شهروند ۱۱۷۶ ـ ۸ می ۲۰۰۸
“مادر وقتی می میرد دیگر نمی میرد” این خط شعر یدالله رویایی یکی از زیباترین دیدن های مادران در دنیای کلمه و کلام است و همانقدر زیباست که سروده ی فراموش نشدنی محمدحسین شهریار که در غیبت مادر چنین حضوری از او تصویر می کند که روایت دیگری است از هرگز نمردن مادران.
“مادر وقتی می میرد دیگر نمی میرد” این خط شعر یدالله رویایی یکی از زیباترین دیدن های مادران در دنیای کلمه و کلام است و همانقدر زیباست که سروده ی فراموش نشدنی محمدحسین شهریار که در غیبت مادر چنین حضوری از او تصویر می کند که روایت دیگری است از هرگز نمردن مادران.
مادر و زن و زیبایی و مهربانی، و حضور مثل دسته ی گل زنان و دختران و مادران و نیمه ی نازنین دنیا شاید مهمترین انگیزه ی ادامه ی این جهان باشد. برای آدمی تنها مادران هستند که جان و جهان می بخشند . که ایثار بسیار می کنند بی آنکه هیچ انتظار داشته باشند. مادر می بخشد، اما معامله نمی کند. مادر مهر می ورزد، اما انتظار پاسخ نمی کشد. مادر زندگی و جان و جهان فرزند است، اما توقع پاداش و سپاس و دیده شدن ندارد. مادری، زنی، زیبایی و مهری که در جان انسان توسط زنان جاری می شود، عشقی است که بند بند اندام آدمی را در توفانی دل نشین درگیر می کند و این همه تنها از زن و مادر و زیبایی سرچشمه می گیرد که با هیچ چیزی طاق زدنی نیست.
این را نمی دانم کی گفته ام، اما یک بار دیگر هم می گویم. تازه رسیده بودم به جهان پر از نقش و نگار زندگی، یعنی رمان، هر چه به دستم می آمد یا پدر به کتابفروشی تاج سفارش می داد، را می خواندم. حرف خوب و بد کردن در میان نبود. جهان کتاب تمام جان مرا در خود غرق کرده بود. در یکی از همان شبهای شیفتگی به دنیای رنگین رمان بود که با یکی از محموله های کتاب پدر و انتخاب مدیر کتابفروشی تاج که گمان می کرد پدر کتاب خوان ترین مشتری اوست، اسپارتاکوس هوارد فاست رسید، ترجمه ی ابراهیم یونسی. آن روزها این هر دو را مثل امروز که حالا انگار رفاقتی چهار دهه ای را رقم زده ایم، نمی شناختم، اما دستم که به دامن کتاب می رسید از خود بیخود می شدم. حالا هم اگر از آن گونه رمان ها نصیبم شود همان حال می شوم. خاطرم نیست پیش یا پس از غروب افتادم به جان و جهان اسپارتاکوس و ماریانا اگر نامش در خاطرم از سالهای دور کودکی درست باقی مانده باشد و به روشنایی صبح که دیگر رمقی در جانم نبود وقتی می خواستم کتاب را ببندم، دیدم در گوشه ی اتاقم مادر به دیوار تکیه داده بود و بلند زمزمه کنی مرا از داستان شگفت “راههایی که همه به رم ختم می شدند” گوش می داده و می خواسته بداند تا کجای جان و توان من خواهد کشید که سرگذشت بشر برای آزادی و آبادی و عشق را پی گیری کنم.
چقدر این مادرها مثل هم هستند. مادری که چون بمیرد نمیرد به قول رویایی، مادری که به فرمایش شهریار همچنان در پی پخت آش برای پسر بیمارش است. مادری که عشقش به فرزند هر که و هر چه باشد بی حد و حصر و حساب و کتاب است. مادری که جوانی و زیبایی و زنانگی و هزار حسن دیگرش را می دهد که فرزند آن پدر عاری از عاطفه را خود در آغوش خویش بزرگ کند. مادری هرگز به معنای فرزند داشتن نیست. مادری حسی است که در وجود زن و زیبایی هست.
مادری آن لحظه ی پرشکوهی است که نگاه مادر در جان آدم راه می افتد و تمام سلولهای مرده و خوابیده و خراب را آبادان می کند.
مادری ذات زنانگی است. مادری حضور زن است. مادری مهری است که تنها از زن بودن برمی آید. مادری همان حس همیشگی است که در همه ی ما با شنیدن نام مادر جان می گیرد. همان حکایت همیشه شنیدنی است که به هر زبان و به هر بیان تنها یک اثر دارد، و آن حضور دل انگیز زن است، زنانگی است. باروری بالقوه ای است که تنها از جان نازکتر از برگ گل زنان برمی آید. برای روز مادر تنها باید مادرانگی را ستود، باید زن و زنانگی را ستود. باید به باروری ذاتی زنان درود فرستاد. زنان مادران اند چه بزایند چه نزایند. چه ما مادر صدایشان کنیم چه نکنیم. مادری یک ذات انکار ناکردنی زنانه است.
سلام به زنان. به مادران سلام.