شهروند ـ آرش عزیزی ـ مونترال:

 این شما و این نقد سه فیلم دیگر از جشنواره‌ی مونترِآل. دیگر به آخرین روزهای جشنواره می‌رسیم و خبرنگار شما هر چه زودتر به تورنتو بازخواهد گشت تا دیدن فیلم‌هایی در جشنواره‌ی فیلم تورنتو را هم از دست ندهد. در چند روز آینده نقد فیلم‌ها و گزارش‌های متعددی که حاصل کارِ‌ شهروند در پوشش جشنواره‌ی امسال بود تقدیم‌تان می‌کنیم.

 فصل بسته Ende Der Schnozeit))

کارگردان: فرانچسکا اشلوترر

محصول ۲۰۱۲، آلمان و اسرائیل

اولین نمایش بین‌المللی

هشدار: داستان فیلم با خواندن این مطلب رو می‌رود!

یکی از آن حرف‌های غریبی که در مورد هولوکاست زده می‌شود این است که راجع به آن «زیادی» فیلم ساخته‌اند. ادعایی که نسخه‌ی «مودبانه»ی خزعبلاتی است که در مورد «کنترل هالیوود در دست یهودی‌ها» تکرار می‌شود.

کنفرانس مطبوعاتی فصل بسته

واقعیت این است که این فاجعه‌ی بزرگ تاریخ بشر موضوع چند شاهکار مسلم سینمایی بوده است: «فهرست شیندلرِ» استیون اسپیلبرگ و «پیانیستِ» رومن پولانسکی (که خود می‌گوید آن فیلمی است که دوست دارد روزی روی قبرش بگذارند) اولین‌هایی است که به ذهن می‌رسد. اما با گذشت قریب هفتاد سال از پایان آن، هولوکاست هنوز موضوعی بسیار زنده است و تا سال‌های سال موضوع آثار هنری بسیاری خواهد بود.

نکته‌ای حساس و مهم تصویر هولوکاست در سینمای آلمان خواهد بود، کشوری که هنوز ‌به هیچ وجه با کلِ ماجرای جنگ جهانی دوم و هولوکاست کنار نیامده است. فیلم «پلی‌آف» که سال پیش در جشنواره‌ی دیاسپورای تورنتو دیدیم و آن هم مثل «فصل بسته» محصول مشترک آلمان و اسرائیل (به اضافه فرانسه)‌ بود نشان می‌دهد که اتفاقا شاید بیش از خودِ هولوکاست این موضوع سر کردن آلمانِ امروز با این ننگِ تاریخی است که می‌تواند سوژه‌ی بسیار جذابی برای سینماگر باشد. (یک نکته‌ی حاشیه‌ای هم این‌که وقتی دوباره به اطلاعات فیلم نگاه کردم یادم آمد دنی هوستون را، که مهمان ویژه‌ی جشنواره‌ی مونترالِ امسال است، قبلا در کدام فیلم دیده بودم! او بازیگر نقش اصلی «پلی‌آف» است.)

«فصل بسته» اما گرچه فیلمی رویهمرفته خوش‌ساخت و دیدنی است باعث نمی‌شود از سینما راضی بیرون بیاییم. این فیلم نیز مثل بسیاری فیلم‌های دیگر (تاریخی و غیرتاریخی) می‌کوشد به جای «روایت‌های بزرگ» ماجرایی کوچک در همان سال ها را دنبال کند که در روستایی کوچک روی مرز آلمان و سوئیس اتفاق می‌افتد.

آوی، پسری یهودی که با نام آلبرت شناخته می‌شود، در حال فرار به سوی سوئیس با گذر از جنگل سیاهِ‌ آلمان است که کشاورزی محلی به نام فریتز او را می‌یابد. کشاورز که با همسرش تنها است و موفق به بچه‌دار شدن نمی‌شود تصمیم می‌گیرد در اقدامی که مسلما می‌تواند برایش گران تمام شود او را در خانه بپذیرد تا به وظایف مزرعه کمک کند. مساله اما وقتی پیچیده‌تر می‌شود که فریتز از آلبرت می‌خواهد کمکی بزرگ‌تر از وظایف معمول مزرعه برایش انجام دهد… باردار کردن زنش تا آن‌ها بتوانند وارثی داشته باشند.

فرانچسکا اشلوترر کارگردان فصل بسته

ماجرای داستان از قولِ برونو روایت می‌شود. دانشجوی خجالتی و کوچک‌اندام آلمانی که به دنبال پدر گم‌گشته‌اش به کیبوتزی کوچک در اسرائیل سفر کرده است. برونو همان پسر آلبرت و همسرِ فریتز است که تازه پس از این همه سال سرنوشت واقعی پدرش را فهمیده است.

«فصل بسته» لحظات گاه مفرحی، در میان تراژدی بزرگ انسانی که بغل گوش‌مان صدایش را می‌شنویم، ارائه می‌کند و حداقل چند باری به قهقهه می‌اندازدمان. بازی ها در آن قوی است و تصویر روستای کوچک و دورافتاده در میان جنگلِ سیاه خوب از کار در آمده. اما رویهمرفته اولین ساخته‌ی فرانچسکا اشلوترر محدودتر از آن است که به راستی تکان‌مان دهد. پیش‌زمینه‌ی هولوکاست را بردارید و داستان می‌تواند ماجرایی محدود به یک مزرعه باشد و داستانی که آنقدرها هم جذاب نیست. این‌که چطور اِما، همسر فریتز، ابتدا مخالف ورود آوی به خانه است، سپس وارد رابطه‌ی عاشقانه‌ی پرشوری با او می‌شود و در آخر، به خاطر «دل‌شکستگی»،‌ او را به نازی‌ها لو می‌دهد تا یک راست به آشوویتز بفرستندش، به نظر خیلی توجیه‌پذیر نمی‌آید.

کارگردان فیلم در پاسخ به خبرنگار شهروند در این مورد جوابی داد که حداقل تا حدودی قانع‌کننده است: این زن روستایی که در ازدواج غریبش با فریتزِ دائم‌الخمر گیر کرده، قابلیت فکر کردن درست و تصور عواقب تصمیماتش را ندارد.

اما یک نگاه به فیلم‌های جشنواره‌ی همین امسال نشان می‌دهد که فیلم‌هایی که داستان‌های «کوچک» و محدود و تا حدودی بانمک تعریف می‌کنند کم نیستند. آن‌چه بیشتر به آن نیاز داریم داستان‌هایی است که ضمن روایت و پرداخت خوب، در دل جایگاه اجتماعی خود قرار بگیرند، بخصوص وقتی صحبت از فیلم‌های تاریخی می‌کنیم. «فصل بسته» در این زمینه آنقدرها موفق نیست.

***

من ندا هستم I Am Neda))

کارگردان: نیکول کیان صدیقی

محصول آمریکا، ۲۰۱۱ – ۲۰ دقیقه

نمایش دادن «من ندا هستم» را باید لکه‌ای سیاه بر دامن جشنواره‌ی مونترال دانست. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.

ندا آقاسلطان، مبارزی که در جریان جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ به ضرب گلوله‌های جمهوری اسلامی از پا درآمد تا نامش به فهرست طویل شهدای راه آزادی در ایران اضافه شود، به سرعت به شخصیتی با شهرت جهانی بدل شد. در شرایطی که ندا ناگهان و به خاطر به قتل رسیدنش شهرت یافته بود، این‌که عوامل سیاسی مختلفی، با درجات مختلف مشروعیت در این کار، به زودی بکوشند نام او را به پرچم خود بدل کنند، طبیعی بود. این‌که سینماگرانی نیز بخواهند نان را به تنور داغ بچسبانند و کاری عجله‌ای سرهم کنند به خودی خود آنقدرها عجیب و حتی قابل نکوهش نیست. به هرحال سینمای امروز را نمی‌توان از صنعتِ آن جدا کرد. پس این دلایل خرده گرفتن ما به این به اصطلاح «فیلم» نیست.

«من ندا هستم»، که کارگردان آن خود نقش ندا را هم بازی می‌کند، آخرین لحظات ندا با خانواده‌اش پیش از تصمیمش برای رفتن به خیابان را روایت می‌کند. گفتن این‌که دیالوگ‌ها به طریقی به شدت مصنوعی نوشته شده‌اند و ده‌بار مصنوعی‌تر بیان شده‌اند، کافی نیست. این مصنوعی بودن به قدری وخیم است که اگر کسی یک جمله‌ی اینچنینی در تستِ بازیگری ادا کند موفق به بازی در تئاتر دبیرستانِ خود هم نخواهد شد تا چه برسد بازی در فیلمی جشنواره‌ای!‌ اغراق نیست اگر بگوییم این تقریبا در مورد تک تک جمله‌ هایی که در فیلم ادا می‌شود، صدق می‌کند.

جعلِ تاریخی نیز بخش مهمی از این فیلم است. اولین سوال این است که طبق کدام مدرک تاریخی، ندا و خانواده‌اش در آخرین لحظات با این زبان مخصوص سیاسی از اهداف خود سخن گفته‌اند و گله کرده‌اند که ایران کشوری «مدرن» نیست و غیره؟

اما مشخص‌ترین نمونه‌ی جعل تاریخی به جایی دیگر برمی‌گردد. وقتی ندا به مادرش می‌گوید که چطور او را از شرکت در تظاهرات منع می‌کند در حالی که خود در انقلاب ۵۷ به خیابان ها می‌رفته است، مادر جواب می‌دهد آن زمان‌ها که آن‌ها تظاهرات می‌کرده‌اند کسی نمی‌گذاشته «یک خراش» هم بردارند. دروغی آشکار و سخیف از سوی سلطنت‌طلبان که شهدای بسیار انقلابِ ضدسلطنتی (نداهای دیروز) و روزهایی همچون ۱۷ شهریور را فراموش می‌کند. البته از آن‌جا که کارگردانِ فیلم سابقه‌ی نوشتن مقالاتی در نشریات راست افراطیِ آمریکا را دارد، نباید در این مورد فراموش کرد.

نامِ ندا‌ آقاسلطان تا سال‌ها بر تارک مبارزات مردم ایران می‌درخشد اما این به اصطلاح «فیلمِ» تصنعی، جاعلانه و پردروغ ربطی به خاطره‌ی بزرگ او ندارد.

امبروزیا (Ambrosia)

کارگردان: بهارک سعیدمنیر

محصول کانادا

اولین نمایش جهانی

خبرنگار شما مدت‌ها است ادعا می‌کند که کانادا اگر امیدی به پیشرفت در زمینه‌های فرهنگی، و بخصوص سینما، داشته باشد شاید بیش از هر چیزی باید به مهاجران اتکا کند. مهاجرانِ ایرانی که از یکی از سینماخیزترین کشورهای دنیا می‌آیند در این میان نقش مهمی دارند.

جای خوشحالی بسیاری دارد که ایرانیانِ کانادایی، از اقصا نقاط کشور، در چند صباح گذشته اینقدر فیلم کوتاه و بلند ساخته‌اند که دیگر شمارش از دست‌مان در رفته.

بهارک سعیدمنیر به پرسش های حاضران پاسخ می دهد

«امبروزیا» اولین ساخته‌ی بلندِ‌ بهارک سعیدمنیر،‌ فارغ‌التحصیل دانشگاه بریتیش کلمبیا از رشته‌ی فیلم‌سازی، و اولین تجربه‌ی بازی در فیلم بلند برای سحر بی‌نیاز، برنده‌ی جایزه‌ی «دختر شایسته‌»ی کانادا در سال ۲۰۱۲، است. با این دو ایرانی-کانادایی مقیم ونکوور مصاحبه‌ هایی اختصاصی انجام داده‌ایم که به زودی منتشر می‌کنیم تا بهتر با آن‌ها و با این اولین تلاشِ مشترک‌شان آشنا شوید.

«امبروزیا» مثل دیگر فیلم کانادایی جشنواره که قبلا از آن نوشتیم («مارگاریتا») روایتی است از زندگیِ مهاجران. این واقعیت جای تعجبی ندارد. در واقع آن‌چه در مورد مهاجرین به عنوان پدیدآورندگان هنری در کانادا گفتیم در مورد آن‌ها به مثابه‌ی سوژه‌های هنری نیز صدق می‌کند. داستان‌های مربوط به مهاجرت پتانسیل این‌را دارند که بنیان خلق آثار هنری بسیار باشند، چونان که در نمونه‌های درخشانی مثل آثار رمان‌نویس اهل مونترال، راوی هاج، دیده‌ایم.

هنگام دیدن «امبروزیا» از این‌که تا حدودی آن‌را با «مارگاریتا» مقایسه کنیم گریزی نبود. در این مقایسه، باید گفت از همان لفظی که در مورد «مارگاریتا» استفاده کردیم‌ («تلاش محترم») می‌توان در مورد «امبروزیا» نیز استفاده کرد با این تفاوت که باید به آن نمره‌ی بهتری داد چون هم درامِ بهتری تعریف می‌کند و هم درک بهتری از پدیده‌ی مهاجرت ارائه می‌دهد. با این‌که طبق شواهد، خرج ساخت آن یک پنجمِ «مارگاریتا» نیز نبوده است! (موضوعی که با تماشای فیلم به هیچ‌وجه آشکار نمی‌شود.)

لیلا (سحر بی‌نیاز)‌ دختر جوان و زیبایی است که به طراحی مد علاقه دارد. شوهر او، علی، صاحب مغازه‌ی پیتزایی است که با مشکلات بسیاری روبرو است. لیلا پس از پایان مدرسه‌ی خیاطی، شغلی رویایی در شرکت طراحی مد پیدا می‌کند اما خیلی زود مطلع می‌شود همه چیزِ این پیشنهاد شغلی به آن خوبی که او تصور می‌کرده، نبوده. رئیس او که زنی هم‌جنس‌گرا است، قصد خود برای نزدیکی جنسی با لیلا را آشکار می‌کند و خودداری او از پذیرش این «پیشنهاد» را به حساب سنتی بودنش می‌گذارد.

بهارک سعید منیر کارگردان در کنار سحر بی نیاز بازیگر فیلم آمبروزیا

«امبروزیا» می‌کوشد تصویرگر داستانِ لیلا و چالش‌های درونی‌اش باشد. چالش‌های زندگی جدید در کانادا، ادامه‌ی زندگی با همسرش و یا گوش سپردن به وسوسه‌های رئیسش، سنت یا مدرنیته یا چه ترکیبی از این‌ها. فیلم نتوانسته در تصویر این چالش‌ها کاری خارق‌العاده انجام دهد اما داستانِ باکششی تعریف می‌کند و مسلما به فکرمان می‌اندازد. پایان آن گنگی قابل توجهی دارد که تعبیر آن، چنان‌که سعیدمنیر نیز به شهروند گفت، قرار است به عهده‌ی هر تماشاگر باشد. تعبیر ما این است که شاید قرار است لیلا در پی ماجراهای «امبروزیا» نگاهِ پخته‌تری به این چالش‌ها داشته باشد. نگاهی پخته‌تر از آن‌چه خود فیلم ارائه می‌کند.

یکی از ضعیف‌ترین صحنه‌ها زمانی است که رئیسِ لیلا او را به باری مخصوص هم‌جنس‌گرایان می‌برد. دیالوگِ آن‌ها در این بار، وقتی که لیلا از دیده شدن با او ابراز نگرانی می‌کند و در ضمن صحبت از بار «هزاران سال سنت» بر دوش خود می‌کند، اصلا خوب از کار درنیامده. کلا تحولات فکری و احساسی لیلا را می‌شد بهتر از این‌ها در آورد.

با این همه، شخصیت‌های فیلم به نسبت خوب از کار درآمده‌اند. سحر بی‌نیاز، چنان‌که در مصاحبه‌ی ما با او نیز خواهید خواند، نشان داده که برخلاف بعضی انتظارات از «دختر شایسته‌»ها کاری بسیار بیش از لبخند زدن و ژست گرفتن جلوی دوربین بلد است. بازی او فوق‌العاده نیست، اما به عنوان اولین فیلم قابل قبول و بالاتر از متوسط است. سحر بدون شک پتانسیل این را ‌که بازیگری بسیار موفق شود، دارد.

این‌که این دخترِ کارگر چرا در تمام صحنه‌های فیلم با بهترین مدهای لباس ظاهر می‌شود جوابی خیلی مشخص از خود او گرفت:‌ چرا که طراحِ مد است! اما تصویرِ «بی‌نقص»‌ سحر در طولِ فیلم محدود به لباس نمی‌شود. او زمانی که باردار می‌شود، به فکر سقط جنین می‌افتد، خانه را تمیز می‌کند، حسابی نگران و مریض است و خلاصه در تمام حالات زیباتر و «بی‌نقص»تر از آن است که باورپذیر باشد. اما چهره‌ی زیبا و قامتِ خیره‌کننده‌اش در فیلم مسلما بیشتر نکته‌ای مثبت است تا منفی!

به غیر از سحر نیز بازی‌ها همگی خوب و قابل توجه هستند. کامیار چای، که سابقه‌ی بازی در تئاتر هم دارد، در نقشِ علی بسیار خوب ظاهر شده. شخصیت‌های فرعی،‌ بخصوص همکاران و دوستان علی و لیلا که همگی مهاجر هستند، همه خوب از آب در آمده‌اند. باید به سعیدمنیر، که علاوه بر کارگردانی، تهیه‌کنندگی، فیلمنامه و تدوین فیلم را هم انجام داده، آفرین گفت که این چند شخصیت‌ نقلی را در فیلم گنجانده و به همه نقش‌هایی بخشیده که بجا و «نه کم، نه زیاد» باشند. مهاجرانی از نقاط مختلف:‌ از آسیای جنوبی تا اروپای شرقی.

همین باعث شده تصویری که فیلم از مهاجرت ارائه می‌کنید نیز واقعی و باورپذیر باشد. مهاجرانی که انواع و اقسام درشان پیدا می‌شود و با این حال ویژگی‌های مشترک بسیاری نیز دارند. و کانادایی که زشتی‌ها و زیبایی‌هایش در کنار هم آمده‌اند. فضای امنِ کلینیک سقط جنین که مسلما در کمتر کشوری در جهان، بخصوص بیرون جهانِ توسعه‌یافته، پیدا می‌شود در کنار مشکلات واقعی جامعه از فقر تا نژادپرستی.

محلات شهرِ ونکوور و بخصوص حومه‌ی ایرانی‌نشین «ونکوور شمالی» نیز بدون تعارف در نقش خود فیلم ظاهر شده‌اند و برای کسانی که در این شهر زندگی می‌کنند دیدن آن مسلما لذت خاصی خواهد داشت. از جمله، تصویرِ داروخانه‌ی ایرانی ونکوور شمالی، با تابلوی فارسی آن.

تعریف بیشتر از «امبروزیا» را می‌گذاریم به گزارشِ مصاحبه‌ها با سعید منیر و بی‌نیاز که تا هفته‌ی دیگر منتشر می‌کنیم. همین‌قدر بگوییم که هر کدام از شخصیت‌های این فیلم می‌توانند حرفه‌ای پرفروغ را پیش رو داشته باشند و در این صورت، «امبروزیا» نقطه آغازی موفق محسوب می‌شود.