روزم را با گردشی غریبانه در خیابانهای مرکز تورنتو آغاز می کنم. خیابان Yonge را به طرف Bay قدم می زنم. در مسیر به زندگی فکر می کنم. اما گویا هر چه به زندگی بیشتر فکر کنی، تناقضهایش بیشتر میشود. جنگی است در خیالم میان وسوسهها و آرزوهایم. خیابان یانگ طولانی است. طولانی ترین خیابان جهان.
باید با Jennifer Scott که نماینده یک Agency است ملاقات کنم تا در خصوص همکاری با پروژه فیلمی که Sarah Polley کارگردانی می کند با هم به گفتگو بنشینیم. سارا پلی یکی از نوابغ سینمایی کاناداست و نیز یکی از کارگردان های محبوب من. او زیباست. باهوش است. جوان است. فعال اجتماعی و سیاسی است. هنگامی که خبرنگاران از او درباره ازدواج با همسرش David Wharnsby پرسیدند، با فروتنی؛ نه مثل یک فضیلت اخلاقی تمرین شده، بلکه با «فروتنی درونی» پاسخ می گوید:
“My relationship is the thing I’m proudest of in my life. I had a lot of opportunities to end up in some pretty bad situations and, despite all my faults, I had the sense to find someone like him and make the decision to be with him. You spend a lot of time wanting to be with the wrong person and I just feel incredibly lucky because I’ve succeeded at that one thing. I figured that out.”
در واقع من و سارا پلی در دو فرهنگ مختلف ریشه داریم، اما ما هم نسل هستیم. وقتی می گویم هم نسل، هم به سن او توجه دارم و هم به خاستگاه اجتماعی اش. برای من موفقیت بزرگی خواهد بود اگر بتوانم نظر Agent او را برای همکاری با فیلم جدید او که قرار است در سال ۲۰۰۹ مراحل تولید آن آغاز شود جلب کنم. گمان نمی کنم این توقع زیادی باشد اگر بخواهم با فرهیخته ترین آدمها نشست و برخاست داشته باشم و کار کنم.
وارد Agency می شوم. پیش از دیدار با جنیفر اسکات دستیارش می آید و سئوال پیچم می کند. دوست ندارم زیاد بکاود و بپرسد. سرانجام مرا به اتاق جنیفر راهنمایی می کند. جنیفر بانویی است باوقار و با چهره ای سخت مصمم و بسیار با دیسیپلین که از دانش سینمایی بالایی برخوردار است. از انگیزه ام برای همکاری با پروژه فیلم می پرسد. در حالی که از اضطراب نفسم بند آمده می گویم:
”I believe it is intelligence, mixed with curiosity and independence of theory and practice that makes man beautiful. I have learned that the secret of survival and life lies in intelligence and the individual and the society die when they are accustomed to despair and have lost all roads leading to intelligence... and…
… و انگیزه من از آنجا برای همکاری با این پروژه برانگیخته شد که باور دارم شما به اشخاص «باهوش» برای همکاری با این پروژه نیاز دارید.” جنیفر نگاهی به سرتاپای من می اندازد. در ذهن با خودم کلنجار می روم که آیا این بهترینی بود که می شد گفت؟ که جنیفر با لبخندی از من می خواهد ادامه دهم. خودم را جمع و جور می کنم، آب دهانم را قورت می دهم و برایش به طور واضح و مشخص درباره خودم و کارم توضیح می دهم. در پایان پس از حدود ۴۰ دقیقه گفتگو راضی می شود که قرار ملاقاتی میان من و سارا پلی برای اواخر ماه ژانویه ۲۰۰۸ ترتیب دهد. تا اینجا ظاهرا همه چیز خوب پیش رفته و یک پله به همکاری با این پروژه فیلم نزدیک شدم. دفتر جنیفر را به سمت خانه ترک می کنم. در مسیر به اطرافم که می نگرم همه چیز به طرز غریبی برایم آشنا و در عین حال سئوال برانگیز است. هزار و یک سئوال در ذهن دارم؛ درباره ی همه چیز.
در خانه ایمیل هایم را چک می کنم. ایمیلی دریافت کردم که یادآوری می کند تنها دو روز برایِ شرکت در یک گردهمایی ایرانی با موضوع فرهنگی ـ هنری که به همت نشریه شهروند در کتابخانه نورث یورک برگزار می شود، زمان باقی است. این اولین باری است که می خواهم در یک گردهمایی ایرانی در کانادا شرکت کنم. از این بابت هیجان زده هستم.
تجربه شرکت در گردهمایی ایرانی در تورنتو سرشار از احساسات است. حس های زیبا، حس های نوستالوژیک، حس های غریبِ مهاجرت، اما بیش از همه حس های غم انگیز. نمی توانم بفهمم چرا ما ایرانی ها تا این اندازه احساساتی هستیم؟ شاید از این روی درک این احساسات برایم دشوار است که من در سوئد با عملگرایی غیراحساسی زندگی را تجربه کردم، آموختم و شناختم.
گردهمایی بخش های جذاب و متنوعی دارد. بخش شعر، داستان، نمایش عکس و بخش نمایش فیلم کوتاه. در بخش داستان خوانی، خانم نویسنده داستانش را برای حضار می خواند؛ هنگامی که به این جمله می رسد: «لبمان را با قهوه تلخ کنیم.» درست در این هنگامه آقایی که پشت سر من نشسته با صدای بلند تکرار می کند: «تلخ!» و من می توانم حس کنم که او این کلمه را از اعماق وجودش بیان می کند.
در بخش نمایش عکس هایی از تهران حس های نوستالوژیک در هوا موج می زند. عکس ها، مخاطبان را می خنداند و گریه می اندازد. اشک ها جاری می شود. حس می کنم اشک ها حجم خود را از دست می دهند. ماده ای سیال شده اند و توی هوا موج می زنند.
حالیا می دانم که زندگی تلخ است، فرقی نمی کند که مهاجر باشی یا مقیم، اما تلخی زندگی بهانه است. بهانه ای که بهای زیستن نیست. خوب می دانم که زندگی در ذات خود تراژیک است. زندگی دشوار است. و البته می دانم که زندگی شگفت آور هم هست. همچنین می دانم که تفاوت در موقعیت آدمها و گذشته و آینده آنهاست که مفهوم خوشبختی را بیان می کند.
اما آیا نمی توان اینطور فکر کرد که زندگی مثل یک «پروژه» است؟
آری زندگی پروژه است. در پی بهانه های خوشبختی باشیم.