شهروند ۱۱۸۰
زنم نگاهش را از تلویزیون و برنامه مورد علاقهاش برداشت، گفت: «یه چی؟»
گفتم :«یه سگ؟»
ـ «یه سگ؟»
ـ «آره یه سگ » اضافه کردم: «یه سگ بزرگ بالای پشتبوم ».
حالا کاملن به طرف من چرخیده و حواسش به من بود.
گفت: «ببینم یعنی منظورت اینه که یه سگ بزرگ باعث شد که تو دیر برسی مدرسه؟». خندید: «اونم بالای پشت بوم؟».
من روی زمین نشسته بودم و به مردی نگاه میکردم که با انگشت اشاره به شرکتکنندگان در مسابقه اش چیزهایی میگفت.
گفت :«چه سگی بود حالا ؟». موضوع برایش جالب شده بود.
گفتم:«چه میدونم چه سگی بود» بعد یکهو درآمدم گفتم:«فکر میکنم شکاری بود». از کجا حدس زدم که باید شکاری باشد نمیدانم .
گفتم: « بدبختی اینه که دیروز یکی بود، اما امروز بیشتر شده بودن».
با لبخند سرش را تکان داد:«جالبه».
گفتم:«جالبه؟ من داشتم زهره ترک میشدم ».
گفت:«دنبالتم کردن؟»
گفتم:«نه خب؛ ولی نگاهشون بدتر از دنبال کردن و جِر دادن پاچه ی آدمه».
گفت:«خب از یه کوچه دیگه برو».
گفتم:«راه دیگه ای نیست، مدرسه درست انتهای همین کوچه ی لعنتیه».
به سمت تلویزیون چرخید:«خب غریبه ای،یه ماه نشده اومدیم به این محل بهت عادت میکنن».
مردک در تلویزیون میخندید و به من اشاره میکرد.
گفتم:«یه جوری از ته دل پارس میکنن و دندوناشونو نشون من میدن انگار پدر کشتگی چیزی با من دارن. میترسم.»
گفت« از سگ ؟».
گفتم:« نه. از شاگردای مدرسم. اگه تو اون وضعیت منو ببینن با خودشون چی فکر میکنن؟».
فردایش همین که به پیچ کوچه رسیدم کله ی سیاه سگ را دیدم، داشت قدم میزد و احتمالن از آسفالت خنک کف پشتبام و بوی گلها لذت میبرد البته در این مورد آخر شک دارم که بتواند از آن گلهای زیبا ـ که بدبختانه اسمشان را هم نمیدانم ـ لذت ببرد. روز اول من هم در حال لذت بردن از همچو هوایی بودم وگلهای زرد شیپوری را ـ که گفتم اسم علمیشان را نمیدانم ـ و از لابه لای میله های روی دیوار بیرون زده بودند ، نگاه میکردم که صدای وحشتناکی مرا مثل همان شعارهای خرچنگ قورباغه ی روی دیوار به آجرهای قرمز چسباند.
قدم هایم را تند کردم، بعد کند، بعد تند، اما نمیدانم چه مرگم شد که یکهو ایستادم بالا را نگاه کردم، سگ نبود. گردن کشیدم. حس کنجکاوی یا خریت، نمیدانم چه بود. چند نفر از کنارم رد شدند و به من تنه زدند، نه تنه زدند و از کنارم رد شدند. سگ نبود، بعد بود. یعنی کله اش را جلو آورد و به من زل زد بعد نزدیک تر شد، حالا کاملن روی لبه ی پشت بام بود و من تمام بدنش را می دیدم و کله اش و چند جای دیگر بدنش که سیاه بود، انگار یک سطل رنگ سیاه را خالی کرده باشند روی بدن سفیدش یا چه میدانم رنگ سفید را پاشیده باشند روی آن بدن سیاه و این لک ها باقی مانده باشد. سگ پارس نکرد. چیز کوچکی زیردست و پایش جا باز میکرد؛ توله اش بود که زبانش را دور دهانش میکشید. پشت سرم را نگاه کردم هفت، هشت، نه نمیتوانم دقیق بگویم چند تا سگ، پای دیوار بودند و مرا نگاه میکردند سگ که پارس کرد، آنها هم بلند شدند و شروع کردند به واق واق کردن. آنهایی که رد میشدند خیره خیره مرا نگاه میکردند، انگار متهمی را شماتت میکنند. تا مدتی همینطور بیخ دیوار چسبیده بودم عین متهمها. زبانم بند آمده بود و نمیدانستم چه باید بگویم یا چه کاری باید انجام بدهم و این خیلی بد است که آدم در موقعیتی قرار بگیرد که نداند چه باید بگوید یا چه کاری باید انجام دهد. بچه ای چادر مادرش را میکشید و میگفت:«مامان ! آقاهه از هاپو میترسه از هاپو مامان ».
شب در رختخواب به زنم گفتم :«به نظر تو وقتی یه سگ یا یک حیوون وحشی دیگه ای به آدم پارس میکنه، آدم باید چکار کنه یا چی بگه؟ من که نمیدونم در چنین مواقعی باید چکار کرد یا چی باید گفت؟» حرفی نزد. سیگاری برداشتم و آتش زدم خواستم پنجره را باز کنم که گفت: «سرد میشه».
گفتم:« شایدم باید اصلن حرفی نزد و فرار کرد، هوم؟» هوم را رو به او گفتم.
آرام از زیر ملافه گفت:« قبض تلفن رو گذاشتم روی تلویزیون». سیگار انگشتم را سوزاند.
صبح تمام طول مسیر را دویدم. به مدرسه که رسیدم نفس نفس زنان به کوچه نگاه کرده و خندیدم، اما مجبور شدم برگردم چون قبض لعنتی را نیاورده بودم امروز آخرین مهلت پرداختش بود. قبل از آن که از پیچ کوچه ی خراب شده بگذرم،پارس سگ بلند شد عقبم را نگاه کردم فکر کردم اشتباه میکنم آن همه سگ داشتند به من پارس میکردند، البته نگاهشان به کیف چرمی ام بود و دندان هایشان رو به من. صدای بچه ای که حتمن چادر سیاه مادرش را هم میکشید میآمد:« از هاپو میترسه».
درختان مدرسه را میدیدم که از روی شانه های دیوار سرک میکشیدند پرچم مدرسه با صدای سگ در باد موج میخورد به نظرم رسید گلهای شیپوری با پارس سگها میلرزند.
به زنم گفتم:«بیست، سی، تا سگ بودن.گوشهاشون اینطوری و دم هاشونم ـ دم نداشتم که به او نشان بدهم ـ سیخ کرده بودن و دندوناشون رو رو به من نشون میدادن».
زنم تلویزیون را روشن کرد و گفت:«خب، نگاشون نکن، حتمن سربه سرشون میذاری» نمیدانم این مردک صبح تا شب در تلویزیون چه غلطی میکند با آن دهان افتضاحش میخندید و داد میزد:
«هر چه سریع تر با ما تماس بگیرید ۱،۲،۷،۵،۶،۱،۲». نگاهم را برداشتم.
گفتم :«میترسم کار دستم بدن».
گفت: « نترس تا حالا کسی نشنیده که سگ کسی رو بخوره. »
در خواب دیدم که زنم با سگها رفیق شده است و من طبیعتن حرصم گرفته.گفتم: میکشمت و مشتم را به هوا پرت کردم البته مطمئن نیستم که با زنم بوده باشم حتمن منظورم یکی از آن سگهای عوضی بود؛ این جا را خوب یادم نمی آید. زنم ادایم را درآورد. دردآور اینجا بود که اداهایش درست مثل ادا اطوار همیشه گی خودش بود ادا اطواری که مرا با آن ها عاشق خودش کرده بود.
گفتم:« ازت شکایت میکنم». این یکی را با زنم بودم. شانه هایش را بالا انداخت یعنی بکن. خواستم بروم اما دیدم شکایتم به جایی نمیرسد آخر چه کسی تا به حال دیده یا شنیده که سگ، فاسق کسی باشد در قانون هم چیزی راجع به آن نوشته نشده زنم داد زد:«میگم بخورنتا» شانه هایم را بالا انداختم یعنی بگو یا برایم اهمیتی ندارد، یا همچو چیزی بعد به آنها هِی زد و آنها به طرفم دویدند و صدای همان بچه ی تخس میآمد البته این بار ندیدم که کجای مادرش را میکشید که میگفت:
«هو هو آقاهه از هاپو می ترسه !…هو هو ! ».
توضیح دادن وقایع دیگر فایده ای ندارد. به دردسرش هم نمی ارزد. میدانید که چه میشود هر روز یک عده سگ عوضی می آیند به من پارس میکنند و مرا تا مدرسه بدرقه میکنند. اینجا لازم است بگویم که هروقت زنم با صدای بلند در آشپزخانه ظرف میشوید، معنی اش این است که عصبانی ست. وقتی به خانه آمدم مشغول همینکار بود. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ گفت، نه چیزی نگفت، ظرفها را محکم میشست و محکمتر میگذاشت سرجایشان بعد شیر آب را نبست،
گفت: «باید خجالت بکشی».
گفتم :«چرا ؟».
گفت :«اهل محل میگن تو سگبازی».
پرسیدم :«من چی ام ؟».
گفت: «سگباز».
گفتم :«من؟».
گفت :«آره تو راستشو بگو».
گفتم :«خب به نظر تو وقتی یه گله سگ دنبال کسی راه بیفته و پشت سرش واق واق کنن میتونن چیز دیگه ای هم بهش بگن؟».
چشمانش را ریز کرد و پرسید:« سگا چکار میکنن؟».
– دنبالم راه می افتن. بهت گفته بودم که ».
– دنبالت راه میافتن؟ میگه دنبالم راه می افتن» دستش را زده بود به کمرش.
«پس چرا دنبال کس دیگه ای راه نمی افتن؟ این همه آدم. تحفه ای؟بگو کرم کارم» .
گفتم: «پری !»
– پری و زهرمار، تموم مارمولک بازی هاتو شناخته بودم، اما اینو دیگه نمیتونم تحمل کنم. آقا سگباز شده.
گفتم:«پری!».
اسکاچ را محکم به طرفم پرت کرد، بدون این که سرم را کنار بکشم از کنار گوشم رد شد و خورد به چیزی و شلپ صدا کرد.
گفت:«محض اطلاع جنابعالی باید بگم که امروز رفته بودم خرید.» برگشتم و به اسکاچ نگاه کردم خورده بود به عکس بچه تپل روی دیوار و افتاده بود روی دمپایی راحتی.
گفتم :«خب!»
گفت:«خب؟ میدونی اونا به نظر من نه تنها سگهای بدی نبودن اونطور که شما میگین بلکه خیلی ام آروم بودن به منم کاری نداشتن که هیچ، حتی برام دُم هم تکون دادن!»
پرسیدم :« چکار کردن؟».
گفت:«دم تکون دادن. تازه میدونی دستم چی بود؟»
پرسیدم:«چی؟».
گفت:«گوشت. چقدر گوشت رو من هِِنِ خودم میکشیدم، اما اونا حتی زحمت بلند شدن هم به خودشون ندادن اونوقت، چرا دنبال جنابعالی راه افتن نمیدونم؟».
از گونه های بچه تپل توی عکس آب راه افتاده بود و همینطور میآمد تا روی سرامیک هایی که عکس سه پرنده در حال پرواز بودند. قطرات آب به سرعت روی سرامیکها سر میخوردند گاهی یکی جلو می افتاد وآن یکی عقب بعد این یکی جلو میزد و آن عقب می افتاد. قطره ای که جلو بود ناگهان در ترک های سرامیک شکسته ای فرو رفت و آن یکی آمد جلو زد.
زنم گفت:«گوشِت با منه؟»
با خودم فکر کردم چه وقتی ممکن است سرامیک شکسته باشد.
پرسیدم :«برای چی؟»
زنم گفت:«چی برای چی؟»
گفتم: اینو میگم یادم نمی آد قبلا ًشکسته بوده باشه». زنم از آشپزخانه بیرون رفت .
در خواب هر کاری کردم خواب شب گذشته را ببینم نشد. میخواستم سگها را با زنم ببینم، ببینم دیگر کجا میروند و چه میکنند شاید اگر بیدار بودم میگفتم این بچه بازیها چیست که در می آورم، اما خب خواب است دیگر در خواب آدم آزاد است هر کاری میخواهد بکند هر جایی که میخواهد برود و هر که را میخواهد ببوسد خواب امنترین جای دنیا است. از خواب بیدار شدم. نخ سیگاری را از قوطی بیرون کشیدم. کبریت نبود. مجبور شدم به آشپزخانه بروم. آن جا چشمم به سرامیک شکسته افتاد. انگشتم را آرام روی سه پرنده- که هیچ وقت نفهمیدم چرا آنها سه تا هستند و معمولن در چنین جاهایی دو تا هستند- و ترکهای روی آن کشیدم با خودم فکر کردم آنها نباید آن قدرها هم بد باشند. شاید من زیاد با آنها رفتار خوبی نداشته ام. زنم ملافه را طبق معمول دور خودش پیچانده بود. در آن تاریکی تنها ساقهای سفیدش توی چشم میزد .
گفتم:« فکر میکنم یک چیزی بین ما داره اتفاق میافته». حتا تکان هم نمیخورد مطمئن خواب بود و من نمیدانم داشتم برای چه کسی حرف میزدم :
ـ «منظورم بین من و اون جونوراس». سیگار دیگری روشن کردم.
«تو راست میگی، میدونی حالا که فکر میکنم، میبینم اونا نباید اون قدرها هم موجودات بدی باشن اونا فقط به من علاقه دارن چون فقط به من پارس میکنن.» به پنجره زل زدم.
– میدونی شایدم بهم بخندی یا تصور کنی به سرم زده ولی یک چیزی داره منو به طرف اونها میکشه» خواب بود و من برای دیوار نطق میکردم .
صبح زنم به شهرداری تلفن زد. بعد آمد نشست پای میز صبحانه معلوم بود که جوابی نگرفته. در شیشه ی مربا را پیچاند:
«میآن کارشونو میسازن». من خیره به عکس خودم توی لیوان چای بودم. تصویری با تفاله های اضافی. تصویری اصیل. بعد حس کردم که دارم به خودم پارس میکنم. منی که توی لیوان چای بود و قاطی تفاله ها داشت به منی که خارج از لیوان و سر میز صبحانه بود و در محضر خانم، پارس میکرد. سرم را بلند کردم. زنم به من خیره بود. داشت آلبالوها را هم میزد.
گفت:«حواست کجاست؟».
گفتم:« دیشب هر چی فکر کردم یادم نیومد اون سرامیک کِِی شکسته و اون طور ناجور ترک برداشته؟».
گفت: « قرار شد بهم زنگ بزنن.» بعد بلند شد تلویزیون را روشن کرد و من منتظر بودم که آن مردک مضحک را ببینم. او نبود و چهار نفر داشتند با آهنگ تندی دور خودشان میچرخیدند.
بیرون ابتدا بچه هایی را دیدم که سروصداکنان کیف به دست دنبال هم میدویدند و بچه هایی که سروصداکنان کیف به دست دنبال هم نمیدویدند. بعد اینطرف و آنطرف دیوار سگها را دیدم با زبانی که کش آمده و از دهان بیرون افتاده بود به من نگاه میکردند. راه که افتادم از جای شان بلند شدند. آرام قدم برداشتم. صبح دلپذیری بود سگها از گوشه و کنار پیدایشان میشد گوشهایشان را تیز میکردند و به یکدیگر ملحق میشدند. برنامه ها داشتند. پای دیوار قرمز که رسیدم ایستادم. بالا را نگاه کردم سگ نشسته بود و توله اش هم کنارش ایستاده بود. بعد دور خودم چرخیدم در میان امواجی از سگها بودم مثل چوپانی که بین گوسفندانش باشد و برای آنها نی نزند حالا فشار آنها و مالیدن تن چرک شان به پاهایم به کنار؛ شروع کرده بودند به پارس کردن. مدام به کیف چرمی ام پارس میکردند. بعد با خودم گفتم چقدر سخت میگیرم در کیف را باز کردم.کتابی برداشتم سگها ساکت شدند چشم های قلمبه شان را به من دوختند. تنها صدای قلبم را میشنیدم و بادی که لابه لای گلهای زرد شیپوری میپیچید.کتاب را توی هوا انداختم سگها زوزهکشان روی سر و کول هم پریدند و آن را پارهپاره کردند همینطور یکی یکی کتابها را انداختم بعد کتابها تمام شدند و آنها تا کیف خالی ام را ندیدند نرفتند. بعد احساس احمقانه ای به من دست داد. حس کردم سبک شده ام و اینکه چقدر به آن ها علاقه مندم باید کاری برایشان میکردم تصمیم گرفتم از این به بعد برای آنها کتاب بیاورم. کتابهای خوب هر چه به فکرتان خطور کند. ابتدا از کتابخانه ام شروع کردم دیری نپایید که قفسه های آن خالی شدند بعد عضو کتابخانه شدم و اگر باز هم لازم باشد عضو تمام کتابخانه های شهر میشوم. خب آنها عاشق این کار هستند نمیدانید وقتی یک کتاب را جلوی آنها می اندازم با چه لذتی آن را پاره پاره میکنند. حتا برای آن سگ بالای بام که میدانم این آتشها از زیر سر او بلند میشود هم کتاب پرت میکنم برای سگ کوچک هم طبیعتن چون دندانهای ضعیفتری دارد کتابهای کودکان میاندازم ردیف سنی ب یا ج. آنها حالا برای من دم تکان میدهند و دیگر به من پارس نمیکنند راستش زنم هم از وضع موجود راضی است و دیگر مجبور نیست مرتب به شهرداری تلفن کند و نگران من باشد. ما با خیال راحت به همراه هم برنامهی تلویزیونی مورد علاقهمان را میبینیم .
آبان ماه۱۳۸۱
گفتم :«یه سگ؟»
ـ «یه سگ؟»