شماره ۱۱۹۴ ـ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۸
صمد بهرنگی را بیشتر ما به عنوان نویسنده ی قصه های کودکان می شناسیم یا دست بالا به عنوان یک نویسنده که با هدف سیاسی و به زبان ساده برای بچه ها قصه می نوشت. غور و تامل در کارهای صمد و در قصه های او، ما را بر آن می دارد که از این حد فراتر برویم. او یک جامعه شناس تمام عیار است که به منطق علمی مجهز است. او جامعه طبقاتی ایران را می شناسد و مسائل و مشکلات و دردهای آن را می فهمد. او در متن این مسائل زندگی می کند و آنها را با گوشت و پوست خود لمس می کند. آنها را مثل هلو زیر دندان های خود می جود و مزه مزه می کند.
او، از درون گود، از درون زاغه ها و خانه های گلی و از میان مردمی که با آنها زندگی می کند و خود او هم یکی از آنهاست، با ما سخن می گوید. او اما پای خود را از حد یک مفسر و گزارشگر مسایل و مشکلات و دردها فراتر می گذارد و برای غلبه بر آنها راه حل هم ارایه می دهد. منطق او تغییر جهان است نه تفسیر آن.
صمد در زمانی می نوشت که مرز میان دو دوره ی مختلف در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران بود. پشت سر او، کودتای امپریالیستی ۲۸ مرداد، ۳۲ و تاخت و تاز فرمانداری نظامی و پلیس سیاسی و قلع و قمع سازمانهای سیاسی و تبلیغات گوشخراش در رابطه با تثبیت و تحکیم رژیم کودتا و ترویج بی تفاوتی و بی عملی قرار داشت. در پیش رو و در برابر، تفکر و تامل در علل شکست نهضت عظیم ضد امپریالیستی و ضد دیکتاتوری سالهای ۳۲ـ۲۹ و چاره اندیشی و راهیابی برای غلبه بر جو بی عملی موجود.
صمد برای انقلاب نوشت؛ انقلابی که ۱۰ سال بعد به در کوبید. انقلابی که در آن، هزارها صمد بهرنگی، که در جریان راهپیمایی ۱۰ ساله به سوی انقلاب به دست رژیم دیکتاتوری پهلوی قصابی شدند، جای شان خالی بود.
ادای احترام به صمد و نام آوران ادب و فرهنگ سیاسی ایران(خسرو گلسرخی، سعید سلطانپور، فرخی یزدی، عشقی، احمد کسروی ها)به این خلاصه نمی شود، که فقط کارهای آنها را بخوانید، باید از آنها عشق به مردم و مبارزه به خاطر تغییر و تحول اجتماعی، در جهت پایان دادن به بیداد و ستم و بنا نهادن یک جامعه ی آزاد و آباد را بیاموزیم.
صمد که بود و چگونه زیست؟
صمد در تیرماه ۱۳۱۸ در یکی از خانه های محله “چرنداب” تبریز به دنیا آمد. پدرش کارگری ساده بود که نیمی از سال را کار می کرد، و به زحمت زندگی خود و خانواده اش را تامین می کرد. در چنین شرایطی صمد دوران کودکی خود را پشت سر گذاشت و به مدرسه رفت. فاصله مدرسه از خانه زیاد بود. او از ترس اینکه دیر به مدرسه برسد کفش های پاره اش را زیر بغل می گرفت و می دوید.
بعد از پایان دوره ی اول متوسطه، صمد برای اینکه زودتر مشغول کار بشود به دانشسرا رفت. در همین زمان بود که او به برادرش نوشت:
من نیامدم اینجا شاگرد اول شوم. فقط قبولی برایم کافی است، تا بار خودمان و پدر را سبک کنم. در دانشسرا با کمک دوستانش روزنامه ای دیواری به نام “خنده” منتشر کرد. سبک این روزنامه با سایر روزنامه های دیواری فرق داشت. آنها در این روزنامه قوانین خشک دانشسرا را به ریشخند گرفته و با کنایه و اشاره، اشتباهات مسئولان دانشسرا را به آنها گوشزد می کردند. از همین زمان بود که صمد ارزش و اهمیت حقیقت گویی را به خوبی شناخت و تا پایان عمر این خصلت را از دست نداد.
وقتی دانشسرا را تمام کرد، راهی روستاها شد و ۱۱ سال در ممقان، قدجهان آذرشهر، گوگان و آخیرجان به آگاه کردن کودکان روستایی پرداخت. او در این مدت علاوه بر کار تدریس، قصه ها و مقالات متعددی نیز با نامهای مستعار در روزنامه ها به چاپ رساند. گردآوری ادبیات شفاهی مردم زادگاهش آذربایجان یکی دیگر از کارهای گرانبهای او در این سالهاست.
صمد معلمی بود که هم از مردم می آموخت و هم به آنها آموزش می داد. او در نوشته هایش زبانی ساده و مردمی به کار می برد. در نوشته های او از کلمات دهن پرکن روشنفکران وراج و پرمدعا و از جملات دراز و چند سطری خبری نبود.
صمد خالق نوع جدیدی از ادبیات کودکان در میهن مان ایران بود که تا پیش از او سابقه نداشت. او بر هزاران معلم ایرانی چنان تاثیر عمیقی گذاشت که با درس گیری از او راه خدمت به مردم محروم و فقیر را پیشه ی خود کردند.
صمد آثار متعددی از خود در زمینه های قصه، مقاله، ترجمه، تحقیق و بررسی به جای گذاشته است، اما آنچه در این میان بیش از هر چیز اهمیت دارد زندگی خود اوست. به قول نویسنده ای: “شاهکار او، زندگی اش بود.”
صمد و جامعه ایران
شناخت صمد، بدون بررسی شرایط اجتماعی جامعه ای که او در آن زندگی می کرد، میسر نیست. فاصله زمانی ۱۵ ساله ی آخر عمر صمد ـ یعنی سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۷ دوره ای مهم از تاریخ میهن ماست. دوره ای که بلافاصله پس از کودتای امپریالیستی ۲۸ مرداد ۳۲ قرار گرفته است. در این دوره به علت پراکندگی و سردرگمی نیروهای انقلابی مترقی، دربار شاه با کمک امپریالیسم آمریکا و انگلیس قادر می شود، نهضت ملی ایران را درهم بشکند و سازمانها و نیروهای مترقی را لگدکوب نماید. این سالها، هم سالهای تعقیب و آزار آزادیخواهان است و هم زمانی است که عوامل کودتا از شکل گیری مجدد نهضت و تجدید سازمان نیروهای مترقی جلوگیری می کنند.
یک دوران رکود سیاسی ناشی از این شرایط، در کشور به وجود می آید و رژیم می کوشد با اجرای یک سری رفرمها پایه های خود را محکمتر سازد.
این اصلاحات که باید شرایط را برای فعالیت هر چه بیشتر و بی دردسرتر سرمایه های امپریالیستی در کشور فراهم نماید، با خود فرهنگ مبتذل غربی و جامعه مصرفی و کوشش برای غیرسیاسی و غیرفعال کردن توده ها را به همراه دارد. رژیم با تبلیغات زهرآگین خود، محیطی آکنده از ترس، بدبینی و بی تفاوتی سیاسی را به وجود می آورد.
در چنین شرایطی، نویسندگان انگشت شماری چون صمد بهرنگی و خسرو گلسرخی، قلم به دست می گیرند و به افشای رژیم و اصلاحات کذایی آن و خنثی کردن تبلیغات پر سر و صدایش می پردازند.
صمد با دو خصوصیت عمده قدم به میدان مبارزه می گذارد:
۱ـ ایمان عمیق به مردم ـ اعتقاد به اینکه توده ها سازنده تاریخ اند و جدا از آنها هیچ کاری نمی توان کرد. و بنابر این اعتقاد به کار مردمی درازمدت داشت.
۲ـ جرات در مبارزه ـ اعتقاد به اینکه برای پیشبرد امر انقلاب باید به توفانها زد و ازهر گونه سستی و رکود اجتناب کرد.
به همین دلیل بود که صمد کار درازمدت و سخت در روستا را برای خود انتخاب کرد تا با قرار گرفتن در کنار مردم فقیر و محروم، به کار سازماندهی آنها برای مبارزه با دشمن، خدمت نماید.
این دو خصوصیت عمده را، ما در مبارزات فرهنگی ـ سیاسی ۱۱ ساله ی صمد مشاهده می کنیم. او در این مدت با مردم پیوند برقرار می کند. آنچه را که از آنها می گیرد، تنظیم می کند و به صورت قصه و مقاله در می آورد و همچون چراغی فرا راه هزارها تن دیگر قرار میدهد.
او به افراد ناباور و ناتوان که تصور می کنند دیگر نمی شود کاری کرد، راه مبارزه را یاد میدهد. او نشان می دهد که چگونه می توان دشمن را شکست داد. او سنتهای پرافتخار مبارزات گذشته را زنده می کند. آدمها را به مبارزه، به درس آموزی از شکستها و مبارزه مجدد برای تغییر وضع اجتماعی، فرا می خواند. او به جمع و کار جمعی معتقد است.
آدم تنها و بی کس در قصه های او آدمی ضعیف و خودخور و درمانده است که هیچ کاری از دستش برنمی آید. همین آدم وقتی در جمع قرار می گیرد، کاری را با دیگران شروع می کند، نیرو می گیرد و به آدمی پر قدرت و نیرومند مبدل می شود. او تبلیغ می کند که: وضع موجود ناپایدار است و با مبارزه می توان آن را عوض کرد. می توان از شکست به پیروزی، از یأس به امید و از ناتوانی به قدرت رسید.
راه حلی که صمد ارائه می دهد راه حلی سریع، برق آسا، عجولانه نیست. کاری ست طولانی و پرحوصله و سخت. برای این کار طولانی، او به همه جوانب توجه دارد. آدمهای قصه هایش نقشه می کشند از هر امکان، از هر وسیله و از هر آدمی که بتواند برای عملی شدن این نقشه موثر باشد، کمک می گیرند.
آدمها در جریان این مبارزه طولانی، با تاکتیک ها و حیله های دشمن روبرو می شوند، آنها را خنثی می کنند و سرانجام بر دشمنی که از آنها قوی تر است، غلبه می کنند. برای شناخت بیشتر صمد باید به کارهای او مراجعه کرد. هر قصه ی او، مملو از عشق و ایمان به مردم و دعوت آنها به مبارزه برای تغییر وضع موجود است.
صمد و محرومان جامعه
در زمانی که صمد به عنوان معلم روستایی راهی ده کوره های آذربایجان شد، آدمهای زیادی از خیل روشنفکران سرخورده و مأیوس سر در لاک خود فرو برده بودند. آنها با دنیاهای خیالی و ذهنی خود دست به گریبان بودند. آنها حاضر نبودند حتی یک روز هم از شهرهای بزرگ و پایتخت و از کافه ها و محفل های دود و دم خود دور شوند.
صمد به عنوان یکی از پیشتازان جنبش نوین انقلابی روشنفکران کوشید تا جنبش روشنفکران ما را با کارگران و دهقانان پیوند دهد. او به روستاها رفت، به روستاهایی که در آنها به قول خودش:
“اینجا و آنجا سرگین پهن کرده اند و دو تا مرغ استخوانی دارند نوک می زنند و خود را قاطی سرگین می کنند و مگس دسته دسته به سر و صورت می نشیند و بر می خیزد. یک جا زن بی ریختی کز کرده کنار دیوار و دارد شپش های نوه ی لخت و پاپتی اش را می جوید و مگسها جمع شده اند روی مف بچه و او دارد توتک سیاهی را به نیش میکشد. جای دیگر مردان دارند سر آب دعوا می کنند و . . . “(همراه باریکه ی آب، مجموعه مقاله ها، ص ۲۳۸)
صمد در بین مردم، در بین توده ها زیست. فقر، محرومیت، ستم طبقاتی، ستم ملی، بی بهداشتی، بیسوادی و گرسنگی آنها را دید و خودش هم با این مسائل دست به گریبان شد.
او می گفت:
“باید سرما را خوب حس کرد، تا آنجا که استخوانهایت بسوزد و آن وقت داد از سرما بزنی.”
و او می توانست داد از سرما بزند، چون سرما مغز استخوانش را می سوخت. او توانست با قرار گرفتن در متن زندگی زحمتکشان روستایی و زندگی کردن با آنها، قلب هزاران دهقان و دهقان زاده فقیر را مشخص کند و با آنها یکی شود. او با آموختن از مردم به زودی تبدیل به نویسنده ای شد که برای فقیران بنویسد و آن هم آنقدر ساده که آنها بتوانند نوشته های او را و زبان او را بفهمند. صمد که به قول یکی از شاگردانش “خود در دامان رنج، محرومیت و ستم پرورش یافت، هر چه بیشتر می زیست، با محرومیت و ستم بیشتر آشنا می شد و حس می کرد که هیچوقت نمی تواند و نباید سرنوشت خود را از سرنوشت مردمی که با آنها زیسته بود جدا کند.”
او به توده های زحمتکش بویژه فقیرترین آنها عشق می ورزید. عمیقا از درد و رنج آنها متأثر بود و نسبت به دشمنان آنها نفرت عمیق داشت. این احساس عالی و انقلابی صمد را دهقانان و کارگران و کودکان آنها حس می کردند. صمد با اینکه روشنفکری بنام شد، کتابها از او چاپ گردید و مقالات زیادی در روزنامه ها از او منتشر شد، دارای آن چنان احساس گرم طبقاتی نسبت به زحمتکشان بود که به قولی بین او و دهقان جماعت هیچ فرقی نبود. او با کت مشکی اش سالهای سال توی جاده ها بود و پای پیاده از دهی به ده دیگری می رفت. او هیچ نشانه ای از شهری گری نداشت. او در طویله، میدانچه ی ده و قبرستان، کلاس درس روبراه می کرد و در زندگی روستایی شرکت داشت. سر خرمن، در مجالس ختم و قرائت قرآن، در مساجد، عروسی، همه جا حضور داشت. و باز به قولی دیگر او با تمام مردم ساده در نهایت مهربانی و دلسوزی برخورد و رفتار می کرد و از هم نشینی با آنان و کمک به ایشان لذت می برد. به قدری ساده لباس می پوشید که با کارگران ساده کوچه و بازار اشتباه می شد.
صمد و ادبیات کودکان
تا پیش از صمد چیزی به نام “ادبیات کودکان” به مفهوم واقعی و سیاسی آن در ایران وجود نداشت، آنچه بود یا مطالب عام اخلاقی کتابهای درسی بود و یا داستانهای بی سر و تهی از زندگی حیوانات در حد “کلیله و دمنه” و مانند آن. زبان این مطالب همان زبانی است که برای بزرگترها هم به کار برده می شود. آنچه که در این مطالب مطرح نمی شود، واقعیت های تلخ و دردآور محیط اجتماعی است. صمد در مقابل این به اصطلاح “ادبیات کودکان” سر به اعتراض بلند می کند و با انتقاد از آن و رسوا کردنش، سنگ بنای ادبیات کودکان را به معنای واقعی آن می گذارد. او در نقدی که به کتاب “آوای نوگلان” می نویسد، ادبیات قلابی و خوش رنگ ولی ارتجاعی را افشا و چارچوب ادبیات واقعی کودکان را ترسیم می کند. او می گوید:
“دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بی برو برگرد نظافت دست و پا، اطاعت از پدر و مادر، حرف شنوی از بزرگان، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاق بنگاههای خیریه و مسایلی از این قبیل که نتیجه کلی و نهایی همه اینها بی خبر ماندن کودکان از مسایل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی ست.
“باید به بچه گفت که به هر آنچه و هر که ضدبشری و غیرانسانی و سد راه تکامل تاریخ جامعه است، کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند.”
صمد برای خلق ادبیات واقعی کودکان در نظر گرفتن دو نکته را لازم می داند:
۱ـ ادبیات کودکان باید پلی باشد میان دنیای رویایی کودکان با بی خبری ها و خیال پردازی های رنگ آمیزی شده و شیرین کودکانه ی آن و دنیای واقعی بزرگترها که مملو از دردها، رنج، سیه روزی ها و تلخی هاست. کودک باید از این پل بگذرد و آماده و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد. در این صورت است که بچه می تواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و موجود سازنده ای در اجتماع راکد و رو به نابودی.
۲ـ باید جهان بینی دقیقی به بچه داد. معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیت های اجتماعی که دایما در حال تغییر و تحول اند به درستی ارزیابی کند. (ادبیات کودکان، مجموعه مقالات، ص ۱۲۹)
صمد دو سیاست و دو نوع آموزش و پرورش را در برابر هم قرار میدهد. سیاستی که متعلق به کسانی است که در کفه سنگین ترازو نشسته اند، و سیاستی که مال صاحبان کفه سبک ترازوست.
در قصه ی “اولدوز و عروسک سخنگو” در گفت و گویی که بین یاشار و بهرام در می گیرد، ما شاهد این دو نوع سیاست و دو نوع تعلیم و تربیت هستیم. در یک سو یاشار زحمتکش و کارگر قالی باف قرار دارد که بسیاری چیزها را از معلم خود آموخته است و در سوی دیگر بهرام بچه ننه ی ترسوست که هیچ چیز نمی داند و معلمش هم چیزی ندارد که به او بیاموزد.
“بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت درنمی آری؟
یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفته ام.
مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمی گوید؟
بهرام گفت: نه ما فقط درسمان را می خوانیم؟
یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟” (اولدوز و عروسک سخنگو، ص ۱۲۶)
علی رضا نابدل از صمد نقل می کند که گفته: تو باید به دنبال سوژه تو مردم بگردی. تو دهاتی ها، بچه های ولگرد و فقیر. اگر می خواهی داستان بنویسی برای بچه ها، باید مواظب باشی دنیای قشنگ الکی برایشان نسازی. (علیرضا نابدل، جانبدار و نه سرگردان)
صمد و مسایل اجتماعی
صمد به مسایل اجتماعی به طور علمی و دقیق برخورد می کند. او هیچگاه مسایل را جدا از یکدیگر نمی بیند. به نظر او مسایل در ارتباط با هم و در یک رابطه علت و معلولی قرار دارند. او در شکافتن جنبه های بغرنج هر مسئله از فلسفه علمی پیروی کرده و با کمک آن راه حل مسایل را پیدا می کند. بعد همین ها را با زبان ساده برای خوانندگان خود و احیانا برای بزرگترها بیان می کند.
در قصه “یک هلو هزار هلو” صمد دیالکتیک را به زبان ساده شرح می دهد و نشان میدهد که چگونه دیالکتیک در زندگی و جهان خارج عمل می کند.
“اکنون گوشت تن من از بین می رفت، اما هسته ام در فکر زندگی تازه ای بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمی ماند در حالی که هسته ای نقشه می کشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند و من در یک زمان معین هم می مردم و هم زنده می شدم… دیگر هلو نبودم، هسته ی زنده ای بودم که پوسته ی سختی داشتم و تویش تخم زندگی را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوسته ام را بشکافم و برویم.” (یک هلو هزار هلو، ص ۲۵۴)
تصویری که صمد از روستاهای ایران پس از “اصلاحات ارضی” می دهد، قابل توجه است. او ماهیت واقعی این به اصطلاح “رفرم” را، که فربه تر شدن اربابان سابق و فقر و محرومیت روزافزون روستاییان فقیر را به دنبال داشت، به خوبی بیان می کند.
“چند سال پیش ارباب ده زمین ها را تکه تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود و مقداری زمین ناهموار در بالای تپه ها و سرازیری دره ها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می کاشتند.” (یک هلو هزار هلو، ص ۲۴۳)
در مقاله های صمد وجود ارباب ـ رعیتی و تضاد بین نیروهای رشد یابنده تولیدی و مناسبات عقب مانده به خوبی مشاهده می شود.
“از وقتی ارباب باشان بد تا کرده، دیگه حال و حوصله آبیاری یک تکه زمین شان را هم ندارند. بوته های خشکیده و تشنه در انتظار تلخ یک قطره آب از هر ابر ولگرد.”(همراه باریکه آب، ص ۲۴۶)
صمد یورش سلف خران به روستاها و فقر و مسکنت روستاییان را نشان می دهد. در توصیف از”باریکه آب” می نویسد:
پانصد ششصد تا گاو هم دارند که شیر سالانه شان را پیشاپیش فروخته اند به مردمی که از شهر آمده بساطش را انداخته است.” (همراه باریکه آب، ص ۲۳۷)
صمد فقط به نشان دادن وضع موجود اکتفا نمی کند و در پی تغییر این وضع است. “صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همه چیز را دانه دانه می چیند می برد تحویل می دهد، به آن مردیکه ی پدرسگ که حرامش بکند. همه اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشته ایم و نشسته ایم و می گذاریم که ده را بچاپند.
پولاد گفت: می دانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همه درخت ها را آتش می زنم.” (یک هلو هزار هلو، ص ۲۵۰)
صاحبعلی می گوید: درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیم و میوه اش هم مال خود ماست.
پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.
صاحبعلی گفت: باز هم غلطی نمی تواند بکند زمین مال کسی است که آن را میکارد. این تکه زمین که ما درخت کاشته ایم مال ماست.
اما صمد فقط تضاد و راه حل آنها را نشان نمی دهد. این تضاد باید به نفع زحمتکشان حل شود. به همین دلیل آدمهای قصه های صمد، آنچه را که از ثروت پولدارها مصادره می کنند برای خودشان نمی خواهند.
“گاو صندوق را باز کرد و تا آنجا که می توانست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانه های چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد. نصف شب گذشته بود که به طرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانه های فقیر داد. (کچل کفترباز، ص ۱۵۲)
در “کور اوغلو و کچل حمزه” می خوانیم:
“قیام کور اوغلو نه به خاطر غارت و چپاول محض است و نه به خاطر شهرت شخصی و جاه طلبی یا رسیدن به حکمرانی. او تنها به خاطر خلق و آزادی و پاس شرافت انسانی می جنگد و به همین خاطر پهلوانان چنلی بل اموال کاروانهای خانها و امیران و خودکار (شاه) را غارت می کردند و به مردم فقیر و بینوا می دادند.”
صمد در برخورد با تضادهای موجود در جامعه علیه اخلاق مسلط که در جامعه طبقاتی حکفرماست و در خدمت تثبیت وضع موجود است، می شورد و با تمام قدرت آن را افشا میکند. در قصه اولدوز و کلاغها می خوانیم:
اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو گناه چیست؟ این گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هایم از گرسنگی بمیرند، این گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم این را هم تو بدان که با این نصیحت های خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت.
تا وقتی که هر کس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود. (اولدوز و کلاغ ها، ص ۱۵ )
عشق به زحمتکشان
صمد عاشق مردم ساده، فقیر و زحمتکش است. درد و رنج و محرومیت آنها را لمس می کند و متاثر می شود، آن را به زبان می آورد و چاره جویی می کند. گفت وگوی یاشار و اولدوز در قصه الدوز و کلاغها خواندنی است.
“یاشار خیلی پژمرده شد، فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه می کرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالیست، سرد است، ذغال ندارد. . .
الدوز اشکهای او را پاک کرده و گفت گریه نکن یاشار اگر نه، من هم گریه ام می گیرد.
یاشار گریه اش را برید و گفت: صبح دده ام به ننه ام می گفت که توی این خراب شده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانی ها ذغال نداشته باشند.
اولدوز گفت: چرا نمی رود کار پیدا کند؟
یاشار گفت: می گوید که کار نیست.
اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیزی نگفت. (الدوز و کلاغ ها، ص ۵۲)
تصویرهایی که صمد از زندگی زحمتکشان می دهد، نشانه عشق و علاقه عمیق او نسبت به آنهاست.
ایمان به مردم
صمد نه تنها به زحمتکشان عشق می ورزید و از دشمنان آنان نفرت داشت، بلکه عمیقا معتقد بود که توده ها نیروی لایزال و سازنده تاریخ اند. او براساس شناخت دقیقی که از جامعه خود داشت و با حرکت از منافع زحمتکشان خواستار تغییر انقلابی، خواهان برچیدن نظام ارباب ـ رعیتی، خواهان کوتاه شدن دست امپریالیستها و نوکرانشان از ایران بود. او آرزو می کرد که ایرانی آزاد، آباد و مترقی به وجود آید که در آن زحمتکشان آذربایجانی، کرد، بلوچ، فارس، عرب و دیگر خلق ها همگی سرنوشت خود را به دست گیرند و دیگر تحت ستم نباشند و بهداشت و فرهنگ داشته باشند. اما صمد به خوبی می دانست که برای رسیدن به این خواستها و آرزوها تنها یک راه موجود است و آن هم بسیج توده هاست تا کارها به دست خود آنها انجام شود. از نظر صمد به هیچ وجه نمیتوان جدا از توده های میلیونی زحمتکشان اوضاع ایران را تغییر انقلابی داد. صمد توده ها را منشأ همه نیروها می دانست و نیروی آنها را شکست ناپذیر و تمام نشدنی می شمرد:
“قدرت کور اوغلو همان قدرت توده های مردم است. قدرت لایزالی که منشأ همه قدرتهاست. بزرگترین خصوصیت کوراوغلو تکیه دادن و ایمان داشتن بدین قدرت است.” (عاشیق شعری، ص ۱۶۵)
صمد عمیقا به توده عشق می ورزد، ولی آنچه در این میان برای او اهمیت دارد این است که زندگی یا مرگش چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. “مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که می شوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.”
صمد به دریا پیوست
روز نهم شهریور ۱۳۴۷ پیکر بی جان صمد را در راه دریای خزر از رود ارس گرفتند. مرگ صمد مردم ما و جامعه ی ما را از یکی از بهترین فرزندان، یکی از بهترین آموزگاران و یکی از صمیمی ترین خدمتگزاران خود محروم ساخت.
برای رسیدن به آنچه که صمد برایش مبارزه کرد کارهای بسیاری ست که باید انجام داد. تا وقتی که اولدوزها زیردست زن باباهای ظالم رنج می کشند؛ تا وقتی که فرزندان ایران در کنار خیابانها و در کارتن ها از سرما خشک می شوند؛ تا وقتی که کودکان خیابانی در حسرت یک دانه هلو آه می کشند؛ تا وقتی کودکان خردسال در کنار دارهای قالی و زیردست حاجی کارها استثمار می شوند؛ تا هنگامی که دده یاشارها بیکارند، و زحمتکشان کشور ما از گرسنگی خودکشی می کنند، آرمانهای صمد همچنان در دستور کار دوستداران اوست و ما که خود را شاگردان صمد می دانیم تا هنگامی که ماهی های سیاه کوچولوی او به دریا نرسیده اند، و تا زمانی که ماهی های قرمز کوچولوی او در فکر دریا هستند، نمی توانیم جز به دریا بیندیشیم و نمی توانیم در فکر دیگری باشیم.
* عکس ها از آرشیو شخصی نویسنده (تورج آقائی) است.
ایمیل نویسنده:
Sunshine-Noei@yahoo.com