شماره ۱۱۹۴ ـ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۸
ـ “میترا جان سلام، قربونت برم، فدات شم، چطوری؟ چیکا می کنی؟ خواب بودی؟ ببخش عزیزم، خواسم یه ساعتی زنگ بزنم که حکماً باشی. ببین من فردا می یام، اصلا نمی خوام مزاحمت بشم، فقط اگر بتونی هشت صبح بیای عقبم فرودگاه و برام یه جایی پیدا کنی یه اتاقی چیزی، گاهی هم منو ببری بگردونی مخلصتم.” این تلفنی دیگر در یک سحرگاه در دو سه ماه بعد بود.
ـ “این آشغال به هیش دردی نمی خوره، اهل هیش جور معامله ای نیس، با آدم را نمی یاد، بی خاصیت هی خودش رو مفت و مسلم به باد داده. حالام نتونس برام ویزای آمریکا دُرُس کنه. انتر حاضر نشد منو توی خونه اش ببره، یه قورمه سبزی به ما نداد، الانم که سر ظهره حتا تعارفش نمی کنه. مجبورم شبا تو هتل بخوابم، بیرون غذا بخورم، اونم با این گرونی ارز ! از همون فرودگاه بم گف جا ندارم، اصلن دُرُس نیس، یه راس بردم تو یه هتل، نسناس مرتب می گف وقت ندارم، وقت ندارم.”
ـ “امروز وقتم هدر رفت. درس و کارم رو ول کردم و از صبح تا سه بعدازظهر بیخود تو صف سفارت آمریکا وایسادم. این “وطن” چیه که به نام اون ، مجبور به هر کاری می شیم. به نام “وطن” ازمون تقاضای دعوتنامه می کنن، به نام “وطن” پنج صبح با صدای تلفن غریبه ای بیدار می شیم تا در مورد ویزای فرانسه بهش توضیحاتی بدیم، به نام “وطن” از ما تقاضای ارسال شیر پاک کن لانکوم و یا آلبوم جواهرات کارتیه و کرم ضد چروک روک می کنن. آخه این “وطن” چه معنایی داره؟” لبان رنگ پریده اش بسته بود و زبانش از تشنگی در دهانش خشک شده بود.
جمشید از زمانی که پایش به پاریس رسیده بود با جیب هایی پر از پسته از هتل خارج می شد “آکله ی دگوری همون روز اول ما رو تو هتل قال گذاشت و گفت باس برم سر کار.” کنار پیشخوان باری می ایستاد آبجویی سر می کشید چند تایی پسته می شکست و دوباره به راهش ادامه می داد. “تو فکرم بود تو پاریس گردش و تفریحی می کنیم، یه کمی حال می کنیم، پاریس برام یعنی میترا بود دیگه، وگرنه پس چی؟ پس این زنا به چه دردی می خورن؟ اینا از دنده ی چپ ما خلق شدن، خدا برای رفاه و آسایش ما مردا اینا رو آفریده! آخه یه زنی گفتن، یه مردی گفتن، باس یه کسی بالای سر این زبون بسته ها باشه، آخه نمی شه که یه دختر تنها؟ اونم تو این غربت؟” ساعت سه بعدازظهر بود. از وقت ناهار خیلی گذشته بود. به مردمی که در رستورانها و کافه ها مشغول خورن ناهار بودند می نگریست و نگاهش بر روی نرخ غذاهایی که در بیرون رستوران ها آویخته شده بود بالا و پایین می رفت. “قیمتا به تومن سرسام آور بود!” هنگامی که وارد خیابان ریولی شدند و از زیر طاق های پله رویال عبور می کردند دلش از شدت گرسنگی ضعف می رفت و حس گرسنگی او را به یاد ظهرها و دست پخت خانگی می انداخت.
سر صلات ظهر وارد خانه می شد، لباسش را وسط هال خانه عوض می کرد و پیژامه اش را به تن می کشید و سپس به دستشویی می رفت و وضو می گرفت، نمازش را تمام کرده به سوی سفره غذا می رفت. در بالای سفره می نشست و مادر و زن و بچه هایش در اطراف سفره قرار میگرفتند. بوی عطر برنج از روی دیس پلو با بوی ترشی لیمو و بوی سبزیهای معطر درهم می آمیخت. اول از همه، دست به سوی سفره می برد و بشقابی از غذای داغ و تازه برای خود می کشید. “دو ماهه تو پاریسم. دلم واسه یه قورمه سبزی مالش می ره!” و همین را با صدای بلند گفت.
یک دفعه همین ها باعث شد به یاد زنش بیفتد و به یاد قولی که به زنش داده بود “باس از پاریس براش عطر و لباس زیر سوغاتی بخرم وگرنه پوسم رو می کنه.” و نگاهش بر روی میترا سرید. “عین پوسی شده که روش استخوان کشیده باشن!” موهایش به بلندی سابق نبود، کت و دامن شکلاتی رنگی به تن داشت. “عین لباسی که به چوب رختی آویزان کرده باشن به تنش لق می زنه!”
آخرین باری که میترا موهای بلندش را روی شانه رها کرده بود به خانه حسن و فرزانه رفته بود. حسن تا در را بر رویش گشوده بود: “به به سلام خانوم، این موای عطرآگین رو ریختی دورت تا چه کسی رو آشفته بکنی؟” نیم ساعتی از رفتنش نگذشته بود که فرزانه به زبان آمده بود: “میترا تو چرا این شیویدا رو کوتاه نمی کنی؟ این دسته جارو چیه ریختی دورت؟ فردا بیا من ببرمت سلمونی تا ریخت آدم پیدا کنی!”
ـ “میترا خانوم چرا موا تونو کوتاه کردین؟ حیف نبود؟”
ـ “آخه آب و هوای اینجا به موام نمی ساخت! اصلا موی بلند وقت و مراقبت می خواد!”
ـ “اینا دیگه زن نیسن! تا پاشون می رسه اروپا اینقدر تو عیاشی افراط می کنن که دیگه هیچی براشون باقی نمی مونه! خرمن گیسو و سر و سینه و همه چی شون رو به باد می دن!”
نگاهش روی سر و سینه ی میترا سرید و باز چیزی یادش آمد. “یادم باشه ازش بخوام تا تو خریدن کرست برا زنم کمکم کنه!”
ـ “راستی میترا خانم یه وقتی بریم خرید برا خانمم . . .”
ـ “من دیگه وقتی ندارم.”
ـ “مگه فقط اینه که وقت نداره؟ مگه فقط اینه که کار می کنه و گرفتاره؟” زن محمود هم کار می کرد و هم به خانه می رسید و هم به شوهرش و هم به بچه ها. تازه بدون اجازه ی محمود آب نمی خورد. “خونه زندگیشون هم مثه یه دسته گله!” انعکاس تصویر خود را در شیشه ی برق افتاده ی مغازه ای دید، اطوی پیراهنش داشت از بین می رفت و باز به یاد زنش افتاد. اینجا خشک شویی چقد گرونه!” در تهران پشت ماشین بنزش می نشست و با گاز و دو دنده عوض کردن خود را به دربند می رساند، در جای خنک و دنجی می نشست و کبابی سفارش می داد و دلی از عزا درمی آورد ولی در پاریس گرانی تا به حدی بود که مدام دست و دلش می لرزید.
“همه اش تقصیر میتراس!”
ـ “این دختره علافم کرد، همه اش برام قیافه می گیره که باید به کار و زندگیش برسه. هیچ کاری برام انجام نمی ده!” نگاهش میترا را از سرتا پا برانداز می کرد. “اینا هیش وخ اَ خودشون مایه نمی ذارن. نه از جون مایه می ذارن و نه از پول. نه کاری برات صورت می دن و نه چیزی ازشون به آدم می ماسه.” نگاهش به کت و دامن میترا بود. “دوس دارن پولشونو جمع کنن و بکنن سر و لباس، مثه ستاره های سینما لباس می پوشن!” میترا آن دستی را که ضعف می رفت آهسته با دست دیگرش ماساژ می داد تا خون در رگهایش به جریان بیفتد. “نیگا کن! همه ی دار و ندارشون رو آوردن اینجا. الان همون انگشتری عقیقی که دسشه کلی می ارزه، نگین عقیق درشت روی طلای خالص! حتمن ارث آبا و اجدادی یه. اِ اِ اِ نیگا کن گوشواره شم عتیقه اس! حکمن داداشش براش دلار می فرسه اینم راحت خرج می کنه دیگه.” به فرش فروشی مقابل پله رویال رسیده بودند. “اونوخ لابد می خواد منم تیغ بزنه! ولی در مورد من کور خونده!” جمشید برای لحظه ای به تماشای فرش ها ایستاد. “بذا ببینم قیمتا در چه حدودی یه و چه نوع فرشی و با چه نقشی تو فرانسه بیشتر طرفدار داره!” میترا در سکوت کنارش ایستاد و به نقش فرش ابریشمی آنسوی شیشه خیره شد. فرش ابریشمین پشت ویترین نقش سرو بزرگی در بهار بود بر زمینه ی آبی آسمانی فیروزه ای. “چه قیمتای گرونی! اونم با ارز آزاد! اصلن سرسام آوره! اگه فرشای حجره ام رو تو اینجا داشتم چه پول هنگفتی به جیب می زدم.” فرش ابریشمی آن سوی شیشه رنگ های مات و کمرنگ و ملایمی داشت. رنگ هایی مثل آبی آسمانی کمرنگ و سبز پسته ای روشن و صورتی و کرم، جمشید همان فرش را مجسم می کرد که در سالن پذیرایی خانه اش پهن کرده اند، او در بالای سالن نشسته و تکیه بر پشتی و یا مخده ای داده است و میترا با سازی در دست در پیراهنی از حریر بنفش می آید و بر روی گلهای قالی به رقص می پردازد و تنش را در برابر دیدگان او می لرزاند و تکان می دهد. “دستم درد می کنه!” صدای میترا او را به خود آورد و زیر چشمی به او نگاهی انداخت. “اونقدام چاق نیس. زن باس چاق و چله باشه که یه چیزی تو دس آدم بیاد” میترا همچنان که دست به خواب رفته اش را با دست دیگر ماساژ می داد به نقش فرش روبرو می نگریست و یادی در ذهنش زنده می شد. یاد خانه کودکی، یاد فرشی که بر روی آن مشق هایش را نوشته بود و بازی کرده بود و به خواب رفته بود. فرش شباهت غریبی داشت به فرشی که جهیزیه و میراث گیتی بود. فرشی کهنه، که علیرغم کهنگی محکم و سالم بود و تا دو سال پس از انقلاب در سرسرای خانه، زیر پای همه دوام آورده بود. با رفتن گیتی به بیمارستان و از سوی دیگر قطع پرونده ارزی مهران بود که فرش میراثی به بازار رفت و دیگر برنگشت، ولی یاد آن رنگ های ملایم و مهربان و نقش قامت آن سرو سرسبز در میان یادهای میترا همیشه استوار ایستاده بود. چه کسی ایرانی تر بود؟ آیا جمشیدی که فروشنده فرش کاشان و زیره کرمان و زعفران مشهد و لیموی شیراز بود ایرانی تر بود؟ آیا “ایرانی بودن” کالایی بود که باید مدام آن را به معرض ارائه و فروش گذاشت؟ دیدن فرش ها در هنگام ظهر در ذهن جمشید یاد سفره ی ناهار را زنده کرد و به یاد دست پخت زنش افتاد. “تو این مدت یه قورمه سبزی حسابی نخوردم!” و گرسنگی دوباره بر او چیره شد و زیر چشمی باز به میترا که دستانش را در هم می سایید نگریست.
ـ “میترا خانم، راسی دست پخت شما چطوره؟ ما باس دست پخت شما رو بخوریم. چه غذاهایی رو بلدین بپزین؟”
ـ “جمشید خان زندگی من در اینجا برام دیگه وقتی نمی ذاره که بشینم و پیاز داغ سرخ کنم و چلو خورش بپزم.”
ادامه دارد