شهروند ۱۱۵۲ ـ ۱۵ نوامبر ۲۰۰۷

۱۱ دسامبر ـ آیواسیتی ۱۹۸۷

نیره درباره مقاله اش در مورد نیوشا صحبت کرد و بعد درباره اوضاع و شرایط سیاسی ایرانیان در کالیفرنیا. گفت، به نظر می رسد بزرگداشت نیوشا به محلی برای تلاقی عقیده های گوناگون تبدیل خواهد شد. به جای حرمت گذاشتن به کسی که جانش را برای آزادی ملت و مملکتش از دست داده، گویی قرار است فضایی ساخته بشود برای درگیری ایده های مختلف اعم از طرفداران رژیم شاهنشاهی، چپ ها، لیبرال ها و مجاهدین. عده ای از طرفداران رژیم گذشته که قبلا مخالف سرسخت نیوشا بوده اند، آتش سوزی او را دسیسه ی چپ ها دانسته و می خواهند علیه برادر او و دوستش پرونده سازی کنند و آنها را متهم می کنند که شریک مرگ او بوده اند.

این اتفاق مرا به یاد بابی سندز انداخت، کسی که خود، مرگ خود را آنگونه انتخاب کرده است، و آن را یک مرگ انقلابی می خواند برای ایجاد تغییر در جامعه (و یا برای هر دلیل انتخابی دیگر). هیچکس حق ندارد که در این زمینه دیگران را متهم بداند. پس با این تفاصیل تمام ملت ایرلند، و تمام ملت انگلیس و همه ملل دنیا که شاهد مرگ تدریجی او بودند، در مرگ او شریکند! روزنامه های رژیم هم در ایران چپها را متهم کرده اند و مرگ او را به جریان “شریف وافقی” نسبت داده اند.

هرکس حقیقت را یکجور می بیند و تفسیر می کند. و این چندگانه دیدن، دروغ و حقیقت را مرتبا در مقابل هم و در مقابله با هم قرار می دهند.

می توانستم درک کنم که برادر نیوشا در چه شرایط سختی به سر می برد. به یاد “چهار مقاله فلسفی” مائوتسه تونگ افتادم و آن تکه درباره قهرمانان ـ چریکها ـ پیشمرگان و توده های مردم. مائو چریکها را در پیشبرد انقلاب همچون گلهایی می بیند که از گلستان جدا شده اند، اما توده ها گلستانند. چریکها، قهرمانان، پیشمرگان نامشان در تاریخ می ماند، اما مردمی که در جریان و مسیر انقلاب جان خود را از دست داده اند، همیشه گمنام باقی خواهند ماند . . . اما این مفاهیم دیگر مفاهیمی رنگ باخته اند. کاش نیوشا قبل از طرح خودسوزی اش یک بار دیگر نمایشنامه “گالیله” برشت را می خواند!

نیره گفت به برادر نیوشا گفته ام که جنبش در خود ایران باید اتفاق بیفتد و در خارج کشور نمی شود کاری کرد جز کارهای کوچکی در جهت پیشبرد جنبش در درون کشور.

فکر کردم هر حرکتی زمان “ویژه” خود را لازم دارد. “شرایط” و “موقعیت” بسیار مهم اند. یک بستر باید محل شکفتن باشد وگرنه گاه یک دانه هرگز جوانه نخواهد زد و هیچ جوانه ای شکوفه نخواهد کرد. وقتی که “مرگ” مفهوم موثر خود را از دست داده است، چگونه می تواند به “زندگی” بدل شود؟


گاه از تکه تکه قرار دادن هر رخدادی در کنار هم به یک حس ویران شدگی می رسم. بسیاری از رخدادها نمی توانند موضوعات مهمی باشند، اما چرا من در به یاد آوردنشان اینقدر آزار می بینم؟ گاه هجوم اندوه ناگهان همه چیز را در اطرافم تیره می کند مثل پاشیدن ماده سیاهرنگ ماهی مرکب . . . چرا گاه هیچ نوع ارتباطی بین “اندوه” و “شادی” نیست وقتی که گاه اینقدر وسیع از هم فاصله دارند؟ یک آدم می تواند به سرعت برق یک رخداد را تحت تاثیر اندوهش منفی ببیند و در هنگام شادی مثبت . . . مگر او “یک” آدم نیست؟ چگونه می تواند در فاصله چند ثانیه به “دو” آدم تقسیم شود و اینقدر متفاوت و متضاد بیندیشد؟


مارک از فرانسه به من تلفن کرد. گفت نیمه شب است و از تلفن خانه تلفن می کنم چون هنوز تلفنم را نصب نکرده ام. گفتم: هفته آینده به بوستون می روم ولی برای کریسمس خانه خواهم بود. گفت: کریسمس به تو تلفن خواهم کرد.

کلمات صادقانه و پرعشقش یک احساس دوگانه به من داد. چرا وحشت کرده ام؟ چرا گویی دارم آزادیم را از دست می دهم؟ چرا این همه با جانم پذیرای کلمات محبت آمیزش هستم، اما از “تعهد” می ترسم؟ چه بر سرم آمده؟ چرا حس زندانی بودن رهایم نمی کند؟

غروب، شعرهای پراکنده ای را که نوشته بودم برای اعظم خواندم. گفت: می خواهم آنها را ترجمه کنم و برای خانم اینگل بفرستم. خوب است که شعر دوباره به سراغم آمده. . .

شب یک فیلم تلویزیونی نیم ساعته با سوژه ای پوک و بی محتوا از رضا بدیعی دیدم که بهروز وثوقی در آن بازی می کرد. بهروز وثوقی چند دقیقه در فیلم ظاهر شد در نقشی که دلم را به درد آورد. می توانستم رنج هنرمندانه و پروقار او را در شیارهای نازک چین های پیشانی اش ببینم. او به شیوه ی دیگری به قتلگاه برده شده بود . . . دیدم که دقیقه هاست به جای صفحه تلویزیون دارم “سوته دلان” و “گوزن ها” را مرور می کنم و “قیصر” را . . .

از پله ها که بالا رفتم، حس کردم باید به دیوار تکیه بدهم. تکه ای از شعر فروغ متداوما در ذهنم تکرار می شد: . . .” و ناتوانی این دستهای سیمانی. . .”

ساعت ۱۲ نیمه شب از پشت دیوار اتاقم صدای یک موسیقی سرگیجه آور مثل صدای عزاداری و نوحه خوانی و سینه زنی که از بلندگوی مساجد پخش می شد، متشنج ام کرد. این بار ضربه مثل چکش به مغزم کوبیده می شد، اما نخواستم به پلیس تلفن بکنم! چند بار از پشت دیوار اتاق خوابم صدای شکنجه شنیده ام. مردی زنی را می آزارد. و من هنوز عادت نکرده ام که چنین مواردی را به پلیس گزارش بدهم. روز بعد زن و مرد جوان را می دیدم که به زندگی عادی شان ادامه می دهند. . . اما مگر با اطلاع دادن به پلیس کبودیهای تن زن از بین می روند؟ مگر حتی کمرنگ می شوند؟ زن به دام دیگری می افتد و بعد تمام تنش کبود می شود. اصلا پلیس خودش آدم را کبود می کند! من هنوز به خیلی چیزها نمی توانم عادت کنم!

نمی دانم چه موقع خوابم برد. خوابی دیدم . . . مثل یک سایه محو در خاطرم مانده. خواب دیدم که یک پسربچه توپولوی سفید دو ساله دارم با چشمهای روشن و موهای بلوند … گویی احساس خوبی داشتم از اینکه یک بچه دو ساله دارم. انگار پشتوانه ای محکم و مطمئن در زندگی دارم، اما با داشتن امنیت، احساس کلافگی می کردم با پسر بچه دو ساله ام و مارک به یک رستوران رفتیم. آیا مارک همسرم بود؟

رستوران بسیار زیبایی بود. برای داخل شدن به آن باید جا رزرو می کردیم. مارک با محبت مرا همراهی می کرد، اما ناگهان دیدم مارک من و بچه ام را رها کرد و به دوستانش پیوست.

وقتی بیدار شدم تمام روز به زیبایی حس اطمینان و داشتن یک حامی مطمئن فکر می کردم، اما وجهی دیگر از وجودم می ترسید. وحشت از ازدواج . . .

شب فیلم “رنگ بنفش” را دیدم. فیلمی براساس کتاب “آلیس واکر” که مرا با زوایای کوچکی از زندگی سیاهان، ارتباطاتشان، مقاومت ها و حقارتهایشان آشنا کرد.

یک فیلم خوب گاه بیشتر از خواندن مقاله های بسیاری می تواند دانش آموزی فرهنگی داشته باشد.

اشکهایم سرازیر شدند. نمی دانم چرا به یاد پدرم افتادم در آخرین روز دیدارمان. . .

ادامه دارد