شهروند ۱۲۵۵ پنجشنبه ۱۲ نوامبر ۲۰۰۹

شنیده ام که پادشاهی از پادشاهان پسری داشت عاشق شکار، شاه به وزیر خود سپرده بود که همیشه و همه جا همراه پسرش باشد و لحظه ای او را تنها نگذارد . روزی از روزها شاهزاده به شکار رفت و وزیر مثل همیشه با او همراه شد. هنگام شکار به آهویی برخوردند. وزیر گفت: این آهو را بگیر. شاهزاده در پی آهو اسب تاخت. ناگهان خود را تنها یافت. آهو ناپدید شد، اما چشمش به دختری جوان افتاد که مثل ابر بهار گریه می کرد. شاهزاده گفت: تو کیستی و چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: من فرزند پادشاه هندوستانم، برای شکار به اینجا آمده بودم، خسته بودم و روی اسب خوابم برد، از اسب افتادم و حالا اینجا سرگردان مانده ام. شاهزاده او را بر اسب سوار کرد و رفتند و رفتند تا به جزیره ای رسیدند. دختر از شاهزاده خواهش کرد که او را از اسب پایین آورد و شاهزاده چنین کرد و ناگهان دید که دختر به صورت غولی زشت و وحشتناک درآمد که فرزندان خود را صدا می زند و می گوید: بیایید، برای شما آدمی فربه آورده ام.

شاهزاده آماده مرگ شد و لرزه بر اندامش افتاد.


غول گفت: چرا می ترسی؟ مگر تو پسر شاه نیستی، پس ثروت پدرت به چه کار می آید؟

شاهزاده گفت: دشمن من از من جان می خواهد نه مال.

غول گفت: چرا از خدا کمک نمی خواهی؟

شاهزاده دست به دعا برداشت و گفت: ای خدایی که درماندگان وقتی تو را می خوانند، به فریادشان می رسی، مرا بر دشمنم پیروزی ده و یاری کن و او را از من دور گردان تو بر همه چیز توانایی.

غول با شنیدن این دعا از شاهزاده دور شد و شاهزاده پیش پدر بازگشت و نیرنگ وزیر را برای او گفت.

حال ای ملک یونان تو نیز اگر به گفته ی حکیم رویان فریفته شوی، همان طور که با نیرنگی تو را از بیماری نجات داد، می تواند به نیرنگی ساده تر تو را از میان ببرد.

ملک یونان گفت: راست می گویی، او می تواند به همان سادگی که چوگانی به دست من داد و مرا درمان کرد دسته گلی به من بدهد که آن را ببویم و جا در جا بمیرم.

وزیر گفت: او را بکش تا از نیرنگ او رهایی یابی و پیش از آنکه او به حیله ای تو را از پا درآورد، تو او را از میان بردار.

ملک یونان فورا کسی را دنبال حکیم رویان فرستاد. حکیم رویان آمد و به گرمی سلام کرد و رسم ادب به جای آورد.

ملک یونان گفت: می دانی با تو چه کار دارم؟

حکیم گفت: جز خدا هیچ کس غیب نمی داند.

شاه گفت: می خواهم تو را بکشم.

حکیم تعجب کرد و حیران ایستاد و گفت: چه گناهی کرده ام که باید کشته شوم؟

شاه گفت: تو جاسوس بیگانگانی و برای کشتن من آمده ای. و جلاد را صدا زد و دستور داد که سر حکیم را از تن جدا کند. حکیم گفت: مرا نکش تا خدا تو را نکشد. آیا سزای نیکی بدی است. مگر نشنیده ای که سعدی گفته:

چو به گشتی طبیب از خود میازار

چراغ از بهر تاریکی نگه دار

راستی که داستان من و تو مانند داستان صیاد و نهنگ است.

شاه گفت: داستان صیاد و نهنگ چیست؟

حکیم گفت: پادشاها، زیر شمشیر چطور می توان داستان گفت؟ از کشتن من در گذر و به غریبی من رحم کن تا خدای بزرگ به تو رحم کند.

یکی از همراهان پادشاه گفت: پادشاها، او را ببخش، ما که خطایی از او ندیده ایم.

شاه گفت: می ترسم اگر او را نکشم، او مرا بکشد. پزشکی که با دادن یک چوگان به دست من، آن بیماری سخت را درمان کرد، با دادن دسته گلی به من میتواند مرا بکشد. اصلاً گمان می کنم که او جاسوس است که به لباس پزشک پیش من آمده تا مرا به قتل برساند و ناچارم او را بکشم.

حکیم که دانست ناچار کشته خواهد شد، چاره ای اندیشید و گفت: حالا که پادشاه قصد جان مرا کرده، خواهش می کنم اجازه دهد تا به خانه بروم و وصیت کنم و کتابی بیاورم و به شاه بدهم که این کتاب بسیار سودمند است. کمترین فایده اش این است که وقتی سر بریده شود، پادشاه کتاب را باز کند و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند. آنگاه سر من سخن می گوید و هر چه بپرسند، جواب می دهد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و حکیم را به پاسبان داد تا او را به خانه ببرد. حکیم سه روز در خانه ماند و روز سوم به دربار شاه آمد و کتابی با شیشه ای دارو آورد. اندکی دارو به طشتی که آورده بودند ریخت و گفت: وقتی سر از تنم جدا کردند، سرم را در این طشت بگذارید و به این دارو آغشته کنید و خود شاه این کتاب را چنان که گفتم بخواند و از سر بریده هر چه می خواهد بپرسد.

شاه کتاب را گرفت و خواست ورق بزند، برگها به هم چسبیده بود و باز نمی شد انگشتانش را به آب دهن تر کرد و چند صفحه را ورق زد و در آن نوشته ای نیافت. شش صفحه کتاب را که ورق زد، گفت: نوشته ای در این کتاب نمی بینم.

حکیم گفت: چند صفحه دیگر نیز ورق بزن.

پادشاه به ورق زدن کتاب پرداخت و زهری که حکیم در صفحه های کتاب به کار برده بود، کارگر شد و شاه فریادی کشید و جان به جان آفرین سپرد.

ماهیگیر که داستان را تمام کرد گفت: اینک ای دیو، بدان که اگر ملک یونان قصد جان حکیم رویان نمی کرد، خدا او را نمی کشت، تو نیز اگر نمی خواستی مرا بکشی، خداوند بزرگ تو را نمی کشت.

داستان که به اینجا رسید، سپیده دمید و شهرزاد لب از گفتن فرو بست.