شهروند ۱۱۷۸ ـ ۲۲ می ۱۳۸۷
۲۷ فوریه ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
هر روز وقتی که دارم کار می کنم فکر می کنم و در ذهنم سریع و پر شتاب می نویسم. خط می زنم، پاکنویس می کنم، و بعد وقتی که می خواهم همان کلمات را به روی کاغذ بیاورم، فراموشم می شوند.
گاهی فکر می کنم به نوعی ناخودآگاه به زندگی کوله وار دلبسته هستم. وقتی که می خواهد دلبستگی عمیق شود، وحشت می کنم. می گریزم. می خواهم گم بشوم در فضایی ناموجود . . . محو بشوم و در فضایی دیگر ادامه بدهم.
امروز با مایکل در کافه ملاقات کردم. قدری راحت تر شده بود و دوستانه تر با هم برخورد کردیم. به نظر می رسید تروتسکیست است. با اسپارتاکیست ها آشنایی نداشت و از استالین متنفر بود. به نظر می رسید که با گروه مشخصی به طور مستمر کار نمی کند. شاید هم عقاید واقعی اش را به زبان نمی آورد. نمی دانم!
گفت: دو سال پیش بعد از ۹ سال زندگی مشترک از همسرم جدا شدم.
پرسیدم: می توانم بپرسم چرا؟
گفت: همسرم می خواست آزاد باشد، حالا با هم دوست هستیم.
کتاب شعری از پابلو نرودا به من داد به نام “۲۰ شعر عاشقانه” که بخوانم. گفتم: آنقدر کتاب نخوانده در منزل دارم که می دانم، اگر ببرمش، نمی خوانمش.
حرفهای زیادی در مورد سیاست و ادبیات آمریکا، فرانسه و انگلیس زدیم. گفت که مارک تواین نویسنده مورد علاقه اش است. از داشتن متدولوژی فکری و عملی صحبت کردم که برای دریافت و شناخت هر مطلبی باید روش شناخت داشت تا زودتر به نتیجه رسید.
گفت: تا حدودی دارم.
گفتم: ممکن است درباره کارخانه پرورش بوقلمون و چگونگی اعدام دسته جمعی آنان با قطع کردن سرشان از تن حرف بزنی؟!
برایم گفت. نه چندان اضافه بر آنچه که قبلا گفته بود و بعد از مسافرت هایش برایم تعریف کرد.
گفتم: روشنفکران و انقلابیون آمریکایی از آنچه که در کشورهای جهان سوم می گذرد، بسیار دورند. لازم است که آنها به کشورهای فقیر سفر کنند، ببینند، بشناسند. برای جهان سومی ها هم لازم است که آمریکا و اروپا را تجربه کنند، ببینند و بشناسند.
درباره کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا پرسید: آیا درباره شان زیاد خوانده ای و می دانی؟
گفتم: نه . . . نه چندان!
گفت: ریگان و بقیه کاندیداها همه از یک قماشند.
گفتم: نه . . . یکی نیستند! اشتباهی که چپ های ایران کردند این بود که همه گروهها و افراد را در یک طبقه بندی قرار می دادند. مثلا خمینی و بنی صدر را از نظر تفکر و عملکرد یکی می دانستند. در صورتی که این یک جانبه نگری و ساده انگاری است. گاهی حتی در یک ذره فضای آزاد انسان می تواند بهتر بیندیشد تا در مطلقیت استبداد!
گفتم: وحشت زده ام اگر پت رابرتسون روی کار بیاید. مردم در جهل و تیرگی فرو خواهند رفت، اما اگر جسی جکسون رئیس جمهور بشود، با تغییر وضع سیاهان در آمریکا، بسیاری چیزها تغییر خواهند کرد.
روز بعد مایکل در محل کارم بسیار شاد بود. آنقدر شاد که همه تعجب کرده بودند. شارلوت گفت: مایکل گفته که تو در منطقه جنگی پرستار بوده ای؟
گفتم: بله . .. به زخمی های جنگ کمک کرده ام.
فکر کردم ممکن است مایکل همه حرفهایم را برای دیگران تعریف کند. باید به خودم آموزش بدهم که برای هیچکس زیاد حرف نزنم. کم بگویم و گزیده . . . چه کسی بهتر از قلم و دفتر من است؟ بهتر است تمام حرفهایم را در دفترم بنویسم و مثل یک آدم با دفترم حرف بزنم. هیچکس نمی تواند درک عمیقی از طرف مقابل صحبت اش داشته باشد!
به شدت حساس شده ام. بی تاب و ناآرام. . . . یک پناه می خواهم. پناه عاطفی، پناه مالی، پناه فرهنگی، پناه کاری . . . اما تنها پناه من، پناهگاه خواب است که مرا به دنیای هراس ها و اضطراب ها و اغتشاشات و تلاطم های دیگری می برد . . . نه دنیای شیرین آرامش!
خواب دیدم در دبستان نادری دزفول که زمانی دانش آموز آنجا بودم، حالا به تدریس مشغولم. یکی از همشاگردی های دوره دبستانم (زیبا ـ هـ) که دختری بود لاغر، سیه چرده و پریده رنگ، حالا شاگردم بود. گویی از او چیزی پرسیدم. آنقدر درونا درهم شکسته بود که نمی توانست پاسخم را بدهد. من سعی کردم اعتماد به نفس او را بالا ببرم. در همین زمان مرد بازرس وارد کلاس شد. ناظم مدرسه بود یا بازرس؟ نمی دانم! . . . در کلاس دختر کوچکی خوابیده بود. مرده بود؟ یا فقط خواب بود؟
بازرس زمین وسط کلاس را به اندازه یک قبر حفر کرد و دختر را در آن چال کرد. دور قبر پر بود از توده ها و تل های خاک و نیمکت. آیا دختر زنده بود یا مرده؟ آیا دختر را زنده به گور کرد؟ نمی دانم . . . عکس العمل من چه بود؟ من در کجا ایستاده بودم؟ به خاطر نمی آورم!
در خوابی دیگر، در خانه ای بودم که هرگز آن خانه را در بیداری ندیده ام. پدر کاوه در آن خانه بود و مردی را که هرگز نمی شناختم به قصد دزدی به آن خانه آمد. هفت تیری در دست داشت. هفت تیر را به چهره ام نشانه گرفت تا چند تیر به صورتم خالی کند. پدر کاوه با اطمینان و خونسردی گفت: بگذار به صورتت شلیک کند!
با چشمهایش به من می گفت نگران نباش! گویی مطمئن بود که هیچ حادثه ای رخ نخواهد داد.
من با وحشت دستهایم را جلو صورتم گرفتم و به خود گفتم: اگر شلیک کند که من می میرم!
لحظه باریک بود. در لحظه حساس مرگ و زندگی چشمهایم را باز کردم.
صورتم سر جایش بود! دلم می خواست دستی در کنارم باشد، اما دستی در کنارم نبود!
نیازم به یک دست نباید باعث شود که به دام بیفتم و در تله ای دیگر زندانی بشوم. نه . . . نه . .. آزادی تنها چیزی است که روحم خواهان آنست. برای رسیدن به آزادی ای که خواهانش هستم باید باید باید مستقل باشم. استقلال اقتصادی و استقلال درونی مکمل یکدیگرند. من اینگونه به آزادی می رسم.
تلفن های پرمحبت خانم (آ) مرا می ترساند. او از تنهایی بی حد و حصرش مرتبا به من تلفن می کند و سرشارم می کند از مهربانی . . . ابراز محبت ایجاد توقع می کند. من چرا باید خودم را مدیون محبت آدمها بدانم؟ این حس در فرهنگ ایرانی، آدم را ملزم می کند که علیرغم حس طبیعی اش عمل کند. اما در مورد غیرایرانی ها ـ بویژه آمریکایی ها و اروپایی ها ـ الزامی در کار نیست. آدم بیشتر می تواند خودش باشد و آزادانه عمل کند. چرا در برابر این همه محبت ناگهان احساس می کنم در زندانی اسیر شده ام و باید به زندانبانم حساب پس بدهم؟
نشستم پای تلویزیون تا مسابقه پاتیناژ المپیک را در کانادا تماشا کنم. هماهنگی رقص، موسیقی و حس آزادی مطلق روی یخ به گریه ام انداخت. پلک های کاوه هم ورم کرده بود. آیا او هم در تنهایی اتاقش در سکوت گریه کرده بود؟