شهروند ۱۲۳۶ پنجشنبه ۲ جولای ۲۰۰۹

All imigrants leave their past behind,

although some try to pack it into bundles and boxes.

Salman Rushdie, Sharm


قبلاً ندیده بودمش دو روز پس از خاکسپاری سهند به خانه ‌ام آمد. قبل از آمدن تلفن کرد و گفت، شما مرا نمی‌شناسید، اما سهند می شناخت. ما برای مدت بسیار کوتاهی سر راه هم قرار گرفتیم. خیلی کوتاه. بعد….

ادامه نداد. مدتی به سکوت گذشت. نمی‌دانستم چه بگویم. ادامه داد، از خبر درگذشت و یا … و باز سکوت کرد و پس از لختی گفت، واقعا متاسفم. من نمی‌خواستم…

کلمه خودکشی را به کار نبرد. لختی مکث کرد. به نظرم آمد، دارد بغض خود را فرو می‌دهد. گوشی تلفن به دست مانده بودم. کی می‌توانست باشد که من نمی‌شناختمش. گفت، می‌خواهم شما را ببینم. گفت، در خاک سپاری و مجلس یادبود هم بودم. اما انتظار نداشتم در میان آن همه جمعیت متوجه حضور یک بیگانه بشوید. لابد بیگانگان دیگری هم بودند. کسانی که بیمار سهند بودند و شما نمی‌شناختید. فکر کردم اگر حضوری شما را ببینم بهتر می‌توانم…

باز هم حرف خود را نیمه تمام گذاشت.

روز بعد آمد. نه ندیده بودمش. و یا دیده بودم و به خاطر نمی‌آوردم. به قول مرد در میان آن همه آدم آشنا و ناآشنا چطور می‌توانستم چهره همگی را به یاد داشته باشم.


مردی بود میان سال، جوان تر از سهند با موهایی فلفل نمکی. قدی نسبتاً بلند و لاغر. نه. به یاد نمی‌آوردمش. شاید هم نزدیک نیامده بود که تسلیت بگوید.

گفت، تازه از ایران آمده است؛ برای دیدار برادرش که سرطان مغز دارد و پزشکان از معالجه‌اش ناامید شده‌اند.

منتظر بودم از آشنایی‌اش با سهند بگوید. گفته‌اش را توی تلفن به یاد آوردم که “ما برای مدت کوتاهی سر راه هم قرار گرفتیم.” منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند. اما انگار حرف زدن برایش سخت بود. حتی از بودن با من نیز ناراحت به نظر می‌رسید. گاهگاهی نگاهی به اطراف خود می‌انداخت. دست‌هایش به هم گره خورده بود. از پنجره به بیرون نگاه ‌کرد. پاییز رنگارنگ تورنتو منظره بیرون را نقاشی کرده بود. چشمش به یکی از تابلوهای من افتاد که درست شبیه همان منظره بیرون بود و من آن را از همان نقطه‌ای که او نشسته بود، کشیده بودم. گویا رونوشت مطابق اصل بود. البته این نظر من تنها نبود. خیلی‌ها تابلو را دیده بودند و همین نظر را داده بودند. ناسلامتی هفت هشت ده سالی بود که روزی یکی دو ساعتی را با بوم و رنگ و مناظر سر می‌کردم. بعد به من نگاه کرد. انگار پرسشی داشت که به زبان نمی‌آمد. فضا سنگین بود. برای شکستن یخ سکوت گفتم کار خودم است.

گفت، فکر کردم کار سهند است.

سهند به همه هنرها نه فقط علاقمند بود، بلکه با نوعی تحسین و حسرت به هنرمند و کار هنری نگاه می‌کرد. بیش از همه کسانی که می‌شناختم کتاب می‌خواند. بویژه رمان را خیلی دوست داشت. می‌گفت، رمان‌ها بهتر از روان‌شناس ها روح و روان آدمی را کالبدشکافی می‌کنند.

سکوتمان سنگین بود. نمی‌دانم چرا به زبانم نمی‌آمد که بپرسم چطور و چگونه سهند را می‌شناسد و دوستی‌شان به چه زمانی برمی‌گردد. شاید رفتار و سکوت مرد، مرا هم از گفتن باز می‌داشت. بیش از یک هفته از مرگ سهند می‌گذشت و من هنوز نتوانسته بودم باورش کنم. جای خالی‌اش را در همه لحظات حس می‌کردم و با او حرف می‌زدم. مرگ را می‌شد باور کرد، اما خودکشی را نه. اگر سهند مرد جوانی بود، اگر مشکل داشت و هزار اگر دیگر که هیچ کدام در مورد او واقعیت نداشت. از خیلی‌ها می شنیدم که می‌گفتند، جامعه ایرانی تورنتو شوکه شده است. خود من بیشتر از همه غافلگیر شده بودم. هیچ دلیلی برای خودکشی‌اش پیدا نمی‌کردم.

به مرد نگاه کردم. باید سر حرف را باز می‌کردم. گفتم، می‌‌بخشید، یادم رفت بپرسم قهوه یا چایی. هر دو حاضر است. نگاهش روی من افتاد و لختی ماند و گفت، راضی به زحمت نیستم.

گفتم، خواهش می‌کنم.

همان طور که نگاهش را روی من میخ کوب کرده بود، گفت، قهوه. البته اگر حاضر است.

با دو فنجان قهوه برگشتم. شیر و شکر را در دسترسش قرار دادم و سر جای خود نشستم و در همه حال از خود می‌پرسیدم، کیست و از من چه می‌خواهد. راستش هیچ حوصله حرف‌های تکراری و شنیدن تسلی و تمجیدهای باسمه‌ای از سهند را نداشتم. این چند روز آن قدر شنیده بودم که خسته شده بودم.

اما فکرکردم، قهوه می‌تواند کمک کند. گاه در بن بست کلام، یک نوشیدنی می‌تواند به بن بست کلام کمک کند. بیهوده نیست که مشروبات همیشه جای خاص خود را در گفتگوها دارند. انگار با نوشیدن چیزی گرم یا سرد، الکلی یا غیر الکی ذهن و فکر آدمی نرم می‌شود و راه به سخن می‌گشاید.

مرد یکی دو جرعه که قهوه نوشید، باز هم نگاهی به بیرون کرد و بعد نگاهش روی در و دیوار و اسباب و اثاثیه اتاق گشت و گفت، خانه قشنگی دارید.

در جوابش فقط لبخند زدم. حوصله تعارف‌های یاسمه‌ای را هم نداشتم.

سئوالی که بعد کرد، چنان شگفت‌زده‌ام کرد، که پرسیدم، مگر او را نمی‌شناختید؟

گفت، نه. ما فقط یک شب و برای مدتی بسیار کوتاه همسفر بودیم. در واقع قرار بود که هم سفر شویم اما… بعد دیگر هرگز یکدیگر را ندیدیم.

مانده بودم که چه بگویم. گفت، من در این فکرم که نکند خودکشی آقای دکتر ارتباط مستقیمی با دیدار من دارد.

گفتم، مگر شما او را دیدید؟

گفت، آره.

گفتم، کی؟

گفت، یک روز قبل از خودکشی‌اش.

احساسی از ترس زیر پوستم خزید. قهوه‌ام تلخ شد. فنجان را زمین گذاشتم. مرد به شکل مرگ درآمده بود. زبان در دهانم خشک شده بود. نکند آمده بود که مرا هم به خودکشی وادارد. کی بود و از کجا آمده بود؟

شاید چهره‌ام ترس را نشان داد که گفت، نترسید. من پیک مرگ نیستم. شاید برای شوهر شما بودم. هنوز مطمئن نیستم. این فقط یک حدس است. لابد سهند یادداشتی، نوشته‌ای، چیزی از خود گذاشته و دلیل خودکشی خود را توجیه کرده است. من این یکی دوروز خیلی درباره شوهر شما شنیدم. آدم سرشناس و خوشنامی بوده و کارهای خیریه هم زیاد می‌کرده است. اما چرا ناگهان دست به خودکشی زده! گاهی فکر می‌کنم، دلیلی نداشته است، جز دیدار من که پس از این سال‌های دراز…

داشتم خشمگین می‌شدم. حرف‌هایش دوپهلو و سردرگم بود. نمی‌توانستم سر نخی به دست آورم. فکرم پریشان بود. انگار داشتم به چیزی فکر می‌کردم که ربطی به مرگ و یا عبارتی خودکشی سهند نداشت. داشتم در گذشته مشترکی که با سهند داشتم، کند وکاو می‌کردم. سال‌های اولی که به کانادا آمده بودم. سهند زودتر از من و بچه‌ها آمد. بعد ترتیب آمدن ما را داد. خودش مجبور شد، از مرز بگریزد اما من و بچه‌ها با گذرنامه از فرودگاه به اسپانیا رفتیم و از آنجا با گذرنامه‌های جعلی و به کمک قاچاقچی خودمان را به کانادا رساندیم. سال‌ها بود که آن خاطرات در گوشه ذهنمان خاک می‌خورد و فرصت بازنمایی نداشت. لزومی هم به بازگویی نبود. پناهندگی جای خود را به مهاجرت و بعد هم به شهروندی داده بود. سهند تخصص روان‌پزشکی‌اش گرفته بود. اردلان و ارسلان درس خود را تمام کرده و هرکدام در شهری زندگی خود را داشتند. من هم با نقاشی‌ها و دوستی‌ها و میهمانی‌ها و کنسرت‌ها و تئاترها سرم گرم بودم. مسافرت‌هایمان سر جایش بود. سالی یا دوسالی یک بار هم به ایران می‌رفتم و اقوام دور و نزدیک را می‌دیدم. جای گله و شکایتی نبود.

گفت، به نظر می‌رسد که سهند زندگی بدی نداشته است.

گفتم، منظورتان چیست؟ یک پزشک متخصص در همه جای دنیا زندگی خوبی دارد. بعد از یک عمر زحمت و کار شبانه روزی باید هم زندگی خوبی داشته باشد.

گفت، مسلم است. حقش بوده است.

اما نگاهش و لحنش این را نمی‌گفت. انگار داشت، مسخره می‌کرد. رفتارش و حضورش برایم سنگین و مسئله دار بود. کی بود و چی می‌خواست. این پرسش در ذهنم بود، اما به زبان نمی‌آمد. مثل مسخ شده‌ها نشسته بودم و منتظر بودم که خودش حرف بزند و سر نخ به دست بدهد. اصلاً نمی‌دانستم سرنخی دارد یا نه. از وقتی گفت، خودکشی سهند شاید رابطه‌ای با دیدار او داشته باشد. ذهنم را بیشتر مغشوش کرده بود. اما پرسش به زبانم نمی‌آمد. انگار جادو شده بودم و یا کسی به‌ام می‌گفت، صبر داشته باش.

پرسشی که ناگهان به ذهنم آمد، بی اختیار بر زبانم جاری شد. گفتم، شما همه‌اش می‌پرسید. می‌شود لطفاً کمی از خودتان بگویید. شما سهند را از کجا می‌شناسید و برای چه منظوری به دیدنش رفته بودید؟

گفت، من که گفتم، من و سهند فقط یک شب فرصت دیدار هم را داشتیم. فقط یک شب.




 

بی اختیار گفتم، لابد یک شب سرنوشت ساز

گفت، منظورتان چیست. مگر برای شما هم تعریف کرده است.

گفتم، چی را

گفت، دیدارمان را. همان فرصت استثنایی را

گفتم، نه. هیچ وقت

گفت، پس چرا می‌گویید سرنوشت ساز

گفتم، خودتان گفتید. بعد هم خودکشی…

گفت، فکر می‌کنید به من مربوط است؟

گفتم، خودتان گفتید

گفت، شما باید بهتر بدانید. شما شریک زندگی‌اش بودید.

گفتم، تا آنجا که من می‌دانستم، مشکلی نداشت.

گفت، پای زن دیگری در کار نبود؟

گفتم، اگر هم بوده، فکر نمی‌کنم موردی داشته باشد که من در این مورد با شما صحبت کنم.

گفت، حق با شماست. من یک غریبه بیش نیستم. اما خیلی دلم می‌خواست بدانم دلیل واقعی خودکشی سهند چه بوده است. در آن صورت خودم را مقصر نمی‌دانم. راستش از وقتی سهند خودش را کشته من نام مرگ را روی خودم گذاشتم و شما حالا دارید با مرگ گفتگو می‌کنید.

گفتم، پس از آن شب بگویید. از همان شبی که با هم آشنا شدید. آن چه شبی بود که سرنوشت او و شاید شما را هم رقم زد.

گفت، پس چیزهایی می‌دانید.


سهند برایم گفته بود که شبی که قرار بوده از مسیر کوه‌های کردستان خود را به ترکیه برساند، یک زن و شوهر جوان با یک بچه چند ماهه هم در آخرین لحظه با او هم سفر می‌شوند. در واقع قاچاقچی خانواده را هم با سهند همراه می‌کند. اما مرد که خیلی جوان بوده همان ابتدای راه از همراه شدن با سهند سرباز می‌زند و می‌گوید، جرأت خطرکردن ندارد. بویژه که پای یک بچه کوچک و یک زن جوان هم در میان بوده است. سهند به راه خود می‌رود و آفتاب نزده خود را به خاک ترکیه می‌رساند.

این‌ها چیزهایی بود که در ذهنم مانده بود.

گفت، و آن خانواده؟

کدام خانواده؟

آن مرد و زن جوان و آن کودک؟

من از کجا بدانم بر سر آن‌ها چه آمد. لابد یا از گریز پشیمان شدند و به خانه خود برگشتند و یا راه دیگری برای فرار پیدا کردند.

نگاهش مدتی روی من ثابت ماند. راستش ترس برم داشت. چه در سر داشت که مرا آشفته می‌کرد؟

گفتم، شما بگویید. شما مگر همان مرد جوان نیستید؟

گفت، هستم.

و دیگر هیچ نگفت. سکوتش سنگین و پرسش برانگیز بود.

گفتم، خوب بگویید.

گفت، دارم فکر می‌کنم بگویم یا نه. به سهند گفتم. به شما اما نمی‌توانم بگویم.

گفتم، شاید می‌ترسید، من هم خودم را بکشم.

گفت، رفتار آدم‌ها قابل پیش بینی نیست.

تنم را خشم داغ می‌کرد. گفتم، شما دارید مرا محکوم می‌کنید یا سهند را؟ من دارم گیج می‌شوم. چرا رک و راست حرف خود را نمی‌زنید.

گفت، رک و راست بگویم. از آمدن پشیمان شدم.

خشمی که در کلامم بود، خودم را هم شرم زده کرد. گفتم، پس چرا آمدید؟

نگاهش رویم ثابت ماند و گفت، اشتباه کردم.

من هم به سکوت نگاهش کردم. اما آتشی که در دلم برانگیخته بود، تنم را می‌گداخت. می‌خواستم بدانم به سهند چه گفته بود که او را به خودکشی واداشته بود. اصولاً این آدم کی بود و راست بود که فقط یک شب در زندگی سهند پیدا شده بود و حالا پس از این همه سال آمده بود که زندگی‌اش را بگیرد.

گویا به آشفتگی درونم پی برده بود. نگاهش رویم ثابت ماند. من اما حال خود نبودم. خشم بود یا غم یا درماندگی که ناگهان بغضم ترکید و حرف که نه فحش و بد و بیراه از زبانم بیرون می‌ریخت. مرد دستپاچه شد. بلند شده بود. به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و مرتب از من پوزش می‌خواست. می‌گفت، هیچ قصد بدی نداشته است و نمی‌خواسته مرا ناراحت کند. از مرگ سهند هم بسیار ناراحت بود. می‌خواست بداند، دلیل خودکشی‌اش چه بوده است.

فریاد زدم لطفاً دستم از سرم بردارید. به زبانم آمد که بگویم، گورتان را گم کنید. مرد واقعاً دستپاچه شده بود و پوزش می‌خواست. به خودم مسلط شدم. جرعه‌ای آب نوشیدم و گفتم، شما واقعاً کی هستید. و چه نقشی در زندگی سهند داشتید. کاش واضح‌تر حرف می‌زدید. کاش واقعیت را می‌گفتید. شما همه‌اش در لفافه حرف می‌زنید.


گفت، باورکنید از آمدن پشیمانم. از دیدن سهند که بیشتر پشیمان شدم. هیچ فکر نمی‌کردم…

گفتم، پس هرچه هست زیر سر شما و حرف‌های شما بوده است.

گفت، من هم از این می‌ترسم.

به تندی گفتم، حالا با من چه کار دارید. آمده‌اید که بگویید دست سهند به خون چند نفر آلوده بوده و یا سر زن بچه شما را بریده و زده به چاک.

هیچ نگفت. سکوتش آزاردهنده بود. سهند بارها به من گفته بود، خیلی دلم می‌خواهد بدانم سر آن زن و شوهر جوان و با آن بچه چندماهه چه آمد. اما سر نخی به دست نیاورده بود. بعد هم زمان کار خود را کرده بود. سال ها بعد هروقت یادی از آن شب کذایی و آن زن و شوهر جوان می‌کرد، من به شوخی می‌گفتم، عجب دل خوشی داری. تو که نمی‌توانی از سرنوشت همه کسانی از مرز فرار کردند، با خبر باشی. لابد با برگشته وطن و یا راه دیگری پیدا کرده و زده بیرون.

و حالا که آن مرد را در مقابل خود می‌دیدم، نه فقط دلم نمی‌خواست از چند و چون زندگی‌اش خبر داشته باشم، بلکه نمی‌خواستم بدانم آن شب را در کوه و در سرمای زیر صفر با یک بچه کوچک و زنی بیمار چگونه به صبح رسانده است.

مرد در سکوت خود بود و گاه به من خیره می‌شد. ناگهان بلند شد و گفت، باید زحمت را کم کنم. می‌بخشید که…

وسط حرفش دویدم، من که نفهمیدم شما به چه منظوری به خانه من آمدید.

گفت، من که گفتم. فقط اظهار همدردی و تاسف و بعد هم خواستم از دلیل خودکشی سهند با خبر شوم که متاسفانه شما چیزی نگفتید.

با همان خشم آشکار در کلام گفتم، می‌دانستم که نگفتم؟ آن طور که پیداست شما دلیل خودکشی‌اش را بهتر از من می‌دانید.

گفت، اگر آنی باشد که من می‌دانم. واقعاً متاسفم. از صمیم قلب متاسفم. باور کنید اگر شهامت سهند را داشتم خودم هم باید دست به خودکشی می‌زدم اما من چنان شهامتی ندارم. همان طور آن شب کذایی نداشتم. ماندم. اما سهند رفت. او برد و من باختم. همه چیزم را باختم. حتی سهند را که فقط ساعاتی کوتاه فرصتی آشنایی‌اش را داشتم.

لازم نبود چیز دیگری بگوید. باید حدس می‌زدم چه اتفاق افتاده است. وقتی به مرد نگاه کردم، حس کردم که حقیقت ماجرا را در چشمانم خوانده است. او هم با نگاهش درک مرا از ماجرا تایید کرد. بی صدا و بی خداحافظی خانه‌ام را ترک کرد. من ماندم و غم دردی که در اشکم نمی‌گنجید.

می ۲۰۰۹