شهروند ۱۱۷۶

به خودم لبخند می زنم آیینه

– پیرمرد!


من که فکر می کنم هنوز

بیست و هفت ساله ام

به حفره ی دو دندان افتاده می خندم

و به موهای هنوز سیاه

و به چشمان ریز و چروک دو کنج

– گذشت و نفهمیدی هیچ

پیرمرد!


و حفره ی این همه سال

و حفره ی این همه سالِ گم شده در من


فی

تی

له

له له می زند برای روغن می سوزد

و می سوزد این زخم که نمی دانم

می سوزد

این زخم

و به من لبخند می زند آیینه

– پیرمرد

همین روزا…



حال حالا


رخت آویخته ام به میخ دوش

در من نمی گنجد این احوال

و خواب از من ربوده است

خیال فردا

خواب از من ربوده است

یاد دوش

دغدغه ی حالا


و حال حالا خوش نیست

و من خلاصه می شوم

غرس می شوم

بدست نمی دانم

هی قطع می شوم




و همان خواب بمانم


برخیزم اگر

برخیزم از این خواب به بینم بیدار

ماه به بینم

ماه به بینم و بگردم به سراغِ علف و آب

و تو باشی

و لبخند

و آن چیز که در عمق نگاه ات

و همین قدر که باشی ـ نه بگویی

که بدانم

و بخوابم

و بیدار بخوابم

و رویای من آن چیز که در عمق نگاه ات

و ندانم

نهراسم

و همان خواب بمانم