم و نرمی بپوشم. شال و کلاه و دستکش های دست باف خودش را هم آورد و کفش های زرهیِ زمستانی ام را که زمستان پیش از کانادا آورده بودم با فشار به پاهایم چپاند. عصای میخ دار یخ شکنم را هم دستم داد و با گاری چرخ داری پر از کتاب راه افتادیم.

هوا تاریک شده بود. مترو خلوت و قطار کم مسافر بود. از ایستگاه باغ شاه که صدمتری با ما فاصله داشت صدای موزیک دیسکویی شنیده می شد و از دور انبوهِ جماعتی در بازیِ رنگ ها و دود و شعله های آتش به چشم می آمد.

لغزان لغزان و لرزان لرزان به باغ شاه رسیدیم. سن بزرگ باغ شاه به سبک دیسکوهای شبانه نورافشانی می کرد و صدای بلند و بی وقفه موزیک آسمان خاکستری استهکلم را می لرزاند و دانه های برف را بر سر و شانه ی آدم های می تکاند.

در فاصله چند ده متری از سن، گرداگرد میدان، غرفه های کوچک و بزرگی علم کرده بودند که بی وقفه پر و خالی می شد. لنگان لنگان، چادر دانشجویان را پیدا کردیم و خودمان را از میان انبوه مردم رقصان و ترانه خوان به گرما و فضای آرام چادر رساندیم.

مسئول چادر با گشاده رویی و لبخندی صمیمانه ما را پذیرا شد. میز کوچکی رو به روی میز هفت سین شان به ما نشان داد تا کتاب ها را به نمایش بگذاریم و یک صندلی فلزی کوچک هم کنار آن گذاشت و کمک کرد بنشینم.

گاری چرخ دار را پشت سرم گذاشت و از هر کتاب:”این سکته سگ مصب”، “تو کوچه های تهرون” و “انتظار” نسخه ای بر میز چید و آفیشی را هم که تبلیغ شعرخوانی ام را برای هفته بعد نشان می داد، روی میز لغزان گذاشت.

هالینا نیم ساعتی داخل چادر ماند. با چند نفری از بازدیدکنندگان خوش و بش کرد و با خانمی باریک اندام که دوربینی  حرفه ای به گردن داشت آشنا شد. کتابِ “انتظار” را دستش داد. او شعر”تا کی؟” را پسندید و از آن صفحه عکس گرفت:

جنازه کنار جنازه

و مرگ پی اندر پی

شهیدانِ ناشناخته را

در جست و جوی همسر، فرزند، یار

پهره به چهره کاویدن

                      تا کی؟

                             تاکی؟

……

هالینا که داشت تنها و بی همسخن می شد چند کتاب برداشت و گفت می رود میان مردم دوری بزند و کتاب بفروشد. چادر از بازدیدکنندگان پر و خالی می شد. بیشترشان با سطل های کوچک پلاستیکی پر از آش رشته می آمدند که بخار و عطرش فضای چادر را از حس گرسنگی پر می کرد.

تا ساعت نه شب هالینا چند بار کتاب در دست بر سطح لغزان پوشیده از برف باغ شاه می رفت و برمی گشت و شانه بالا می انداخت و لبخند می زد تا کسادی بازار کتاب را در رونق پر فروش آش به سخره بگیرد.

ساعت ده هالینا با خستگی و دلخوری کتاب ها را برداشت در گاری دستی چپاند و پرسید: آش می خوری؟

از چادر که بیرون آمدیم، هنوز صف مشتریان آش رشته انتهایش پیدا نبود.

لنگ لنگان، خودمان را به ایستگاه مترو رساندیم و بر صندلی گرمی رو به روی هم ساکت ماندیم. حرف مان نمی آمد. نزدیک خانه که رسیدیم، هالینا همین طور که داشت گاری دستی پر از از کتاب را جا به جا می کرد با لبخند و صدایی اندوه بار گفت: دریغ از یک کتاب! اما بی خیال. فکر تازه تری دارم. سال آینده یک قابلمه ی بزرگ آش می پزم و به جای صد کرون، می فروشم هشتاد کرون و تمام کتاب هایت را خودم می خرم.

یک قوطی آبجو باز کرد و به شادمانی جشن آتش دستم داد و گفت “ناز دو رویه ویه”۳

۱- شیبمبورسکا- ویسواوا شیمبورسکا متولد ۱۹۲۳ معروفترین شاعر معاصر لهستان و برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۹۶

۲- “این سکته سگ مصب” نام یکی از دفترهای شعر اکبر ذوالقرنین، نشر باران ۲۰۱۰(۱۳۹۸) سوئد

۳- ناز دو رو ویه  (Naz drowie)به لهستانی یعنی به سلامتی

یادآور می شوم که کتاب شعرم (انتظار) با کمک دکتر عباس شکری بی هیچ هزینه ای به چاپ رسیده است. از انتشارات “آفتاب”