شهروند ۱۲۳۹ پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰۰۹
برگردان بابک صحرانورد
«روایت ماجرا از زبان مرد»
برگردان بابک صحرانورد
«روایت ماجرا از زبان مرد»
من و زن و دو تا بچه هام بودیم از پل رد میشدیم. سه تا سرباز ترک از روبه روی ما میآمدند. من دست دخترم را گرفته بودم. میخواستیم به آن طرف پل برویم و سری به مجسمه «احمد خانی» بزنیم. زنم پسر به بغل، چند متری از من جلوتر میرفت. یکهو یکی از سربازهای ترک دستش را دراز کرد و جلوی چشم من به زنم دست زد.
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، من وقتی از ماجرا با خبر شدم که از پشت سرم یکهو صدای رگبار کلاشنیکف بلند شد، وحشتناک بود. راستش، نمیدانم کی به کی زد. اما با همین چشمهای خودم دیدم. غیر از آن سربازی که در خون خودش غلت میزد هر دو تا سرباز دیگر مست بودند، معلوم بود خیلی خورده بودند.
«روایت ماجرا از زبان مجرم»
من از همهی ماجرا باخبرم. از اولش تا الان، چون که من از جاده ی آن طرف پل، همهشان را میدیدم. مرد، خودش بود و زن و دو تا بچه هاش. مشخص بود که غریبه هستند و برای گردش و تفریح به «زاخو» آمده اند. مرد دست دخترش را گرفته بود و زن هم پسر کوچکشان را بغل گرفته بود و چند متری جلوتر از شوهرش میرفت. یکهو سرباز ترک دستش را دراز کرد و آنجای زن را گرفت.
«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
مرحوم، نخیر، هیچ خطایی ازش سر نزده بود. بلکه برعکس، برای اظهار دوستی و نزدیکی خیلی محترمانه روی پل رفت، نوشابه پپسی ی به شوهر آن زن تعارف کرد. بعد از آن بود که این بدبختی و نحسی پیش آمد.
«روایت ماجرا از زبان مرد»
بله، درسته جناب قاضی، من بعدش، تف انداختم تو صورت آن سرباز. وقتی تف کردم، یک دفعه کلاشنیکف را از دوشش پایین آورد و خواست من را بکشد. در حال پایین آوردن کلاشنیکف از شانه و آماده کردنش، چند متری از من بچه به بغل فاصله گرفت. همان لحظه بود که قبل از اینکه به من شلیک کند، سربازی دیگری که کنارش بود، او را به رگبار بست و فرار کرد.
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، همان طور که گفتم: نمیتوانم بگویم «آن مردی که از جاده آمده بود سرباز را به گلوله بست». من این را ندیدم، اما وقتی رسیدم سر صحنه، کلاشنیکف به دست سربازی بود که فرار میکرد و الان هم اینجا نیست.
«روایت ماجرا از زبان مجرم»
من از آن طرف جاده روی پل، وقتی سرباز را دیدم که کلاشنیکف را رو به مرد گرفته، با عجله دویدم طرف آنها تا وساطت کنم و اجازه ندهم آن مرد و بچهی بغلش کشته شوند. قبل از اینکه برسم به آنها، صدای رگبار کلاشنیکف از آن جا بلند شد و سرباز را غرق در خون کرد. سرباز همراهش بود که او را کشت. کشتش و فرار کرد.
«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
مرحوم، وقتی پپسی را به آن مرد تعارف کرد، شنیدم که مرد با عصبانیت به ترکی گفت: «یوخ، ایچمرم» دوستم گفت: «ایچ». آن مرد، باز به ترکی و با عصبانیت گفت: «من حالم از پپسی ترکی به هم میخوره، هر چی خوردنی و نوشیدنی ترکی هست، تحریم کردم. هیچ وقت، هیچ چیز ترکی را نمیخرم و نمیخورم». دوستم گفت: «چرا؟» آن مرد گفت: «چون که شماها کثیف و متجاوزید». دوستم گفت: «معذرت میخوایم». و کمی از هم دور شدیم. آن مرد ـ برای عصبانی کردن ما ـ داد زد: «زنده باد کردستان».
«روایت ماجرا از زبان مرد»
چطور؟ بله جناب قاضی، من بعدش تف انداختم تو صورت آن سرباز. هیم!، بله، هر دو دستم بند بود: بچه بغلم بود.
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
بله؟ نخیر جناب قاضی، من متوجه این نشدم که سرباز کشته شده آنجای زن را گرفته باشد، ببخشید، چی فرمودید؟ آن سربازی که فرار کرد؟ نمیدانم چرا فرار کرد، اما مست بود. شاید از ترس فرار کرد.
«روایت ماجرا از زبان مجرم»
چی جناب قاضی؟ بله، من با چشمای خودم دیدم، سرباز آنجای زن را گرفت. سرباز دیگر هم، برخلاف انتظار، خیلی با ناموس و با شرف بود که غیرتش اجازه نداد جلوی چشماش آنجای زنی را بگیرند و بعد شوهرش را هم بکشند. مست هم بود. بعدش، جناب قاضی، هیچ بعید نیست سرباز کشته شده کلاشنیکفش را رو به آن مرد گرفته باشد و با گلوله دوستش کشته شده باشد، چه میدانم. مست بودند دیگر.
«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
مرحوم به دست دوست خودش کشته نشد. هر دو مجرم دروغ میگویند و با هم تبانی کردهاند و این سناریو را ساخته اند و مدام تکرار میکنند. درسته، مرحوم از این حرف خیلی ناراحت شد که آن مرد به ترکها فحش داد و بعد داد زد: «زنده باد کردستان»، اما اصلاً جوابش را نداد. مجرم، آن مردی است که از آن طرف جاده آمد به طرف ما، او بود که آتشبیار معرکه بود و ما را به فحش گرفت؛ اینطور وانمود میکرد که ما به آن زن و شوهر، بیاحترامی کرده ایم و او طرفداریشان را میکرد. خود خودش بود که یکدفعه ناغافل کلاشنیکف را از دوش دوستم پایین کشید و او را کشت.
«روایت ماجرا از زبان مرد»
من دارم میگم به خدا آن مردی که از آن طرف جاده پیش ما آمد، خدا پشت و پناهش باشد، آدم درستی بود. درسته از ما طرفداری کرد و از این حرکت بدش آمده بود که سرباز ترک، صلات ظهر به ما دست درازی و بیاحترامی کرده، اما او هم مثل من، از صدای رگبار کلاشنیکف جا خورد. اصلاً انتظار این را نداشتیم که آن سرباز دیگری که باهاش بود، به خاطر ما دست به اسلحه شود و از ما دفاع بکند.
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، دربارهی «آن مردی که از جاده آن طرف پل آمده بود» من فقط همین مقدار یادم هست: که بعد از رگبار و کشته شدن سرباز، بالا سر جنازه ایستاده بود و به شوهر زن میگفت: «باز خوب شد به دست خودشان کشته شد». همان موقع داشتم میدیدم سربازی که فرار کرده بود، خیلی دور، پشت به ما، داشت میدوید و مست و پاتیل، شلنگ تخته میانداخت و میلرزید.
«روایت ماجرا از زبان مجرم»
جناب قاضی، من اعتراف میکنم: وجدان و شرفم اجازه نداد یک سرباز ترک جلوی چشمام اینطوری به یک زن کرد دست درازی بکند و بعدش بخواهد شوهرش را بکشد؛ دوان دوان رسیدم کنار آنها، اما من فقط برای این رفتم که جدایشان کنم و نگذارم آن مرد را بکشد. من اصلاً دستم به اسلحه نخورد.
«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
جناب قاضی، قبل از هر چیز میخواهم این را خدمتتان عرض کنم که ما هیچ کدام مست نبودیم، بعدش هم ما ترکها اگر هم مست باشیم هیچ وقت آنقدر بیظرفیت و بیجنبه نیستیم که بیاییم آنجای زنی را بگیریم. جناب قاضی، اگر مسئلهی دشمنی و کینه ی سیاسی نیست، چطور آن مرد به خاطر «آنجای یک زن» دست به اسلحه میبرد و مأمور دولت را میکشد؟ این دو مرد، هر دو از ترک و سرباز ترک بدشان میآید، سناریوشان مشخص است که مبنایش بر پایه ی دروغ است، میخواهند سرپوش بگذارند روی جرم و جنایت همدیگر.
«روایت ماجرا از زبان مرد»
جناب قاضی، جنابعالی من را به خاطر این گناهکار میدانید که دعوا را من شروع کردم و تف انداختم تو صورت سرباز ترک. من فقط یک سئوال از شما دارم، جناب قاضی: «شما خودت و زن و دو تا بچه هات، اگر از «هولیر» پیاده آمده باشید «زاخو» و یکهو روی پل یک سرباز ترک جلوی چشمتان آنجای زنتان را بگیرد، چکار میکنید؟»
«روایت ماجرا از زبان یک شاهد»
قربان، من نمیتوانم جواب این سئوالتان را بدهم: چون که من از هیچی خبر ندارم، فقط آنقدر دیدم و شنیدم که گفتم: نخیر، خبری از جریان تعارف کردن پپسی ندارم. هیچ قوطی پپسی ای هم توی محل حادثه ندیدم. شما که از آن زن هم بازجویی کردید، جناب قاضی.
«روایت ماجرا از زبان مجرم»
بابا دستخوش، توی کشور خودمان به ما دستدرازی کنند و بعد گناهکارمان هم بکنند و اسممان را بگذارند قاتل و آدمکش! جناب قاضی، میبخشید ها، اجازه بدید از حضرتعالی سئوالی بکنم: اگر قاتل آن سرباز، دوست خودش نیست، چرا فرار کرد و تا حالا هم خودش را گم و گور کرده؟ شما چطور باید من و آن مرد را محاکمه کنید در حالی که یک طرف قضیه (خود مجرم) اینجا نیست؟
«روایت ماجرا از زبان یکی از سربازهای ترک»
دوست دیگرمان (آنکه دوید) حقش بود بدود: چون که جلوی چشمهاش یک خشاب کلاشنیکف توی تن آن بیچاره خالی کردند. خب، او هم، شاید ترسیده که فرار کرده. لازم هم نیست بیاید دادگاه، مگر فقط به عنوان شاهد، چون که او هیچ ربطی به این سناریوی ساختگی ندارد که اینها را درست کرده اند.
«روایت ماجرا از زبان مرد»
جناب قاضی، جنابعالی من را تنها به این دلیل گناهکار میدانید که تف انداختم تو صورت آن سرباز، اگر باز هم اجازه بدهید، فقط یک سئوال از شما دارم: «حضرتعالی، خودتان و زنتان و دو تا بچه هایتان، اگر از «هولیر» پیاده و خوش خوشان آمده باشید «زاخو» و یکهو روی پل، یک سرباز ترک، جلوی چشمهایتان فلان زنتان را بگیرد، شما چکار میکنید؟ ها؟