شهروند ۱۲۳۹ پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰۰۹

ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی (احمد شاملو)


از آغاز دهه ی شصت هجری و هم زمان با آغاز شصت سالگی احمد شاملو اشعاری از او درپاره ای از محافل دوستدار ادبیات شنیده شد که حکایت از شیوه ی تحلیل او از شرایط نوین داشت.

پس از پایان جنگِ هشت ساله و شروع فعالیت مجدد نشریاتی با گرایش غیر دولتِ مستقر قطعاتی از آن که دیگر مجموعه ای با شناسنامه ای مشخص بود در آن مجلات و ماهنامه ها و گاهنامه ها به چاپ رسید.

“مدایح بی صله” سرانجام در سال ۱۳۷۱ در کشور سوئد و با همت ِانتشارات آرش منتشر شد.

مدایح بی صله در واقع به واسطه ی مستقیم ترین شیوه ی بیان برای وصف دورانی ناهنجار تا سالها بعد در زادگاه خود حق انتشار نیافت.

من همدست ِتوده ام

تا آن دم که توطئه می کند گسستنِ زنجیر را

تا آن دم که زیر لب می خندد

دل اش غنج می زند

و به ریشِ جادوگر آبِ دهان پرتاب می کند.

استفاده از واژگان مهجور برای بیان دقیق شرایط نه چندان جور انگار نردبان به هم پیوسته ای است تا این مجموعه شاهکاری بی بدیل شود از وصف کامل سالهایی که نباید چنین برای زندگان هدر رود.

رذل، لئیم، بزدل،پشیزِ قدرت و پیروزی، خنازیریان، سلاطونیان، کیسه ی فتق، بیاتِ وهن و مغز ِ خر ….

و در نهایت

آن نابسوده را

که بر زبان ِ ماست

کجا آموخته ایم؟

و مدرنیسم ساده ی پیچیده مضمون یا همان که عرفا به آن می گویند ایمان در مقابلش

تاریک تَرَک یافتم از آفتاب

تابان تَرَک یافتم از آفتاب

جز چند شعر تقریباً طولانی در مدایح بی صله که حوصله ی فراوان تری می طلبد برای تبادلاتِ تب و تابش، شعرهای چند خطی اش با سادگی کلماتش به معجزه می ماند:

تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد

تراشنده ی آن گنده بتی تو

که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند


دست زی دست نمی رسد

که سد سفاهتی سیمانی در میان است


کابوس ات آشفته تر باد

باشد که چو از خواب برآیی

تعبیرش را تدبیری کنی


همیشه همان… اندوه

همان:


همیشه همان

شگرد

همان…

در این فورانِ اندیشه ی نو، مخلوط شده با تکنیک مدرنِ بیان، همه فهم و ساده و مستقیم وگستاخ، ناگاه “سلاخی می گریست/ به قناری کوچکی/ دل باخته بود.” و با چنین هایکویی اشک به چشم می نشاند.

من شاعران زیادی را می شناسم که دلشان لک زده برای سرودن همچو قطعه ای کوتاه و عمیق و بسیار ساده و همه فهم و ماندگار که می شود به راحتی حفظ اش کرد و هر زمان که می خواهی از زبان جاری.

در مدایح بی صله که پس از شصت سالگی شاعر اتفاق می افتد کلمات کم وزن اگر کم نیست، اندک است وکلمات سنگین وزن اما به راحتی قابل لمس و مربوط به همین اطراف خودمان جایگزین می شود:

لجهّ قطران و قیر

بی کرانه نیست

سنگین گذر است


این ژیغ ژیغ سینه در

دیگر


کریه اکنون صفتی ابتر است

چرا که به تنهایی گویای خون تشنگی نیست


تاریخ ادیب نیست

لغت نامه ها را اما

اصلاح می کند

..

در تجربه ی گریان همیشه


در مدایح بی صله حتی در موسیقی شعر نیز اتفاقی می افتد نادر که گاه غلبه با اصوات است”گل ام وای/گل ام وای گل ام/گل ام وای گل ام وای گل ام.”

موسیقی رقص کلمات است در شعر و شاملو استادِ این شیوه ی بیانِ.

بار اجتماعی این مجموعه گاه چنان نومید است و در بن بست که اگر به گریه نیز مبتلا کند خواننده را بر آن حرجی نیست

جانی پر از زخمِ به چرک در نشسته

چنین ام”… “نور

شب کور…نور

شبکور…نور

شبکور…”… “سالِ بی باران

جل پاره ایی ست نان

به رنگ بی حرمتِ دل زدگی

به طعم دشنامی دشخوار و به بوی تقلب


و در این میان طنطنه ی زبان شکسته ی مردم کوچه در لابلای استواری کلماتِ کامل در ترانه ای برای شاعری که خود زبانِ کوچه را خوشتر می داشت

مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه ای اندیشد.

اینو یکی می گف

که سر ِپیچِ خیابون وایساده بود.

زندگی را فرصتی آن قدر نیست

اینو یکی می گف که سر سه راهی وایساده بود.


و در نهایت منتظر بیت های بعد اگر می مانی گریزی نیست


عشق را مجالی نیست


والاهِه این ام یکی دیگه گف :

سرو لرزونی که

راست

وسط ِ چارراه ِهر ور باد



بازگشت به مدایح بی صله همیشه یک تصادف است با یک ثانیه ی مشخص از تاریخ، که تکرارِ تاریخ تقدیر ِدیرینه ی سرزمین ماست، سند است در کمال وضوح و روشنی.

شما نمی توانید در هر حالی جز آن چه طلب می کند چنین شعرهای مدرنی را بخوانید. در وقت ِشادی مدایح بی صله نمی خندد. من خشم این چند روزه تا مرگ را که چنین احمقانه به باد می رود یا بر باد می دهند با استبدادِ مغزهای متحجرشان در سرزمین های حاشیه ی جهان، در مجموعه اشعار مدایح بی صله یافتم.


آیدا با حیرت گفت: درخت ِلیمو ترش را ببین که این وقتِ سال غرق شکوفه شده! مگر پاییز نیست.


شیهه و سم ضربه/… دوردستِ تاریخ/ در فاصله ی یک سنگ انداز.


شب ِغوک


خِش خش ِ بی خا و شین ِبرگ از نسیمِ

در زمینه و

وّر ِ بی واو و رای غوکی بی جفت

از برکه ی همسایه

چه شبی چه شبی !

شرم ساری را به آفتاب ِ پرده در واگذار

که هنوز از ظلمات ِخجلت پوش

نفسی باقی ست.

دیو عربده در خواب است

حالی سکوت را بنگر.

آه

چه زلالی! چه فرصتی ! چه شبی!


* عمران صلاحی

اشعارِ برگرفته از مجموعه آثار احمد شاملو دفتر یکم: شعرها- از صص۸۸۴ تا۹۳۴

جولای۲۰۰۹