شهروند ۱۱۵۳ ـ ۲۲ نوامبر ۲۰۰۷
۱۸ دسامبر ـ آیواستی ۱۹۸۷
چیزی رخ داده است که وحشت زده ام کرده! و وحشت بی جانم می کند. جوهر “وحشت” مرا به گذشته می برد . . . به یک زندان به ظاهر کوچک که (x) توانایی هایم را از من گرفت و “جان” دیگر نمی توانست زیر پوستم به حیاتش ادامه بدهد . . . یک روز تابستان وقتی که پسرم در بیمارستان بود و من در خیابان تخت جمشید می دویدم، ناگهان جان از تنم رفت. همه ی جانم نبود. گویی نیمی از “جان” ام بود که حقیقتاً حس اش کردم وقتی که تنم را ترک کرد. من با آن “جان” به دنیا آمده بودم و سالها زندگی کرده بودم . . . “جان” مثل یک انرژی نامرئی بود. شاید از جنس الکتریسیته که مثل لحظه ورود جریان برق به قلب گلوپ، گلوپ(۱) ناگهان روشن می شود . . . با فشار یک دکمه . . . شاید مثل امواج صوتی بود که بنابر بار عاطفی شان تن آدم را ناگهان گرم یا سرد می کند. . .
من از ناتوانی خم شدم . . . نه نمی بایستی چهار دست و پا راه بروم . . . نه نمی بایستی در سکوت عوعو کنم . . . خالی شده بودم . . و پس از آن هرگز این خالی دوباره پر نشد.”جان” ام کجا رفته بود؟ . . . تازه از سه راه تخت جمشید پیچیده بودم. “جان” ام را نمی دیدم. نامرئی بود. نمی توانستم قاپش بزنم و دوباره توی تنم بگذارمش. . . رفته بود . . . چه آسان . . . در انبساط هوا محو شده بود. نه نمی شد با تنفس دوباره به تنم برگردانمش . . . رفته بود.
این حالت چند ماه پیش به گونه ای دیگر در یکی از خیابانهای آیواسیتی به من دست داد. بقیه جانم از تنم نرفته بود، اما تنم خم شده بود . . . در جستجوی “پنی” های سرگردان روی زمین . . . من از اصل و تئوری کامل داروین برگشت کرده بودم. هزاره ها زمان برده بود تا آدم، آدم شده بود و روی دو پایش مثل یک درخت ایستاده بود. حالا من در یک لحظه غیرقابل توصیف از استواری ام مثل یک درخت عدول کرده بودم. به تدریج . . . اما به سرعتی که هنوز پارامترهای زمانی برای آن اندازه ای کشف نکرده اند. . . خم شدم . . . خم تر . . . خم تر و خم تر . . . صدای عوعوی خودم را می شنیدم . . . و دیدم که دارم چهار دست و پا راه می روم دیدم . . . اما حقیقتا ندیدم . . . در کدام حقیقت ندیدم؟ در یک حقیقت می دیدم و در حقیقتی دیگر نمی دیدم . . . و بعد روی زمین خزیدم مثل یک مار . . . اما قدرت یک “مار” را نداشتم. . . من یک “مار” مهربان بودم . . . نه . . . هیچ “پنی” ای روی زمین پیدا نکردم . . . و ناگهان آزارها و خصومت ها به یادم آمدند. . . همه کسانی که آزارم داده بودند . . . من که با هیچکس خصومتی نداشتم . . . اما دیگران چه؟ چرا با من خصومت داشتند؟ . .. گاهی خصومت های آدم ریشه در مسایل دیگر دارند. چیزی که فقط به زندگی خودشان مربوط است. و اینطور است که برای رهایی از آن مشکل، دیگران را آزار می دهند، خبیث می شوند، با کلمه کشتار می کنند، جنایت می کنند، خیانت می کنند، تکه تکه می کنند و تف می کنند همدیگر را . . . و اینطور با آزار دادن دیگران به آرامش می رسند. . . البته من همیشه بی کینه نبوده ام . . . وقتی که در سکوت عوعو می زدم، وقتی که مثل مار می خزیدم، کینه داشتم . . . اما همه ی کینه هایم با چند کلمه مهر آمیز تبدیل به محبت می شدند. از این همه “عشق” در خودم بیزارم . . . کاش می شد در عمل بیزاری ام را به آنچه که زشت است، نشان بدهم. “تنفر” گاه خوبست، شبیه به “مرگ” است. “مرگ” که با تمام خشونتش، بسیار “مهربان” است . . . اثرش انسان را “انسان” می کند. . . همیشه نمی توان عشق ورزید. عشق گاهی از نفرت سخیف تر است.
مگر آدمها . . . همه آدمها “کمال عشق” را می فهمند؟
“مایک” یکی از همکارانم لکنت زبان دارد. چشمهای درشتی دارد. موهایش را از پشت سر بسته است. خودش را به من معرفی کرد و سرخ شد. از سرخ شدنش خوشم آمد. گفت که در روزنامه Daily Iowan مقاله می نویسد. مقاله ای را که روز جمعه از او چاپ شده بود به من داد. چقدر خوبست که آدم بتواند با کسی حرف بزند که حرفش را می فهمد. زندان تنگی است وقتی که آدم میان جمعی از خود بیگانه، بیگانه باشد . . . این را می گویم “بیگانگی مضاعف”!
اولین برف سنگین زمستانی باریدن گرفت. کولاک بود و بوران. . . چند بار برق خانه قطع شد. . . همه جاده ها بسته شده اند. تلویزیون خبر داد که خمینی در حالت بیهوشی در بیمارستان به سر می برد.
ما داریم برای کریسمس به نیوجرسی و بوستون می رویم برای دیدن خانواده آرتور . . . در حرکت اتوبوس ها تاخیر افتاده است. اتوبوس با تاخیری بسیار طولانی پیدایش شد. در ترمینال اطلاع دادند که راهها در Davenport بسته شده اند و ما ممکن است مجبور باشیم شب را در آنجا بگذرانیم . . . دل به دریا زدیم و سوار شدیم. در Davenport به ما خبر دادند که اتوبوس تا فردا ساعت ۵ صبح حرکت نمی کند و ما باید شب را در هتل به سر ببریم. سرما آدم را عصبی می کند.
Davenport یک شهر یخ زده بود. هیچ کس و هیچ چیز در شهر حرکت نمی کرد. شهر سفید و یخی بود با قندیلهای آویزان بلوری . . . وقتی صبح دوباره سوار شدیم، همه در اتوبوس سیگار می کشیدند و من نفسم تنگ شده بود. . .
ساعت ۲ بعدازظهر به شیکاگو رسیدیم. بعد از توقف یک ساعته آدمای جدیدی سوار اتوبوس شدند. کاوه مجبور شد که در تمام مدت در ته اتوبوس به حرفهای یک دانشجوی فلسفه مکزیکی الاصل جمهوریخواه گوش بدهد و کنار من یک مرد Amish نشست. اتوبوس از نفس کنسرواتیوها پر شده بود . . . و من به امید رویای تنفس و حس آزادی به رویا پناه بردم . . . نیمه شب به پنسیلوانیا رسیدیم. باز توقف . . . و باز تعویض اتوبوس . . .
در راه برف سنگینی شروع به باریدن کرد. تریلی های زیادی تصادف کرده بودند. . . آهن های معلق میان آن همه چراغهای چشمک زن و . . . سفیدی . . . و ساعت ۵/۷ صبح به استراسبورگ رسیدیم. بعد از یک سفر طولانی “دایان” خواهر آرتور به دیدارمان آمد و ما را به نیوجرسی برد.
خانه “دایان” پر از آرامش بود. هرگز فکر نمی کردم که در میان یک خانواده آمریکایی تا این حد راحت باشم. آنها مثل پروانه دور کاوه می چرخیدند. کاوه از شادی شکفته شده بود. روز بعد به طرف نیویورک حرکت کردیم. مجسمه آزادی را از دور نگاه کردیم. چقدر زیباست که “زن” در نگاه فرانسویان مظهر آزادی است!
شهر بزرگ را با تمام تضادها و مشکلاتش دوست دارم. در اتوبوس مرد جوانی کنارم نشست که یک کتاب نمایشنامه در دستش بود. فکر کردم که باید دانشجوی تئاتر باشد. سر صحبت را با او باز کردم و در تمام طول سفر گشتی زدیم به هنر و ادبیات جهان . . . گفت که بازیگر تئاتر است، اما تئاتر “فقیر” است. نمایشنامه نویسان و بازیگران و کارگردانان تئاتر با کمبود کار و موقعیت مناسب شغلی مواجه اند. اکثرا وقتی ما از دانشگاه فارغ التحصیل می شویم یا مجبوریم برای گذران زندگی جذب کارهای تبلیغاتی تلویزیونی بشویم، یا در فیلمها و سریال های تلویزیونی بازی کنیم و یا در رستورانها کار کنیم! گفت دانشگاه Yale بهترین دانشگاه تئاتری آمریکاست. دانشگاه مینیاپولیس هم همینطور . . . گفت: فقط سه درصد از مردم آمریکا به دیدن تئاتر می روند و کلا درصد بینندگان تئاتر در دنیا بسیار کم است. یک مکالمه خوب زندگی را در اتوبوس بسیار زیبا کرد.
به مارک فکر کردم. چه خوبست که مارک را دارم.
ادامه دارد
گلوپ: در گویش دزفولی به معنی چراغ است.