شماره ۱۱۹۸ ـ پنجشنبه ۹ اکتبر ۲۰۰۸
۲ جولای ۱۹۸۸ در Kings Canyon
وقتی که چیزی را عمیق تر می شناسی، بیشتر از آن لذت می بری. . . الان در Kings Canyon هستیم. بسیار منطقه زیبایی است. نهرهای آب، آبشار، رودخانه وحشی و طغیانی، حس های ساکن آدم را به تپش وا می دارند. . . مثل عشق . . . مثل حیرت انسان از دیدن یک چهره و تن زیبا . . . مثل روبرو شدن با یک معمای شگفت انگیز . . . اگر نام درختها و تاریخ زندگی درخت ها را بدانیم، اگر حیوانات گوناگونی را که در یک فضای جغرافیایی معینی زندگی می کنند، بشناسیم، اگر معرفتی درباره سیر تکامل و اضمحلال گلها و پرنده ها و جانوران داشته باشیم، از این همه زیبایی پر رمز و راز، حقیقتا بیشتر لذت خواهیم برد.
از لحظه ای که از لوس آنجلس خارج شده ایم، مارک با من بسیار مهربان شده است. حالا گویی درکم می کند و برای خواسته هایم عمیقا ارزش قائل است. دیدن زیبایی ها به تنهایی لذت چندانی ندارد، اما وقتی همراهی داشته باشی و عواطفی هم در میان باشد، زیبایی ها ناگهان هزار چندان می شوند.
امروز دوشنبه است. ساعت ۱۲ ظهر . . . شب گذشته در Sequoia National Park Forest بودیم.
درخت های ۲۷۰۰ ساله “سکویا” مرا شگفت زده کرده بودند. سکویا نوعی کاج است که فقط در این کوهستان می روید… و خرس ها … هر چند ندیدمشان، اما حضورشان را حس میکردم. مارک اتاق چوبی در جنگل کرایه کرده بود. حمام و توالت هم نزدیکش بود. با آب گرم و همه وسایل مورد نیاز . . . در اتاق و در جنگل علامت هایی بود و نوشته هایی بود که گوشزد می کرد: خوراکی ها را در بیرون از اتاق قرار ندهید و به خرس ها چیزی نخورانید. . . چراغ کم نوری اتاق را روشن کرده بود. به یاد قصه های برادران گریم افتادم و گمشدگی کودکان قصه در جنگل . . . مثل هنزل و گرتل . . . تاریکی و صدای جنگل در شب، فضا را در رمز و راز فرو برده بود. شام را در رستورانی شیک و تمیز و گرانقیمت خوردیم… مارک به طور عجیبی تغییر کرده بود. نرم شده بود، پر از عاطفه و حس محبت . . . آه دوباره مارک نویسنده را در جنگل سکویا پیدا کردم! گویی روح پر عاطفه درخت ها و سرخپوست ها و کوهستانها و خرس ها و پرنده ها، تمام زشتی و تیرگی ای را که نیونگ در وجود مارک تزریق کرده بود، محو گردانده بودند . . . نوازش هایی که از عمق وجود مارک تراوش می کرد، خنده را دوباره به لبانم آورد. از ته قلبم خندیدم. او هم با تمام وجودش می خندید و بسیار با من شوخی می کرد. دوباره یگانه شدیم و بی مانند . . . بی همتا . . . مثل یک جفت که هیچ پرده ای بین ما حائل نبود . . .
گفت: تو نباید تنها زندگی کنی . . . باید کسی را در زندگیت راه بدهی. من هم در سال چند بار به دیدنت می آیم.
گفتم: مگر یک زن می تواند دو مرد را در آن واحد در زندگیش داشته باشد؟
گفت: بله . . . این امکان پذیر است. خیلی ها اینطور زندگی می کنند . . .
گفتم: من نمی توانم!
گفت: باید سعی کنی! تنها زندگی کردن ساده نیست!
به یاد فیلم ژول و ژیم از فرانسوا تروفو افتادم. و به یاد مردانی که دو یا چند همسر دارند. و یا معشوقه های فراوان دارند. تفاوت در این بود که مارک از یک ارتباط باز با انتخاب آزاد صحبت می کرد و قانون چند همسری، قانونی براساس انتخاب مطلق یک جنس بر جنس دیگر بود.
گفت: با ورود مرد دیگری در زندگیت، حسادت پیش خواهد آمد و شاید تو خوشحال بشوی که مردان به خاطر تو حسادت کنند!
گفتم: من مونوگامیست هستم و از ارتباطی که بین ماست بسیار خوشحالم و حسادتی در بین نیست. چون آزادانه می توانیم در همه موارد صحبت کنیم.
آیا آنها که روابط “پلی گامی” را به عنوان شیوه مدرن زندگی در پیش گرفته بودند، حقیقتاً سالم تر و تندرست تر زندگی میکردند؟ من تاکنون هیچ زن پلی اندروس Polyandrous را ملاقات نکرده بودم و نمی دانم چگونه یک زن می تواند احساساتش را بین دو یا چند مرد تقسیم کند. مردهای چند زنه زیاد دیده بودم. آنها به شدت از حسادت کردن و دعواهای همسرانشان احساس قدرت می کردند! . . . در کلام آدمها بسیار ساده انگارند. پیچیدگی در عمل به وجود می آید. احساسات زوایای گونه گونه و غیرمترقبه دارند. هیچوقت نمی توان یک شیوه را به عنوان اصل برای همه صادر کرد!
یادم می آید که مارک در ابتدای دوستی مان گفته بود: بگذار زیاد صحبت نکنیم. من دوست دارم زن همیشه برایم یک راز و رمز باقی بماند. من مرتبا سعی کنم و باز هم نشناسمش . . .
آیا تمام گفت وگویی که بین ما گذشت به دلیل این بود که امیدش را به زندگی مشترک با من به کلی از دست داده بود؟ آیا نپذیرفتن پیشنهاد او تا این حد به او ضربه آورده بود؟ اما او که شاهد شرایط سخت زندگی من بود!
دیشب در مورد حقوق برابر زنان و مردان صحبت کردیم. گفت: حقیقتا هیچ تفاوتی بین زن و مرد نیست. حتی در احساساتشان. لااقل در اروپا چنین است، اما بعضی از زنها می خواهند تمام آنچه را که در مردان ناپسند بوده است در طی تاریخ، کسب کنند. از مردان تقلید کنند و به کارش ببرند و این نازیباست.
و حالا . . . دوباره همان مارک سابق شده بود . . . در تمام سفرمان به سن دیه گو، او تمام همتش راگذاشته بود که به من خوش بگذرد. معلوم بود که بعد از دعوای کوتاهمان در بین راهی که به منزل منیژه ـ م می رفتیم، به فکر فرو رفته است و رفتارهای خودش را با من ارزیابی کرده است. به او گفته بودم: اگر بعضی ها چیزی را نمی دانند، مسخره شان نکن. می توانی کمکشان کنی که یاد بگیرند. چون مسخره کردن نوعی تحقیر است و تحقیر عکس العمل های تحقیرآمیز و لجوجانه تولید می کند و جنگ و کدورت از همین جا بین آدمها به وجود می آید. . .
شب مارک راحت نخوابید. صبح ساعت ۵/۷ با صدای کلاغها بیدار شدیم. هوا نسبتا سرد بود، اما مطبوعیتش لذت بخش بود. صدای کلاغها مرا به یاد گفت وگوی من و مارک در مورد کلاغها انداخت. مارک گفته بود: کلاغها ۷۰۰ سال عمر می کنند و در طول زندگیشان تنها یک همسر می گزینند. طلاق در کارشان نیست.
گفتم: باید آنها بسیار به هم وفادار باشند!
گفت: بله.
پرسیدم: اگر اتفاقی برای یکی از آن ها بیفتد چه خواهد شد؟
گفت: نمی دانم! … و من بسیار کنجکاو شدم که بدانم . . .
ساعت ۹ صبح حرکت کردیم. نزدیک Cedar Grove به خواست من توقف کرد. رودخانه و آب بازی مرا از خود بیخود می کند. آب بسیار آرام و شفاف بود. موسیقی حرکت آب به من حسی ویژه می داد. دلم می خواست با پیراهنم بر تن در آب رودخانه شناور می شدم. سر و بدنم را خیس می کردم و با آب بازی می کردم. رودخانه مارک را دگرگون نکرد. کنار آب نشستیم و میوه خوردیم و عکس گرفتیم.
مارک کتاب “خاطرات آنائیس نین” را که خرید بود، ورق زد. آنائیس نین نویسنده ای اسپانیایی الاصل است که چند سال در فرانسه زندگی کرده و بعد به نیویورک مهاجرت کرده است.
مارک گفت: زبان آنائیس نین در نوول هایش زبانی بی پرده است.
مارک تماما فکر می کرد و من سعی می کردم افکارش را بخوانم. . . چقدر مارک نویسنده ی سابق را دوست داشتم. . .
ادامه دارد