شماره ۱۱۹۹ ـ پنجشنبه ۱۶ اکتبر ۲۰۰۸
متن سخنرانی داریوش همایون در مراسم زادروز هشتادسالگی
من امروز بیش از یک دلیل برای بیشترین احساس خوشی دارم: دیدار دوستانی که به این آسانیها دست نمیداد؛ بازیافتن دوستانی که هیچ خبری از آنان نداشتم؛ و خود این مناسبت که ماندم و میبینم. بیش از همه میباید از دوستان عزیزم سرکار خانم مدرس و آقای کشگر سپاسگزاریکنم. آنها از معدود کسانی هستند که میتوانستند این چنین گرگ و میش را در یک جا گردآورند. در این زندگانی دراز چند باری از مرگ گریختهام. امروز میبینم یکی از آن موارد این بوده است که چنین همایشی سی سال پیش برگزار نشد!
پرداختن به عمر در چنین مناسبتی ناگزیر است ولی من سر شما را با نقل خاطرات به درد نمیآورم ــ و خاطرات یکی از نقطه ضعفهای من است ــ مگر آنکه مانند این کتابی که امروز در برابر ماست دوستی خاطرات را بیرون آورد. در طول زندگانی من دگرگونیهای مهمی در آنچه از عمر میفهمیم روی داد. تا شصت سالی پیش زندگانی سه مرحله داشت ــ کودکی و جوانی و پیری. میانسالی نیز که عاقلزن و عاقلمرد میگفتند بود، ولی نهچندان مشخص و بسیار زودگذر. دهههای شصت و هفتاد، سقف انتظار عمر شمرده میشد و البته بیشتری بدان نمیرسیدند و اندکی هم که از آن میگذشتند در شمار نمیآمدند. خود من در کودکی حساب میکردم و با ناباوری از خود میپرسیدم که آیا سده بیست و یکم را خواهم دید؟ از دهه پنجاه در امریکا یک دوره دیگر با پیامدهای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بسیار پردامنه بر زندگانی افزوده شد و به تندی جهان را گرفت ــ سالهای “تین” یا تینایجری در انگلیسی. زیرا در آن زبان از سیزده تا نوزده به تین ختم میشود. ما به آن نوجوانی میگوئیم که گمان میکنم یکی از دستکاریهای من در فارسی است. پیش از آن نیز adolescence بود، ولی تیپ انسانی نوجوان یا تینایجر به عنوان یک نیروی اقتصادی و فرهنگی در جامعه حضور نداشت.
(هنگامی که از تقویم سخن میگوئیم میلادی است و بس، زیرا سالهای تقویم هجری هیچ معنای تاریخی حتی برای خود اهل تقویم ندارد و خود تقویم تنها هزار و چهار صد سال را میپوشاند که گویای نگاه اسلام به سرتاسر تاریخ بشری نیز هست ــ هر چه جز آن، جاهلیت.)
نسل من آن مرحله را از دست داده بود و بسیاری از زنان و مردان نسل پس از من در ایران چیزی از آن درنیافتند، زیرا در جامعهای بیبهره، به این تجملات نمیشد رسید. و غورههای مویز نشده آن زمانها در سودای خود برای ویران کردن جهان کهن، از این عوالم بیخبر بودند. ولی ما به میانسالی در معنای تازه آن رسیدیم ــ چهل و پنجاه سالگیهائی که از سی سالگیهای پیش از آن بازشناختنی نبود. برای خانمها نیز که طبیعت هر چه توانسته بر سنگینی بار هستیشان افزوده است سالهای چهل و بالاتر زندگی شکفتگی تازهای همراه آورد که پیش از آن تنها زندگیهای اشرافی، باز نه به همگان، میتوانست بدهد.
میانسالی با بهبود شرایط زندگی ــ اگر آسیبهای سیاست اجازه میداد و اندکی خردمندی در گذران روزانه راه مییافت ــ به دهه شصت و در مواردی نه چندان معدود تا دهه هفتاد زندگانی کشید. آنگاه گسل تازهای در مسیر زندگانی لازم آمد که تازگیها شاهدش هستیم. از میانسالی یک باره به پیری نمیشد گذر کرد. یک مرحله دیگر افزوده شد که من سالخوردگی را برایش پیشنهاد میکنم. پدیدهای است مانند میانسالی، سیال که هنوز تعریف دقیق خود را ندارد. من و همسالانم خیال داریم برای نخستین بار در زندگانی انسان، مرز سالخوردگی یک نسل را تا به پیری برسد تعیین کنیم ــ اگر چند گاهی مهلت یابیم. من به دلائل آشکار با خشنودی به نود سالههای چالاکی مینگرم که هیچ خیال پیر شدن به معنی از کارافتادگی به درجات قابل ملاحظه ندارند. اگر این درست باشد که زندگانی انسان در این سده به آسانی میتواند از صد بگذرد، ما میتوانیم دامنه سالخوردگی را بسته به مورد میان دهههای شصت تا هشتاد بگیریم.
من و همسالانم همچنین میباید نقش و خویشکاری سالخوردگی را تعیین کنیم. در گذشته هنگامی که آدمیان از میانسالی که گل سرسبد زندگانی است به پیری گام مینهادند بر روی هم از جریان فعال زندگی کناره میگرفتند و خود را در وضعی نمیشمردند که مداخلهای جز دورادور و نامستقیم داشته باشند ــ “چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو.” سالخوردگان چنان نیستند. تفاوتشان با میانسالان کمتر از تفاوت با پیران است. انرژی میانسالی را کمابیش، و دعوی بیشتر دانستن و تجربه کردن پیرانه سری را بسیار، با هم دارند؛ نمیتوانند میدانی را که هنوز جائی برایشان دارد ترک گویند. آنها بازنشستهاند ولی نه از کارافتاده؛ و سن بازنشستگی رو به بالا دارد.
در جامعههائی مانند ایران با گذشتههای ناشاد حاضر در اکنون، گذشتههائی که، به نقل از اسکات فیتزجرالد، همچنان در اکنون باززاده میشوند، نقش سالخوردگان، و نیز میانسالان، حساستر از یک جامعه معمولی است. من امروز میخواهم با بهرهگیری از فرصت به این موضوع بپردازم؛ و از تجربه آغاز میکنم. زیرا این توده انسانی که مورد نظر ماست به سبب گسست تاریخی فاجعهآمیزی که در زندگی ملی ما پیش آمده زیر بار مسئولیتها و محدودیتهائی است که در جامعههای عادیتر پیش نمیآید. در آن جامعهها که نسلها دستاوردهای خود را به هم میسپارند و بر هم میانبارند، پیشینیان نه چنین بدهی سنگینی به پسینیان خود دارند و نه دستشان چنین ناگهانی از همه جا کوتاه میشود. ما در نسل انقلاب، از میانسال و سالخورده، روی هم رفته و تا چشم در آینده کار میکند بیش از در دسترس گذاشتن تجربه خود برای جبران آن بدهی کمرشکن نمیتوانیم.
این تنها برای ما صدها هزار تنی نیست که از میهن خود رانده شدهایم. در خود ایران نیز با نظام حکومتی کنونی، نمایندگان این دو نسلی که آن را نسل انقلاب نامیدهایم عموما به حاشیه رانده میشوند. آنها امید را زنده نگه میدارند و به پشتگرمی نسل جوانتر آنچه میتوانند برای رهائی و بازسازی ایران میکنند. پیکار آنان که هم فعال و هم فرسایشی است سرانجام این رژیم را از پای درخواهد انداخت. در همان حال وظیفه اصلی که برای خود قرار دادهاند نگهداری کشور از آسیبهای هر روزه گروه کوچکی است که مانند ارتش اشغالگر رفتار میکند ــ هر کس در چهارچوب محدودی که رژیم اجازه میدهد. آنچه از ایران پس از حکومت اسلامی بماند اساسا مرهون آنهاست. سهم ما طبعا از آنان نیز کمتر است.
* * *
تجربه به معنی تاثیری که گذر زمان بر ذهن آدمی میگذارد به خودی خود خوب و پسندیده نیست. ما معمولا هنگامی که از تجربه سخن میگوئیم به آن صورتی احترامآمیز میدهیم. در تمدنهای پائینتر تجربه بالاترین جا را دارد، حتی اگر به گفته مشهور، تجربه نامی باشد که بر اشتباهات گذاشته میشود. آیا از همین نمیتوان در ارزش خودبخودی تجربه تردید کرد؟ انسان را بهرهگیری از تجربه و به همان اندازه دوری جستن از تجربه به این پایگاه رسانیده است. تجربه واژه دیگر برای آموختن است و در جهان چه اندازه آموزشهای نادرست و خطرناک میتوان یافت؟ به ویژه نسلهائی که کارنامه درخشانی ندارند بیش از همه میباید در تفاوت تجربه منفی و سازنده بیندیشند. تجربه سازنده، دستاورد است؛ تجربه منفی عبرت است. اولی از کامیابیها و دومی از ناکامیها میآید. ولی در جهان وارونه ما کامیابی و ناکامی نیز تعریف روشنی ندارد. “کامیابی” برای آن کس که میگوید غرقش کن من هم رویش چه معنی دارد؟ من بارها سالخوردگان برانداختهای را در کنج بینوائی تبعید و گریز، و نگران سرنوشت ملی دیدهام که با شادی میگفتند ولی سرانجام توانستیم فلان دشمن خود را براندازیم!
یک معنی دیگر تجربه، گذشته است. ما فراورده گذشته خود هستیم و اکنونِ ما دنباله گذشته است، دست به آن نمیتوان زد. ولی گذشته به سبب تاثیرش بر زندگانی دگرگون شونده ما، کاربردهای گوناگون دارد؛ با آن میتوانیم رفتارهای گوناگون داشته باشیم، از تحریف گرفته تا اختراع؛ از تکرار و بازتولید گرفته تا فروماندن. میتوان گذشته را نتیجه زندگانی دانست یا مقدمهای بر آن. از آن درس گرفت یا نمونهبرداری کرد؛ و در اینجاست که افراد و اجتماعات بسته به رویکردی که دارند “جنم” خود را نشان میدهند. این رویکرد را به دو بخش میتوان کرد.
نخست، گذشته را (به معنی تجربه) چگونه میبینیم و مقصودمان از گذشته چیست؛ گذشته تا کی و کجا را در بر میگیرد؟ رویکرد ایستا به گذشته، نزدیکبین و کوتاهبین است؛ تا جائی میرود که آسانتر و به دلش نزدیکتر است. چنین رویکردی به قربانی کردن اکنون و آینده در پای گذشته میانجامد؛ افراد در آنچه عادت حکم میکند میمانند. رویکرد دیگر پویاست. گذشته را نه یک بعدی بلکه سنتز (همنهاد)ی از تجربهها میشمارد و از اینکه دامنه تجربهها را هرچه دورتر در تاریخ و هرچه فراتر در جغرافیا ببرد نمیترسد. گذشته ی آشنا و شخصی او برایش چراغ راه آینده نیست، یکی از چراغها ست و نورش هم چشمان سراسر گذشتهنگر او را کور نمیکند.
دوم، با این گذشته، با این دستاوردها و عبرتها چه میکنیم و به کجا میخواهیم برسیم؟ گذشته، چنانکه اشاره شد، آیا غایتی به خودی خود است، یا بهتر، میتواند آمادهسازی برای چیزی دیگر باشد. من هیچ دلاوری را برتر از چنین نگرشی به گذشته نمیدانم: اگر انسان بتواند حتی در ایستگاههای پایانی سفر زندگی به همه آنچه او را ساخته است تنها به عنوان مقدمهای، پیش زمینهای، بنگرد.
ما میلیونها زنان و مردانی در مراحل میانی و پایانی زندگانی، هر چه هم به حاشیهها، حتی به تبعیدگاه رانده، گنجینههای شگرف تجربه خود را داریم که میتواند سرمایه ــ ترجیح میدهم بگویم مقدمه ــ باززائی جامعه ایرانی شود، اگر مانند آنچه تا کنون بیشتر دیدهایم دست و پای ما را نبندد. به عنوان یک نگرنده دست در کار میتوانم بگویم که بیشتر تجربهای که زمینه اندیشه و عمل سیاسی نسل انقلاب است از گونه منفی است که به کار عبرت گرفتن و دوری جستن میخورد و نه تکرار و پافشاری. اگر سی سالی بسیاری آبها را در هاونها کوبیدهاند از همین کارکرد تجربه است، از گذشتهای است که همچنان در اکنون باززاده شده است.
* * *
ما امشب در اینجا هستیم زیرا سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول ویرانگرترین رویداد تاریخ ایران است. ٢٢ بهمن ١٣۵٧ همه چیز را زیر و رو کرد و هنگامی که این توده انسانی از تب و تکان انقلاب به خود آمد فرصتی به همان اندازه شگرف در برابر خود یافت. ما با موقعیتی روبرو شدیم که یونانیان، که به گفته مشهور برای هر فرایافتی واژهای میداشتند، کائوس chaos مینامیدند. کائوس حالت پیش از آفرینش است، پیش از آنکه جهان هستی، هست بشود. آن انقلاب، ورشکستگی سرتاسر آنچه بود که ما را میساخت و میشناساند ــ از سیاست گرفته تا جهانبینی و فرهنگ رایج؛ و از رابطه اجتماعی گرفته تا رفتار شخصی. ما به عنوان یک جامعه و یک ملت در یک لحظه تاریخی، خود را برهنه کردیم. آنچه را که در واقعیت خود شده بودیم بیرون ریختیم. انقلاب اسلامی تنها پایان یک رژیم و یک سلسله نبود که یا بر گرد پیکر بیجانش پایکوبی کنیم یا بر سر گورش بگرییم. میدان نبردی میان آنها که میخواستند گذشتههای خود را برگردانند نیز نبود. بیش از هر چیز کائوس بود ــ بر هم خوردن و زیر و زبر شدن همه چیز، از جمله گذشتههای ما که به جانها بسته بود.
سه دهه پیش به نظر من آمد که ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازهای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود؛ و این نمیشد مگر آنکه همه آتش را بر سه رویکرد نادرست، و کشنده چنانکه ثابت شده بود، تمرکز دهیم.
نخست، توطئهاندیشی که آفت بزرگ سیاست ماست، اینکه هر چه میگذرد به اشاره و دست پنهان قدرتهائی است که جهان را میچرخانند. از طرفههای روانشناسی ملی ما، در انقلاب اسلامی که اتفاقا رویدادی با شرکت مستقیم و فعال بزرگترین شمار ایرانیان در همه تاریخ بوده است این تئوری رواجی بیش از همیشه یافت. با همه روشنگریها که در این سی ساله شده است هنوز بیشتری از ایرانیان سرنوشت خود را به اراده قدرتهای بیگانه میبندند. در واماندگی محض بجای انجام دادن آنچه از آنها میآید، بجای سرمشق گرفتن از اینهمه ملتها که رژیمهای بدتر از جمهوری اسلامی را سرنگون کردند، و بیشترشان بیآنکه خون از بینی کسی بیرون آید، وقت خود را به خیالبافی و گمانپروری درباره مقاصد بیگانگان میگذرانند.
دوم، امامزاده سازی که بالاترین مرحله گذشته زیستی است و آشکارا برای متوقف کردن تاریخ و گروگان گرفتن آینده صورت میگیرد؛ فرایندی است که بازتولید و هر روزی کردن گذشته را خود به خود و ناگزیر میسازد. ما تاثیرات ویرانگر روحیه کربلائی را در پنج سده گذشته بر فرهنگ و سیاست ایران دیدهایم و شگفت آور است که گرایشهای سیاسی امروزین ما با همه دعوی روشنگری و تجدد هر چه میتوانند برای امامزاده سازی در چنین جهانی میکنند. ما در طیف خود به مقدار زیاد کوششهائی را که برای امامزاده سازی شد و میشود بیاثر کردهایم. امید من آن است که دیگران نیز قدرت خود را از سخنی که برای آینده ایران دارند بگیرند، نه بهره برداری از مظلوم و شهید. روحیه کربلائی، عواطف شدید (پاسیون) را بالاتر از خرد و عقل سلیم میگذارد؛ و سیاست و فرهنگی که همه در بند عواطف شدید است و مانند چراغی با یک کلید، با یک واژه و جمله، روشن و خاموش میشود جامعهای میسازد که همین است که داریم.
سوم فرصتطلبی که با فرصتشناسی و بهرهگیری از شرایط مناسب برای رسیدن به هدفهای پیشاندیشیده تفاوت دارد و در نزد ایرانیان به عنوان زرنگی، برچسب افتخار است. من بسیار در پی صفتی گشتهام که ضعف سیاسی جامعه ایرانی و مشکل اخلاقی ما را که نمیگذارد جامعه نیرومندی بسازیم بیان کند و بهتر از فرصتطلبی نیافتهام. در فرصتطلبی بیاصولی هست، و سستعنصری، و زرنگی به تعبیر ایرانی که در شتابزدگی و کوتاهبینیاش به جوانمرگی میانجامد؛ ندیدن بیش از نوک بینی، و روحیه ضد اجتماعی در عین چسبیدن به جامعه است. فرصتطلب تنها به سود در دسترس میاندیشد و از هزینههای پوشیده یا درازمدت چیزی نمیفهمد و البته جز استثناهائی عموما زیانکار است ــ نه کمتر از همه، محکومیت به زیستن در جامعه از همگسیخته فرصتطلبان.
* * *
سی ساله پس از جمهوری اسلامی اگر از هر چیز کم داشته است از تجربه سازنده و عبرت هیچ کم نمیآورد. خود غوتهور شدن در این بهترین دنیاهائی که آدمیان توانستهاند بسازند یک دوره آموزشی بود که هر کدام ما به فراخور از آن بهره جستهایم. تجربههای شخصی ما بیشمار است و نمیخواهم به آن بپردازم. ولی از آن تجربههای بیشمار دو درس، دو عبرت، به نظرم برای آینده ما اهمیت حیاتی دارد: اولویت دادن به انباشت ملی، و در هم نیامیختن اولویتها. نخست انباشت ملی.
در بحث توسعه و تجدد نظریههای بسیار آوردهاند. یکی از مشهورترینشان اخلاق پروتستان “وبر” است ولی توسعه در جامعههای غیر پروتستان بسیار روی داده است و از آن میتوان فراتر رفت. نظریه دیگری را که بیش از پیش قبول عام مییابد میتوان شکستگی قدرت، همان پلورالیسم، نام نهاد: هر جا اقتدار مرکزی سستی گرفته است و میدانی برای چندگرائی یا پلورالیسم و کارکرد خودمختار افراد و گروهها بوده اسباب توسعه فراهم شده است. این نظریه اعتبار بیشتر دارد و میتوان پیشبینی کرد که حتی نمونههای توسعه متمرکز و از بالا ــ برجستهترینش چین ــ در دراز مدت به بنبست تمرکز خواهند خورد و میباید گشاده شوند.
ولی خاستگاههای توسعه هر چه باشد آنچه از توسعه بر میآید انباشتن دارائیهای مادی و فرهنگی جامعه است. منظور از توسعه رسیدن به چنان انباشتی از دارائیهای مادی و فرهنگی است که افزایش مداوم و خود بخود آنها را امکانپذیر سازد. ما هنگامی که به خود مینگریم تاریخ ایران را سراسر گسستهائی در روند انباشت ملی میبینیم. از تاختنهای بیابانگردان عرب و غزان و مغولان و تاتاران گرفته، تا دستاندازیهای روسیه و بریتانیا، هزار و چهار صد سالی یا هرچه چند گاهی رشته بودهایم در تاراج و کشتار و ویرانیهای پردامنه پنبه شده است و یا با بهرهگیری از ضعف سیاسی مزمن جامعه ایرانی اصلا نگذاشتهاند به خود برسیم (منظورم از ضعف سیاسی، کمدانشی عمومی و پائین بودن هوش عاطفی یا همان فضیلتهای اجتماعی ماست.)
در همین صد ساله گذشته که دوران بیداری جامعه ایرانی است و تکان قطعی به بنیادهای اجتماعیمان داده شده، ما چهار فرصت را برای انباشت دارائی ملی از دست دادیم. در انقلاب مشروطه ترکیبی از غلبه فرصتطلبان و تندروان و بیگانگان انقلاب را به شکست کشانید. در سوم شهریور ندانمکاری و استبداد خفهکننده باز به یاری مداخله خارجی، گسست دیگری پیش آورد. در پیکار ملی کردن نفت کوتاهبینی سیاسی و خامدستی استراتژیک به بیگانگان فرصت داد که پیکار ملی را شکست دهند. ولی آن شکست، زیان کوچکتر بود. از آن بدتر یکی از بهترین رهگشاد breakthrough ها در تحول نظام سیاسی ایران به یک دمکراسی لیبرال، ناچیز و بجای آن زمینه برای یک دیکتاتوری دیگر، هرچند سازنده، آماده شد. در انقلاب اسلامی که دیگر بیگانگان چنان دست گشادهای بر کشور ما نداشتند خود حکومت و مردم باز اساسا روی فرصتطلبی دست به خودکشی زدند و بدترین گسست این صد ساله پیش آمد.
اکنون به نظرم میتوانیم بگوئیم که بهترین درس گسستهای تاریخی ما اولویت دادن به انباشت ملی است. در آینده هرچه میکنیم و به هر راه میرویم پیش از همه توجه داشته باشیم که این مایه دارائی، آب و خاک و مردمان و زیر ساختها، که از این تاریخ ــ تاریخی که بیشتر دشمن ما بوده ــ باقی مانده است کمتر نشود تا برای ساختن کشور بماند.
درس دوم، درهم نیامیختن اولویت اصلی با اولویتها و ملاحظات دیگر و منحرف نشدن از آن است. منظورم این است که در یک پیکار ملی، در امری که از سودها و ملاحظات شخصی و گروهی درمیگذرد، هیچ گاه چشمان خود را از موضوع مرکزی نمیباید دور گرفت. فضای برانگیخته و انرژی بسیج شده و هاله احترامآمیز یک پیکار ملی به آسانی گروههائی را به وسوسه وارد کردن دستور کار agendaهای دیگری در پیکار اصلی میاندازد و در اینجاست که همه چیز به بیراهه میرود. باز از همین گذشته نزدیکتر مثال بیاورم.
برنامه نوسازندگی شگرف دوران پهلوی ــ با ابعاد آن روزی ایران ــ به پیکاری برای مشروعیت بخشیدن به یک سلسله تازه آمیخته شد و احساس حقارتی که بر همه آن دوران حکمفرما بود (تملق و کیش شخصیت و قدرتنمائی و لافزدنهای میانتهی همه نشانههای عقده حقارت است،) به کوتاهیها و زیادهرویهائی دامن زد که شکست نهائی هر دو پادشاه را با هزینههای هنگفت برای ایران به بار آورد. اگر ملاحظات حیثیتی و تبلیغاتی کنار گذاشته میشد و مانند اینهمه “ببرهای آسیائی” ــ که همچون ایران از پائینترینها آغاز کردند ولی سرشان را به زیر انداختند و دنبال یک استراتژی کارساز را گرفتند ــ همان برنامه نوسازندگی به طور جدی پیگیری میشد و سیاست را فدای تبلیغات نمیکردند مشروعیت و محبوبیت بیشتر هم میآمد و شکست نمیآمد.
به همین ترتیب در پیکار ملی کردن نفت اگر پاک کردن حسابهای گذشته و پیروزی در مبارزه قدرت داخلی را وارد موضوع اصلی یعنی رویاروئی با یک ابرقدرت برخوردار از پشتیبانی ابرقدرتی دیگر نمیکردند، پیکار به آن پیروزی که در توان ایران میبود میرسید و بعد، اگر هم ضرورتی میداشت میتوانستند در موقعیتی به مراتب نیرومندتر به پاک کردن حسابها و مبارزه قدرت داخلی، بپردازند. این “زرنگی”های تاکتیکی ما، در انقلاب اسلامی بدترین نمایش خود را داد. برای آزادی و استقلال به پا خاستند ولی وسوسه بهرهبرداری از مذهب با شعار حکومت اسلامی و تن دادن به رهبری خمینی، هم پیکار را به شکست کشانید، هم بیشتر دست در کاران را. در ردههای بالای حکومتی نیز همان وسوسه، پرچمهای سفید را در نخستین برخوردها بالا برد.
اگر تجربه ملی را به این گونه بنگریم و نه از دریچه مهر و کین و نامرادیهای شخصی و گروهی خود، آنگاه عمل سیاسی را در چشمانداز دیگری خواهیم دید. بویژه در شرایط تاریخی تعیین کنندهای مانند آنچه ما درگیرش هستیم عمل سیاسی نمیتواند بیرون از یک چشمانداز تاریخی باشد. ما دیدهایم که سیاستهای شخصی و گروهی، به معنی پیش انداختن فرد یا گروه معین، چه پیامدهای تاریخی داشته است. کسان میخواستهاند به کرانههای سلامت دلخواه خود برسند، ولی کشتی کشور را در غرقابها انداختهاند. از چنین تجربه مکرری میتوان آموخت که مطمئنترین راهنمای عمل سیاسی همان است که بنتام گفت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان. آیا برنامه سیاسی و دستور کار ما به سود بیشترین ایرانیان است؟ ما امروز وظیفهای فوریتر از برقراری یک جامعه شهروندی، جامعهای که همه حقوق از فرد انسانی، بی هیچ پسوند و پیشوند، بی هیچ تبعیض و فاصله، سرچشمه میگیرد نداریم. در چنان جامعههائی میدان برای رسیدن همه لایههای اجتماعی، همه گروهها به خواستهای خود باز است ــ اگر بتوانند اکثریت را با خود همراه کنند. یک جامعه شهروندی در درازمدت به سود همگان خواهد بود، زیرا پیشرفت را از خشونت و خونریزی و فاجعه ملی بینیاز خواهد کرد.
جرمی بنتام در بریتانیای میانه سدههای هژدهم و نوزدهم میزیست که از فساد و زورگوئی اقلیت فرمانروا و بیبهرگی و ناآگاهی اکثریت بزرگ مردمان سرشار میبود. آنچه بریتانیا را چنین جامعهای کرد رویکرد متفاوت طبقه سیاسی بریتانیا بود. آن طبقه سیاسی که محدود بودنش به گروه کوچک مردان مالدار و ملکدار در آن دوره تاریخی اتفاقا به سود تحول فرهنگ سیاسی تمام شد، آموخت که سود آنی و منحصر به خود را فدای سود دراز مدت جامعه به طور کلی کند. بجای رویکرد کنارگذارنده، رویکرد دربرگیرنده را که مستلزم گذشتهای متقابل و رسیدن به همرائی است بگذارد. (حتی در همان سده اصل جابجا شدن قدرت پذیرفته بود، که اصل موضوع در یک دمکراسی لیبرال است، و نخستوزیران به آسانی منزل به مخالفان تلخ سیاسی خود می پرداختند). آنگاه اندک اندک حق رای و پیشرفت به همه جامعه رسید. بریتانیا بهشت روی زمین نیست ــ هیچ کشوری نیست ــ ولی میتواند خود را بهتر سازد. بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان در بریتانیا از زیادهرویها و اشتباهات مرگبار و برباد رفتن انباشت ملی جلوگیری کرده است. بقیه دنیا هم یا از سرمشق بریتانیا آموختند یا میباید بیاموزند.
اینها بزرگترین درسهائی است که از هشت دهه گذشته گرفتهام و فرصتی بهتر از امروز برای بازگفتنش نمیبود. از خانم مدرس و آقای کشگر و “تلاش” آنها؛ از آقای مهرداد احسانیپور و محبتهایشان؛ از دوستان سخنران، آقای مهدی خانبابا تهرانی که ایشان را نیز مانند آقایان بهزاد کریمی و بابک امیر خسروی، بازتاب خودم در آئینه چپ میدانم؛ آقای مسعود بهنود که جوانترین سردبیر آیندگان و از کامیابترین و با نفوذترین روزنامهنگاران نسل پس از ما هستند؛ آقای دکتر علیرضا نوریزاده که برای رسیدن به این مجلس “طی الارض” کردهاند و پرکارترین و باخبرترین روزنامهنگار ایرانی و چشم و گوش ما در ایراناند و هیچ کس مانند ایشان تباهیهای رژیم را آشکار نکرده است؛ آقای دکتر مهرداد پاینده که امید مرا به آینده و درستی راهی که نسل ایشان خواهد پیمود فزونی بخشیدند و دکتر سیروس آموزگار که بی همکاری ایشان آیندگان همان در سال اول از میان میرفت، و همه دوستان و سرورانی که با حضور خود مرا شاد و سربلند کردند بسیار سپاسگزارم و اشتیاق فراوان دارم که در جشن هشتاد سالگی یکایک شما شرکت جویم!
اکتبر ٢٠٠٨