شهروند ۱۲۴۱ پنجشنبه ۶ آگوست ۲۰۰۹
کاش من مرده بودم و تو اومده بودی سرخاکم. ببین به چه خاک سیاهی نشستم؟ بعد از یک عمر زندگی طیب و طاهر. یادته می گفتی انشاءالله بمیرم تا تو راحت بشی، حالا تو مردی و من به عزات نشستم. ای کاش این روزها رو ندیده بودم. خدا هم خیلی بزرگه، وقتی به آدم دل می ده، دل هر جور بدبختی کشیدنی رو به آدم می ده. قربون قدرتت برم خدا که چه دلی برام درست کردی. چه دل پر دردی. منم و همین یک متر خاک که هر چی هم آب می ریزم یه علف روش سبز نمی شه، چقدر نماز شب خوندم که خدا اگر قابل هدایتی اصلاحت کنه و اگر نیستی، ما رو از دست خودت و خودت رو از دست این دنیا راحت کنه. چقدر به همین امامزاده صالح نذرت کردم. تو پونصد تومن از جیب آقات برمی داشتی برای هروئین، من دویست تومن از پول خرجی خونه نذر می کردم برای امامزاده صالح. دو ماه پیش نذر کردم که اگر تکلیفت رو امام مشخص نکنه، بندازمت از خونه بیرون. یک مرد سبزپوشی اومد سراغم، قربونش برم با اون قد بلند و چهره نورانی. جلوی یک دروازه بودم، تو خوابیده بودی، گفت بیدارت کنم، گفتم خوابش سنگینه، گفت بیدارش کن، عجیب بود که به یک اشاره من بیدار شدی. گفت ببرش از این در تو، گفتم می آیی؟ گفتی دوباره باید هروئین رو ترک کنم؟ گفتم: نه، آقا گفتن باید از این در بری تو. نگاهی به آقا کردی و گفتی چشم. بردمت از در تو، خیلی همه جا سبز و پر از گل بود، گل ختمی، گل کوکب، همینطوری که دست سردت توی دستم بود، دیدم نیستی. جیغ کشیدم. آقا گفت: زهرا خانم چرا جیغ می کشی؟ گفتم: پسرم. گفت: نگران نباش، مصلحت همین بود. حالا تو رفتی، نمی دونم الآن به خاطر همه کارهای خوب بچگی هات تو بهشت خدایی یا به خاطر همه کارهای بد جوونی ات توی جهنم اسفل السافلین.
امشب اومدم برات درد دل کنم. پدرم گفت مواظب بچه ات باش. می گفت مواظب باش. وضو نگه دار، نه ماه دائم الوضو بودم. معصیت نکردم. غیبت نکردم. نه ماه پاک و طاهر، انگار مشرف شده باشی به مدینه منوره. به خانم فاطمه زهرا اقتدا کردم. نه ماه هر روز با هر تکونی که توی شکمم خوردی شادی کردم. برات دعا خوندم که خداوند به من فرزند صالح بده. پدرت که دید پسری، گفت: خدا رو شکر، اسم خانواده رو نگه می داره. ناسلامتی تو اولین بچه خانواده ما بودی. آقات می گفت: عصای پیری می شه. از کجا می دونست باید هشت سال آزگار نعشتو از راهرو جمع کنم و مواظب باشم سرنگ موادت رو کسی نبینه. از کجا می دونست این قاتق نون، قاتل جونه. تا مدرسه بودی غصه نداشتم. بعد که بزرگتر شدی انگار جن رفت توی جونت. هر روز دعوا، هر روز باید منت یک کتک خورده رو می کشیدم که تیزی کشیده بودی توی صورتش. هر وقت حرف می زدم می گفتی به بابام نگو، باز خدا رو شکر از پدرت شرم می کردی و می ترسیدی. یادته رفتی عروسی پسر حسین بزاز که رفیق هنرستان ات بود؟ شب تا برگردی دلم هزار راه رفت. صبح سحر، سر نماز شب، دیدمت که از سر کوچه تلو تلو می خوردی و می اومدی. فهمیدم زهرماری خوردی. اومدم جلوت که بابات نفهمه، اگر فهمیده بود تکه تکه ات می کرد. اومدی تو، بوی گند شراب می دادی، مست لایعقل. با دستی که وضو داشت کثافتی که توی باغچه بالا آوردی شستم، سروصورتت رو شستم و خوابوندمت. می خواستم آقات نفهمه. از آقات پنهون کردم که چه می کنی. چند بار سر جیب آقات رفتی بهش گفتم من چون خرجی می خواستم پول ورداشتم.

آخرش همین کارهات زندگیت رو به آتیش کشید. هزار بار نگفتم ول کن؟ نگفتم؟ با محبت گفتم، نکردی. دعوات کردم، نکردی. باهات قهر کردم، درست نشد. تو که اگر یک روز بی محلی بهت می کردم آتیش می گرفتی، اصلا عین خیالت نبود. خودم با محسن آقای صدیقه خانم توی نیروی انتظامی حرف زدم، شاید یک هفته بگیرنت، بترسی، فایده نداشت. گفتم می ترسی و عبرت می گیری، نه ترسیدی و نه عبرت گرفتی. بعد از یک عمر آبروداری پلیس اومد در خونه حاج حسین بزاز، اونم پلیسی که فقط برای مراسم ختم و دهه ماه مبارک و شب های احیا خونه ما اومده بود. پسرم رو جلوی همسایه ها دستبند زدند و بردند. پدرت گفت: دیدی آخرو عاقبت مون جلوی مردم چی شد؟ وقتی آزاد شدی گریه کردم. زاری کردم. التماست کردم. قسم ات دادم به شیری که خوردی. پدرت با کمربند کتکت زد. اون روز، اول تابستون بود، وقت هندونه های توی استخر بود، تو اومدی حیاط، دست من و پدرت رو بوسیدی، گریه کردی، زار زدی، خودت رو با کمربند سیاه کردی، قول دادی، قول دادی، قول دادی که دیگه ترک می کنی. گفتی دلت پیش پروین دختر فرجیان بوده، اگر بگیری اش زندگی ات از این رو به اون رو می شه. می خواستم برم سراغ پروین، راستش رو بخوای یه بار رفتم حمام امامزاده یحیی، پشت پروین رو هم کیسه کشیدم. با اون پوست سفید و لطیف. ترسیدم اگر یک بار موقع عصبانیت این پوست لطیف کبود می شد من چه می کردم؟ جواب مادرش رو چی می دادم؟ بعدش هم که بی آبرویی بار آوردی. یادته؟ سعید جان! زیاد غصه نخور، این حرف ها فقط همین یک دفعه است، بعدش فقط منم و تو و خیرات و دعای آمرزش. ولی باید باهات یک بار تسویه حساب می کردم. یادته وقتی رحیم و پوران جان، اومدن یک هفته خونه ما چه بساطی راه انداختی؟ یک گردنبند کارتیه عروسی پوران جان رو برداشتی و دویست دلار از جیب برادرت زدی. صبح برادرت اومد توی آشپزخونه و به من گفت تا این لجن توی این خونه هست، من دیگه اینجا نمی آم. رحیم و پوران دیگه نیومدن تا وقتی خبر مرگت رو بهشون دادم. می دونستم حق با اونه، حالا توسری خوردن های پوران و حکایت ها و ماجراها که پیچید توی فامیل شون بماند. اون شب ختم پدر پوران جان که پدرت برای مرگ پدرش گریه نکرده بود، به حال تو گریه کرد.
آقات گفت: از کی پنهونش می کنی؟ گفتم: این درست می شه، اما آبرو رو باید حفظ کرد، چون بعدا که خوب شد به آب زمزم و کوثر هم این بی آبرویی رو نمی شه شست. اگه خوب شد، خوبیت نداره مردم بگن قبلا معتاد بوده، کسی به معتاد زن نمی ده. گفت: زهرا خانم! این خوب بشو نیست، این خط ، این نشون. یادته این جمله رو که گفتم به بابات بدوبیراه گفتی و سیگار روشن پشت دستت گذاشتی و پشت دستتو سوزوندی که دل منو بسوزونی؟ اما نتونستی. بیشتر از دو روز نتونستی جلوی خودتو بگیری. چنان به حال مرگ افتادی که وقتی اومدی التماس کنی و از من پول بگیری برای مواد خودم بهت پول دادم، یادته؟ بهانه هات یکی دو تا نبود، گفتی تقصیر مش رحیم حمومی یه که مواد می رسونه. سه روز بعدش که دیدی مش رحیم رو با حموم و جاه و جلالش تعطیل کردن، اون درست شد، ولی تو درست نشدی. تو که رفتی تهرون پیش عمه جانت؛ همه چیز برات مهیا بود، هر تفریحی می خواستی داشتی. آخه هروئین کشیدنت برای چی بود؟ یه بار گفتی عاشق یک کسی شدم، بهم خیانت کرده. حالم خرابه، یه بار گفتی سه ماه تنها بودم و پناه بردم به هروئین. یه بار گفتی پدرم زور می گفت و من لج کردم. من نفهمیدم پدرت فقط به تو زور می گفت؟ پس چرا بقیه برادرات طیب و طاهر موندن؟ چرا فقط تو که پسر بزرگم بودی این طور شدی؟ گفتم برات زن بگیرم بلکه آدم بشی.

منم دیگه طاقت نداشتم. تا شیش ماه پیش هرکی گفت بفرستینش جزیره، بلکه خوب بشه گفتم نه، بچه مه، نگهش می دارم. گفتن بدینش دست مامور شاید اصلاح شد. گفتم نه، خودم اصلاحش می کنم. بتول خانم گفت: کاش بمیره هم شما و هم خودش راحت بشه، گفتم زبون تو گاز بگیر. درست می شه. ولی دیگه طاقتم طاق شد. شیش ماه پیش که اومدم توی اتاقت و زرورق و سنجاق رو دیدم و بدنت رو که مثل نعش افتاده بودی آرزوی مرگت رو کردم. نمی خواستم بمیری تا راحت بشم، می خواستم بمیری تا راحت بشی. انگار مسئول تمام دردهایی که می کشیدی، من بودم. دیگه یقین کردم که نمی تونی. فهمیدم دیگه نمی تونی از این مکافات نجات پیدا کنی. فرداش روز مادر بود، رفتی برام گل خریدی. سه شاخه رز سفید و گفتی روز مادره. همه بهت بی محلی می کردن. برادرت گفت: پولش رو از کجا آوردی؟ دلم آتیش گرفت. خودت هم عصبانی شدی. خودت گفتی. مگه خودت نگفتی؟ به من گفتی می خوام بمیرم، ولی جراتش رو ندارم. گفتم ترک کن. از مرگ که بدتر نیست. گفتی شما نمی فهمین دردش از مرگ هم بدتره. گفتی ترک بکنم یا نکنم برادرم به چشم معتاد منو نگاه می کنه. گفتم از اینجا برو. برو یه شهر دیگه. گفتی که تنها بشم بدتره. دوباره می کشم. یادته چند ماهی هم رفتی بندر خبر زندونت رو برام آوردن؟ مگه تو زندون ترک نکرده بودی، چرا دوباره شروع کردی؟ ده دوازده سال اعتیاد تو یک طرف، تمام بدبختی و بیچارگی من یک طرف.
منو بغل کردی. گفتی منو ببخش که موهات رو سفید کردم. بدبختت کردم. بی آبروت کردم. از این زندون به اون زندون کشیدمت. گفتم آره تو منو بدبخت کردی. گفتی منو بکش و راحتم کن. گفتم کاش ده سال قبل که تازه شروع کرده بودی، مرده بودی. گفتی دلت نمی سوخت؟ گفتمت برای خودم چرا، برای تو نه. گفتم اگر منو دوست داری برو از اینجا، برو یه شهر دیگه. چرا می خوای توی این خونه بمیری که هم با زندگیت و هم با مرگت ما رو بی آبرو کرده باشی. گفتی: من خیلی ضعیفم. تو که شیر زنی، مادری رو در حق من تمام کن. این جوری هر روز زجر می کشم. یادته سه ماه قبل رفتیم مشهد؟ برات قرص خواب آور گرفتم، مخصوصا اون همه قرص رو گذاشتم دم دستت که اگر همه شو یک جا می خوردی راحت می شدی. گفتم می خوری راحت می شی. تموم عید می رفتم حرم امام به خاطر این کار گریه می کردم. از امام خواستم یا نجاتت بده یا راحتت کنه. برگشتم دیدم طلای مادرت رو دزدیدی و بردی فروختی. رفتی دزد آوردی و راه و چاه خونه رو نشونش دادی تا خونه رو بزنن. یادته؟ تو که نمی فهمیدی چه بلایی داری سر ما می آری. مسعود، برادرت، داشت دق می کرد. می گفت اگر فامیل مریم بفهمن که برادرم معتاده خیلی بد می شه. گفتم نمی ذارم. بهش قول دادم تا دو ماه تکلیف تو رو روشن کنم. امروز که بالای قبرت هستم هنوز دو ماه نشده. تو که حواست نبود مریم چه حرفهایی به مسعود می زد. بهش می گفت از این خونه بریم. مسعود گفت برای چی؟ گفت: از برادرت می ترسم. مث جنازه می مونه. این چرا این جوریه؟ مسعود گفت ناراحتی روحی داره. مریم گفت یعنی هروئین نمی کشه؟ مسعود گفت نه، این چه حرفیه! مسعود خیلی اصرار کرد که ببریم تحویلت بدیم اردوگاه. گفتم: نه مادر، بگذار خودم باهاش حرف بزنم.
مگه من بهت نگفتم کاری به مریم نداشته باشی. التماست کردم. بهت گفتم اگر پول می خوای از خودم بگیر. رفتی النگوی دختره رو دزدیدی. چی فکر کردی؟ فکر کردی نمی فهمن تو دزدیدیش؟ مسعود اول از همه فهمید. به من گفت می آد سراغت و النگو رو ازت می گیره. گفتم خودم ازش می گیرم. فکر کردم اول انکار می کنی ولی بعد اتاق رو می گردم و پیداش می کنم، حتی اگر شده به زور.
اون روز اومدم که النگو رو ازت بگیرم. نمی خواستم سروصدا بشه. همه رو فرستادم برن باغ انگورستان. خودم هم رفتم باغ، ولی بعد از یک ساعت گفتم زیر چراغ رو خاموش نکردم باید برم خونه. وقتی رسیدم در خونه حال خرابی داشتم. زود اومدم که یه دفعه نری النگو رو بفروشی، می دونستم که برای سه چهار روز پول داری. زیر موزائیک رو دیده بودم. وقتی وارد دالان شدم، فهمیدم خونه ای. خیالم راحت شد. فکر کردم شاید مثل اون دفعه که منو هل دادی و سرم خورد به تاقچه و خون اومد ممکنه حمله کنی، گفتم عصای پدرت دستم باشه که اگر حمله کردی جلوت رو بگیرم. در اتاقت رو باز کردم. پشت در رو ننداخته بودی. حتما قبلش رفته بودی مستراح، دیدی کسی خونه نیست پشت در رو ننداختی. از اتاقت بوی گند می اومد. بوی نم و موندگی. یادته چقدر بهت می گفتم از این دخمه بیا بیرون. چقدر بهت می گفتم بیا پیش مهمون بشین. اتاق پر بود از آشغال سیگار و زرورق و دستمال کاغذی سوخته. نگاهی به اتاق کردم، باید رنگش می کردم و تمیزش می کردم برای عروسم، برای مسعود، برای مریم، برای نوه ام. چقدر دلم می خواست صدای بچه مسعود توی خونه بپیچه. اما به جای اون صدای خرو خر تو توی اتاق پیچیده بود. فکر کنم کشیده بودی و قرص هم خورده بودی و خواب خواب بودی. وقتی توی خواب نگاهت می کردم، دوباره می شدی همون سعید روزهای بچگی که صدبار می فشردمت به سینه ام. صدات زدم. گفتم شاید خودت رو به خواب زدی. آب دهانت ریخته بود روی بالش. زرد بود. یاد صورت قشنگت افتادم که وقتی بچه بودی موقع خواب نگاهت می کردم. حالا صورتت زرد زرد بود. صدای نفست نمی اومد، گفتم خدایا! می شه مرده باشه و من با خیال راحت برم به همه خبرش رو بگم؟ دست گذاشتم روی پیشونیت. سرد سرد بود، مثل تن مرده، مچ دستت رو گرفتم، ضربانت می زد. اتاق رو گشتم. ولی النگوی مریم نبود، نه زیر جالباسی، نه توی بقچه ها، نه پشت قرآن و نهج البلاغه. آخرش یقین کردم قایمش کردی توی بالش. حتما می دونستی که من می آم سراغت و همه جا رو می گردم. بالش رو آروم از زیر سرت کشیدم، نفهمیدی. خوابت خیلی سنگین بود. رویه بالش رو که بوی گند تف و آب دهنت بهش ماسیده بود، درآوردم، النگوی مریم لای یک دستمال کاغذی اون تو بود. خدا رو شکر کردم. پاشدم برم. تا دم در هم رفتم. یاد پدر مریم افتادم که گفته بود تا وقتی برادر معتادش توی خونه هست اجازه نمی دم دخترم بره خونه شون. یاد مسعود افتادم که می خواست برات مامور بیاره. یاد پدرت افتادم که هر شب به من پشت می کرد و می گفت هر چی می کشه از دست منه، یاد خودت افتادم که چقدر از خدا آرزوی مرگ می کردم. یادم افتاد به پارسال که وقتی شب بیست و یکم می خواستم برم مسجد جامع گفتی منم می آم. بهت گفتم می آی آبروی منو ببری؟ گفتی نه می آم از خدا بخوام مرگ منو بده.

برگشتم. گفتم بالش رو بذارم زیر سرت. گردنت کج شده بود. بد نفس می کشیدی. سرت رو بلند کردم. انگار که لاشه گوسفند، انگار یک تکه چوب، بالش رو گذاشتم زیر سرت. نگاهت کردم. دلم برات سوخت. پدرت بهت گفته بود گمشو برو از خونه من، تو مایه ننگی. به بچه من گفته بود مایه ننگ. سعید جان! آقات راست می گفت: تو مایه ننگ ما بودی. خواستم بیدارت کنم، یک بار دیگه باهات حرف بزنم. ولی می دونستم فایده نداره. سرم رو چسبوندم روی صورتت، می خواستم بیدار بشی. می خواستم به هوش باشی. اما تو کاملا بیهوش و خواب بودی. گفته بودی دلم می خواد وقتی بی هوش هستم خلاص بشم. باید تمومش می کردم. تموم. بالش رو از زیر سرت کشیدم بیرون. کاش از خواب بلند شده بودی و به هوش اومده بودی. ولی صدات در نیومد. بالش رو گذاشتم روی صورتت. نمی خواستم صورتت رو ببینم. دلم می خواست همون سعیدی رو ببینم که صبح زود بلند می شد و نون سنگک تازه می خرید و ساعت هفت می رفت سرکار. بالش رو فشار دادم. زورم نمی رسید. دستت تکون خورد، فشار رو کم کردم. کاش از خواب بلند شده بودی. ولی دستت فقط دست منو فشار داد. با وحشت بالش رو از روی صورتت برداشتم. صورتت رو نگاه کردم، یکهو چشمات نیم دقیقه باز شد. گفتم: سعید! می خوای به این زندگی ادامه بدی؟ اینو بهت گفتم. صدات در نمی اومد. گفتم: سعید جان! می خوای کمکت کنم خوب بشی؟ صدات اومد. گفتی نمی تونم، نمی تونم. بالش رو گذاشتم روی صورتت. دستت اول اومد و مچ دستم رو گرفت، ولی بعد دستم رو ول کردی. دو ماه قبل به من گفته بودی ای کاش می مردم و از این زندگی خلاص می شدم. نشستم روی بالش. همون جوری نشستم که انگار می خوام تو رو بزام. انگار قرار بود تو از من بیایی بیرون. کاش می شد برگردی و بری داخل من، بعد از سی و هفت سال بدبختی. دیگه فکر نکردم. فقط گریه کردم. یه دفعه پشیمون شدم. شاید خوب می شدی. یک فرصت دیگه. از جا بلند شدم. بالش رو از روی صورتت برداشتم. صورتت عوض نشده بود. نبض ات رو گرفتم. دیگه نمی زد. دستات رو بلند کردم، افتاد روی زمین، مثل یک لاشه. بلند شدم. حالا دیگه تموم شده بود. بالش رو گذاشتم زیر سرت. صورتت رو گذاشتم روی بالش.
وقتی برگشتم باغ، همه داشتن می زدن و می رقصیدن. مریم هم خوشحال بود و پهلوی مسعود نشسته بود. رفتم پهلوی مریم. النگو رو بهش دادم، گفتم که زیر دستشویی پیداش کردم. مسعود شنید. منو کشید کنار. گفت: سعید کتکت نزد؟ گفتم: نه، النگو پیش اون نبود. زیر دستشویی بود. موقع وضو گرفتن شاید افتاده بود اونجا. مسعود چیزی نگفت. بعدش پدرت رو کشیدم کنار. بهش گفتم سعید مرد. اول زل زد و توی چشمام نگاه کرد. بعد دستش رو گذاشت روی پیشونی من و اشک ریخت. به پهنای صورت اشک ریخت. آقات گفت: زیاد که زجر نکشید؟ چیزی نگفتم. آقات گفت بریم خونه. به مسعود گفت: ما می ریم خونه، برادرت فوت کرده. مسعود نگاهی به من کرد. مریم زد زیر گریه. همه مهمون ها گریه کردن. صدای رقص و ساز و آواز قطع شد. به مسعود گفتم برو به فاطمه و نرگس و رحیم و پوران خبر بده که برادرت فوت کرده، به آقای ایرجی هم بگو بیاد برای روزنامه تسلیت بنویسیم. توی راه هر چی گذشته بود به پدرت گفتم. پدرت گفت حرف نزن، نمی خوام بشنوم. یک بچه معتاد داشتم مثل خیلی معتادا زیاده روی کرد و سکته کرد و مرد. رسیدیم خونه. آقات زنگ زد دکتر جمالیان اومد. گفت چی شده؟ گفتم رفتم توی اتاقش دیدم مرده. دکتر جمالیان جسدت رو معاینه کرد و گفت: هم خودش راحت شد، هم شما. یادته ده بار رفتی پیش جمالیان که ترک کنی؟ گفت: شبیه حالت خفگی هست. هیچی نگفتم. گفت: گزارش می نویسم که زیاده روی کرده و سکته کرده. آقای ایرجی شوهر خواهرت اومد، مثل هر مراسم عروسی و عزا که اون کارهای ما رو انجام می داد، برات یک مجلس ختم آبرومند گرفتیم. همه می فهمیدن که تو سکته نکردی، اما هیچ کس چیزی نگفت. دیروز هم ستوان شفیعی از نیروی انتظامی اومد. یک برگه داشت. گفت فرمالیته است. از من پرسید: اون مرحوم دشمنی نداشت. آقات گفت: اون مرحوم دشمن هم داشته باشه، سکته کرده. ستوان شفیعی گفت: کار ما فرمالیته است.
سعید جان! خودم گذاشتمت توی قبر. راحت شدی ننه. هم از این زندگی نکبت، هم از حرف مردم، هم از خودت. حالا باز هم من و تو تنها شدیم. مثل همه این ده پونزده سال. توی این ده سال که معتاد بودی فقط من می اومدم سراغت. حالا هم هر هفته می آم. می آم سر قبرت. مثل همین امروز. الآن دو هفته است اتاقت رو رنگ زدیم و مسعود و مریم اسباب کشی کردن اونجا. کسی دیگه اسم تو رو نمی بره. حالا هم فقط من موندم و تو. من و پسرم. می گن بهشت زیر پای مادره. تو می گی جای من کجاست؟
تهران، ۱۳۷۲
بازنویسی، بروکسل، ۱۳۸۵