وسط کلاس داستان نویسی عباس معروفی در تورنتو نشسته بودم که موبایلم زنگ زد، با یک معذرت خواهی از کلاس خارج شدم. مادربزرگم بود.

عزیز: مادرجان قابلمه غذا و ورقه امتحانت رو جا گذاشتی.

ـ : آخ – آره عزیز ببخشید.

عزیز: میدم آقاجانت برات بیاره.

ـ : آره خیلی ممنون، بگو بده دم در به سکیوریتی.

عزیز: چی…؟ باشه میدم به سرایدار.

ـ : باشه عزیز خیلی ممنون، خداحافظ.

عزیز: خداحافظ مادر.

راستش آقاجان از خدایش است که وسایلمان را جا بگذاریم تا به بهانه آوردن آنها به مدرسه از خانه بزند بیرون، در راه با راننده های اتوبوس گپی بزند، همه راننده ها، تو کوچه اسدی روبه روی مدرسه ی ما با این که ایستگاه ندارد می ایستند. آقاجان می رود وسایل مان را به سرایدار می دهد و یا اگر خودمان را به مریضی زده باشیم، همان دم در غیبت مان را موجه می کند؛ دوباره سوار اتوبوس شده تا تجریش با راننده ها از هر دری حرف می زند، در فاصله پر شدن اتوبوس در قهوه خانه یک چای می زند تا برگردد دیگر ظهر شده است.

طرح از محمود معراجی

به کلاس بر می گردم، نیم ساعتی می گذرد، سکیوریتی که مردی چینی است تقی به در کلاس زده، در را باز می کند و اسم مرا می خواند، حالا دیگر اسم خودم را با لهجه های مختلف می شناسم، قابلمه غذا و کاغذ ورقه امتحانی را می گیرم، وقت تنفس یا به قول آقای معروفی – آبی، سیگاری.

قابلمه گرمکن غذایم را باز می کنم. بعد از این همه سال غذا تویش بوی ماندگی می گیرد ولی من دلم نمی آید به کسی بگویم تا مبادا عوضش کنند، غذایم را تمام می کنم. آقای معروفی و به دنبالش بقیه بچه ها می آیند، قبل از شروع کلاس ورقه امتحانی امضاء شده ام را به آقای معروفی نشان می دهم، آقای معروفی نوشته پدرم را زیر نمره ۱۶ می خواند:

 استاد گرامی جناب آقای معروفی ضمن تشکر از زحمات شما امیدوارم در آینده شاهد نمرات بهتری از دخترم باشم.(اراتمند – سید مسیح خاتمی – تابستان ۱۳۵۶)

خجالت کشیده ام هم از نمره ام هم از نوشته پدرم، سرم را که بالا می آورم می بینم آقای معروفی کاغذ را به طرفم گرفته و به رویم می خندد، همان خنده ی” تماماً مخصوص”.

کلاس تمام می شود. وارد خیابان یانگ شده سوار اتوبوس های شپرد، تجریش می شوم. راه کمی نیست ولی خیلی زیباست.

به خانه که می رسم آماده انجام کارهایم می شوم، باید در فیس بوک با سپیده (همکلاسی ام) راجع به مهمانی فردا یعنی روز آخر کلاس صحبت کنم. … آ….ه از نهادم بر می آید، وای سپیده* که هنوز دنیا نیامده، به بچه های دیگر فکر می کنم، نه خیر همه خیلی سال مانده که دنیا بیایند، “سلما”* هم که فقط چند ماهه است، می ماند”سهیل”* شاید بشود پیدایش کرد، ولی خب اگر پیدایش هم بکنم حتما دارد با مهدی تو کوچه فوتبال بازی می کند و همه ی کارها را انداخته سر آذر و خیالش هم که از بابت سئوال های امتحان راحت است.

بهتر از همه خود آقای معروفی است. می روم پُرسان پُرسان آدرسشان را پیدا می کنم. آ… خ… نه او هم که بعد از آن ماجرای کتابخوانی روی دوچرخه الان درب و داغان در بیمارستان است.

خواهرم دراز کشید. دارد “آلیس در سرزمین عجایب” را می خواند. همان طور که نگاهش می کنم من هم روی تخت دراز می کشم که موبایلم زنگ می زند، مسیح است: مامان برنامه چیه؟ مهمونی آقای معروفی ساعت چند شروع می شه؟ می گویم: هیچی من از این طرف میام، تو ایلیا را بیار، ناهار برید مک دونالد، براتون توکِن و یه بیست دلاری گذاشتم کنار تلویزیون.

مسیح: بابا چی میاد؟ گفته میاد، ولی فکر نکنم.

مسیح: باشه خداحافظ.

خداحافظ. مواظب داداشت باش.

مسیح: باشه، خداحافظ، به خاله سلام برسون. بهش بگو کی میاد اینجا پیش ما؟

خواهرم می گوید: بهشان باج دادی؟ می گویم: چی؟ باج؟

ادامه می دهد: مک دونالد را می گویم و می خندد، دندان های جلویی اش افتاده.

می گویم: بی دندون، خاله ی بی دندون.

جواب می دهد: این هم از دسته گل های جنابعالیه، اصلا یکی نیست بگه چرا پای منو از اون طرف دنیا وسط این قصه کشیدی، یا دست کم زمان قصه رو می ذاشتی سال دیگه که همه دندونهام دراومده باشه.

می گویم: سال دیگه: سال پنجاه و هفت؟ “سال بلوا”؟ عوضش شدی شکل شموبیل”اشموبیل”(۱)

***

از پایین صدای گفت وگوهای نه چندان دوستانه می آید.

بابا از اتاق کناری می گوید: ای بابا مگه این جلسه خواستگاری خواهرزن ما تمام نشد؟

مادرم می گوید: این آقای فریدونی هم که انگار اگر برای پسرهایش به خواستگاری دخترهای این خانه نیاید و جواب رد نشنود، اموراتش نمی گذرد.

صدای طلبکارانه ی آقای فریدونی بلند می شود: حالا که ایران و توران را تا بجنبیم روی دست بردند، ولی در مورد دختر آخری تان دیگر دست خالی از این خانه نمی رویم.

طنین صدای خاله خانم همه صداها را پوشش می دهد.

وا، آقا فریدون یکی نداند خیال می کند به شما بدهی داریم.

همان موقع تقه ای به در آپارتمان ما می خورد و به دنبالش شیرین خانم در را باز کرده و سرش را داخل اتاق کرده و می گوید: سلام ببخشید، در حیاطو خوب نبسته بودین سرراست آمدم بالا،(مثل همیشه) و منتظر جواب مادرم نمی ماند و شروع می کند به توضیح دادن: توران جان دوباره امروز “فرهاد” آتیش سوزوند، صبح قبل از این که بره مدرسه رفت بالا درخت و از او بالا افتاد و ما هم دوباره آواره بیمارستان شدیم، خلاصه بعد از عکس و معاینه دکترها گفتند: چیزی نیست ولی الان میگه سر و گردنش درد داره. اینه که گفتم مزاحم آقای دکتر بشم (در همین حال پاکت قهوه ای محتوی عکس های رادیولوژی را به طرف مادرم گرفت) ایشان هم عکس ها را ببیند خیالمان راحت شود، پدر با نارضایتی روزنامه اش را کنار گذاشت و پاکت را از مادرم گرفت و عکس های رادیولوژی را درآورده و در نور نگاه کرد، بعد از چند دقیقه در حالی که عکس ها را دوباره در پاکت مخصوص می گذاشت، گفت: درست گفته اند: سر و کله اش سالمه، در مورد مغزش.. والله چه عرض کنم، شیرین خانم به شوخی پدرم خندید و تشکر کرد. پدر پاکت عکس ها را به طرفش گرفت و گفت: بفرمایید، یادتان نرود، این هم عکس های “پیکر فرهاد”.

***

چند دقیقه بعد از خاموش شدن چراغ اتاق پدر و مادر، صدای خنده و حرف از پایین بلند شد.

عزیز می گفت: آخی راحت شدیم، دستت درد نکند خواهر.

خاله خانم با غرور جواب داد: دیدی آبجی، چه طوری ردشون کردم، عجب آدم های سمجی بودن ها، حالا خدا رو شکر این آقای “فریدونی” سه تا پسر داشت وگرنه دست از نوه و نتیجه هات هم برنمی داشت.

آقا جانم وسط حرفشان می دود و می گوید: دِ میرزا علی آقاجان، باجناق عزیز شروع، تا غیبت کردن خانم ها شروع نشده، و روی تنبک می کوبد.

خاله خانم با دلخوری می گوید: والا، آبجی تو هم با این شوهرت، نمی زاره یک کمی اختلاط کنیم، تازه این شبها گناهه.

آقاجان می گوید: خواهرزن عزیز، اولا از کی تا حالا شما این قدر متدین شدین ما خبر نداریم، درثانی غیبت کردن گناه نیست؟ تازه محرم که نیست ماه ضیافت خداست، بزن علی آقا، بخوان علی آقا، صدای ضرب بالا می رود و بعد صدای میرزا علی آقا و بعد بشکن های آقاجان و خنده خواهرها…

***

خواهرم می گوید: دیرت نشود، کم کم راه بیفت.

می گویم: باشه، کی پیش ما می آیی؟ بچه ها خیلی سراغت رو می گیرند.

: حالا که تورنتو گرمه و هوای لس آنجلس خیلی بهتره، شاید پائیز”هالوین” آمدم. به بچه ها سلام برسون، برو. من هم تو این سه ساعتی که وقت دارم برگردم یه چرتی بزنم.

می گویم: میخوای بخوابی… با این سر و صدا، نمی شنوی پائین چه خبره؟

خواهرم کتاب را کناری می گذارد و همان طور که پتو را روی سرش می کشد می گوید:

پائین چه خبره؟ معلومه.. “سمفونی مردگان”

***

به زیرزمین می روم، یک گوشه پر از هندوانه و طالبی است، فکر خوبی است. یکی دو تا کم شود هیچ کس متوجه نمی شود. دو طالبی بر می دارم که می دانم با نان و پنیر غذای مورد علاقه آقای معروفی است. طالبی ها را داخل زنبیل می گذارم.

چشمم به گوشه دیگر زیرزمین می افتد که محل شراب های دست ساز آقاجان است، به یاد ابراهیم* می افتم و یک بطری برمی دارم، می روم سر بقچه نان، خوب است کل بقچه نان سنگک را بردارم. فردا صبح ببینند نان نیست می روند و می خرند، کمی زحمت دارد، ولی شدنی است، آ…خ نه خدا را خوش نمی آید، ماه رمضان است و برای سحری نان می خواهند. فقط چند تکه برمی دارم، می روم سراغ پنیرها، دبه پنیر آن بالاست، نان ها و شراب را گوشه می گذارم و روی پنجه هایم بلند می شوم که دبه پنیر را بردارم، که با صدای زنگ ساعت غافلگیر می شوم، سریع از خانه می زنم بیرون در کوچه ها می دوم، صدای زنگ ساعت ها کوچه ها را پر می کند، چراغ خانه ها دانه دانه روشن می شوند، … صدای دعای سحر، بعد تق و تق و بعد هم اذان صبح… و دوباره خاموش شدن چراغ ها و من همچنان می دوم… سپیده که می زند، دیگر از آن جا آمده ام بیرون.

در سپیده فرو می روم تا به مقصد رسیده و خودم را به اتاق محل مهمانی پایانی کلاس می رسانم، همه آمده اند، مسیح و ایلیا از دیدنم خوشحال می شوند.

زنبیلم را بالا می گیرم، نون و شراب و طالبی…

که با دیدن زنبیل .. آ.. ه از نهادم برمی آید، نان و شراب را همان گوشه زیرزمین جا گذاشته ام، حالتم همه را به یاد برونو(۲) می اندازد همان وقتی که دید ساندویچی که برای دوستش با آن زحمت تهیه کرده را گم کرده است.

مرداد ۱۳۹۱ تورنتو

* از شاگردان کلاس

۱- شموبیل، پسر بچه فیلم، پسری با پیژامه راه راه که در کلاس به نمایش درآمد.

۲-Bronu  پسربچه فیلم پسری با پیژامه راه راه.