در شهر

شب بعد مارینا گفت: ” چه بسا کار دشواری باشه!”

از فراز خلیج پرواز کردند. هلال ماه در دل آسمان آویزان بود. نسیم ملایمی می وزید. مارینا افزود: ” تو اما حتی با آن بالهای کوتاهت دچار دردسر نخواهی شد!”

شید با غیظ گفت: “بالهای من کوتاه نیستند!”

“باشه، اما به بلندی بالهای من هم نیستند!”

بالهایش را گشود. شید تایید کرد. بالهای مارینا بلندتر و باریک تر بودند. اما نه آنقدر که او ادعا می کرد.

“به همین سادگیه بال هرچه بلندتر باشه مطمئن تر می شه پرواز کرد.”

شید گفت: “ممکنه بالهای من کوتاه باشن، اما پهن تر هستن، این یعنی من می تونم راحتتر پرواز کنم.”

و یادش آمد که این حرف را از مادرش وقتی به او پرواز می آموخت شنیده بود.

مارینا با تردیدگفت: “اهوم!”

“من اما می تونم حتی در جا بال بزنم، و در فضاهای کوچک تر و میان انبوه درختان جنگل پرواز کنم!”

مارینا پاسخ داد: “جالبه، اما در درجه ی اول پرواز در بالا و بر فراز دریاها مهمه، دوست کوچولوی من، و در این میدان هم من از تو سرم.”

“دوست کوچولو؟” انگار او هم مانند شینوک خفاش خوبی نبود. هرچند تا بحال امید داشت که از همسفری با او پشیمان نشود.

شید زیر لبی گفت: “چیزی که می گم به توفان شب پیش و بادهای تندی که باهاشون دست و پنجه نرم کردم برمی گردد.”

در جزیره ساعتی را به خورد و خوراک سپری کردند. شید غذا را بی آنکه از آن لذتی برده باشد می بلعید. برای اینکه همه ی فکر و ذکرش پیش مادرش و خفاشان دیگر گروهشان بود و این که چقدر از او دور شده اند. با اینکه از رفتن به سوی آنان ناامید شده بود، اما خوشحال بود که غذا به قدر کافی خورده بود. برای پرواز بر فراز دریا به نیروی زیادی نیاز داشت که تامین بود. بر فراز اقیانوس به پرواز در آمدند. باد وزیدن آغاز کرد. و شید دچار ترس و دلهره شد. مارینا راهنمائیش می کرد. اما بالهای او با هر ضربه ی باد به گونه ی آشکاری از باد پر می شدند. شید اخم کرد و یاد شینوک افتاد.

پرسید: “می خواهم بفهمم چرا این همه بالا پرواز می کنیم؟”

مارینا جواب داد: “برای اینکه از میزان درست جریان باد سر در بیاریم باید مقداری اوج بگیریم. من اینجاها کلی ول گردی کردم. برخی وقتا هم میشه جریان بادی را پیدا کرد که ساحلی نیست و همین هم کار را آسون تر می کنه.”

شید گفت: ” اوه، درسته.” دوست نداشت مارینا از او بیشتر سرش بشود.

مارینا بالهایش را چرخاند و دور زد و بینی اش لرزید: ” فکر می کنم نزدیک شدیم. بو رو می شنوی؟”

شید بو کشید. اما غیر بوی زهم دریا بوی دیگری نبود. با این وجود همه ی تمرکزش را معطوف به حفظ تعادلش در آن باد تند کرد. باد در گوشهایش می غرید و امیدوار بود مارینا درک کند که او دارد چه می کند.

“یه کمه دیگه مونده… اونجاس.”

شید حس کرد باد آرام تر شده است و او به پیش کشیده می شود. هر بال زنی انگار دو بالزنی به حساب می آمد. پایین را نگاه کرد تأسف خورد که اقیانوس از آن بالا غیر سطح سیاه لرزانی نبود. از اینکه این همه از درختان دور شده بود حس خوبی نداشت.

مارینا با چانه اش اشاره کرد: “خشکی پیش رومونه، می بینی اش؟”

شید آن دورتر خط ساحلی سیاه و باریکی دید، و بعد برق تند و کوچکی درخشید و تاریک شد، و باز همین درخشش و تاریکی تکرار شد.

با هیجان پرسید: “برجه، همون که نزدیکش که بودیم توفان گرفت!”

مارینا جواب داد: “فانوس دریایی. آدما برا راهنمایی قایقاشون ازش استفاده می کنن. بهشون راه رو نشون می ده، بعضی وقتا هم بهشون می گه که اون جلو صخره ست ازش دور شن.”

شید اندیشید این دختر خیلی چیزها سرش می شود. شاید به این دلیل که بزرگتر است. البته بهتر هم پرواز می کند. پنداری در همه چیز برتر است و حلقه هم که دارد.

“گفتی گروهت به طرف جنوب رفتن، درسته؟”

“فکر کنم دوشب پیش رفتن.”

“فکر می کنی؟”

“یقین دارم.”

“اگه بخت یاریمون کنه تو طول ساحل بهشون می رسیم. بستگی به سرعتشون داره. شاید دوشب دیگه بتونیم با راهنمایی تو، تو مسیری که رفتن بهشون برسیم. مسیر رو که می شناسی، نه؟”

شید دلشوره گرفت، انگاری صدها متر سقوط کرده باشد.

گفت: “بله، مادرم نقشه راه رو برام خوند.”

“یادت که نرفته؟”

شید با تأکید گفت: “نه. همه اش یادمه.”

به راستی یادش بود. می توانست صداها و تصویرها را بیاد بیاورد. هرچند به درستی نمی دانست معنای آنها چیست. آرزو کرد کاش مادر پیش از شروع توفان درباره ی نقشه ی راه حرف زده بود.

مارینا زیر لبی گفت: “خوبه، این خودش مایه ی خوشحالیه.”

“یعنی در طول ساحل به اونا خواهیم رسید، درسته؟”

مارینا خر خر کرد. شید دید بهترین کار همین است که روی درخشش فانوس دریایی دقت کند و به آن نزدیکتر شود. از همان آغاز سفر برای ذخیره ی نفس بیشتر با هم کمتر حرف زده بودند و دیرتر کمتر و کمتر هم شده بود.

باد یک نواخت می وزید، و شید از این بخت خویش خوش بود. آسمان در مشرق پریده رنگتر می شد، در حالی که آنان به موطن اصلی خود رسیده بودند و دور و بر فانوس دریایی قرار داشتند. شید با این که احساس خستگی می کرد سرشار شادمانی هم بود. سختی راه را پشت سر نهاده بودند. زیر یک درخت غانِ روی زمین افتاده سوراخی پنهان پیدا کردند و تا آواز جمعی پرندگان را از جنگل شنیدند به درون سوراخ خزیدند و شید بی درنگ خوابش برد.

“بیدار شو!”

شید یک چشمش را باز کرد و خواب آلود به مارینا زل زد. مارینا باردیگر بانوک بینی بهش سقلمه زد!

“چی شده؟”

“آفتاب نیم ساعت پیش غروب کرد.”

شب شده بود، اما او به سختی گذر زمان را حس می کرد، در همان حال درد هردم فزاینده ای در سینه و پشتش می پیچید که از توان تحملش بیرون بود.

شید نالان گفت: “باید بیدارم می کردی؟”

“به نظر می رسه بعد پشت سر گذاشتن شب پیش احتیاج به خواب مبسوطی داشتی.”

“راه بیفت بریم.”

“گرسنه نیستی؟”

البته گرسنه بود. اما سفر درازی پیش رو داشتند و وقت برای صید سوسک و پشه تلف کردن برایش به شکنجه می ماند، و هر ثانیه که تلف می شد یک دوجین بال زنی به هدر می رفت.

مارینا گفت: “می دونی، اونا هم اوقات غذا خوری خواهند داشت.”

شید تصدیق کرد. حالش بهتر شده بود. راستش به این مسئله خودش فکر نکرده بود که گروه او هم اوقاتی را به غذا خوردن اختصاص خواهد داد.

مارینا گفت: ” از قد و قواره ات استفاده کن، راستی شما بال نقره ای ها خیلی کوچیک نیستین؟”

شید با حرارت زیاد جواب داد: “نه، بقیه کوچیک نیستن، من از بد حادثه مردنی شدم.”

و خندید. جوجه ی لاغر مردنی! اصطلاحی بود که بخش و نقش بزرگی در زندگی اش بازی کرده بود. هرگز فکر نمی کرد روزی خودش همین ترکیب را برای دفاع از خویش به کار ببرد. در هر حال شرط می بندم که ما از شما بال براق ها شکارچی های بهتری هستیم.”

“خیال کردی؟” مارینا همانطور که مشغول تفریح بود این را گفت.

“بله. فکرش را بکن. ما درفضاهای تنگ تندتر می توانیم پرواز کنیم. و در دور و بر درختا که پشه ها هستن هم همینطور. پوستمون هم تیره تره، پس بهتر می تونیم خودمون رو پنهون کنیم.  در حالی که هر حشره ای که بتونه ببینه شما رو از یک فرسنگی می تونه تشخیص بده!”

“در این صورت تنها یک راه برای اثبات این ماجرا وجود داره، درسته؟”

“شرط می بندم که بیشتر از تو پشه شکار کنم. با اولین یورش هزارتا.”

مارینا گفت: “نوبتته برو!”

و خود را از زیر درختِ برزمین افتاده بیرون کشیدند و به سوی بالا به پرواز در آمدند. در همان حال که مارینا به طرف ردیف درختان می رفت، شید میان درختان چرخ می زد و برای بلعیدن گله ی فشرده ی پشه های نوزاد خود را روی حوضچه های کوچک آب انداخت، و وقتی برخاست که پرواز کند دردش التیام یافته بود. تاکنون هرگز این همه سریع السیر و پر و پیمان نخورده بود.

به مارینا که رسید هرکدام امتیازاتشان را برشمردند.

شید فریاد زد: ششصد و بیست و پنجتا!”

مارینا نیز گفت: “ششصد و هشتاد و دوتا!”

عقل کل!

شید به تندی پرید و چرخ زد توی هوا و هرپشه ای را که توی مسیر می دید می بلعید. یک دقیقه بعد داد زد: “هزارتا! واسه من کافیه، کجایی؟”

مارینا که روی شاخه ای در همان حوالی آویزان بود، سر فرصت بالها را آراست و گفت: “این همه اوقات چی کار می کردی؟”

“فقط هزارتا پشه شکار کردی؟”

“هوم م م م.”

“نه، هزارتا شکار نکردی.”

“کردم، چند ثانیه پیش کردم.”

شید غرغر کنان نزدش رفت و گفت: “خب وقتی اعلان نکرده باشی قبول نیست.”

مارینا به بانگ بلند آروغ زنان گفت: “به من چه که تو صدام رو نشنیدی!”

ادامه دارد