شماره ۱۲۰۱ ـ پنجشنبه ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
شنبه ۹ جولای ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
اولین روز کارم بعد از سفر، هوا حدود ۱۰۲ درجه فارنهایت بود . . . در طول راه که به سرکار می رفتم، بیش از هر وقت دیگری با شهر آیواسیتی احساس غریبگی می کردم. شهر کوچک نمی تواند شهر زندگی من باشد!
ساعت ۱۲ که رسیدم “آپریل” داشت کار می کرد. بعد مایکل آمد و بعد شارلوت . . . با همه روبوسی کردم. شارلوت با هیجان مرا به اتاقی خنک برد، گفت از مسافرتت برایم بگو. و برایش گفتم. گفت: در سفر بعدی با تو خواهم آمد. بعد در مورد هزینه سفر از من پرسید. از هتل ها و رستورانها . . . گفتم: من به دعوت یکی از دوستانم به همه جا رفته ام!
با چشمهای گرد از تعجب و با هیجانی ویژه گفت: بالاخره رازت را کشف کردم!
وقتی که به سرکار برگشتم، بعد از مدتی دیدم که مایکل را به اتاق برد. می دانستم می خواهد همه حرف هایم را به او بگوید و لابد چند چیز دیگر هم به آن اضافه کند. پیش خود فکر کردم، نکند بخواهد مایکل را آزار بدهد؟ در او یک حس ویژه بود که بدون آن که خودش به آن واقف باشد، از آزارسانی های به ظاهر کوچک به این و آن لذت می برد!
در اتاق باز شد. مایکل را دیدم که چهره اش کاملا درهم فرو رفته بود.
ساعت ۲ بعدازظهر وقتی که زنگ تنفس نواخته شد، مایکل به طرفم آمد و گفت: می خواهم کتابهایی را که برایت جمع کرده ام به تو نشان بدهم. نمایشنامه هایی بود از ژان آنوی، ژان رنه، و نویسندگان انگلیسی و ایرلندی . . . بعد به آهستگی گفت: می توانم با تو صحبت کنم؟
گفتم: البته . . .
رفتم توی اتاق و از سفرم پرسید. برایش گفتم. وقتی که حرف هایم تمام شد، گفت: می خواهم چیزی به تو بگویم.
گفتم: بگو.
گفت: بسیاری از دوستانم فکر می کنند که من و تو خیلی به هم نزدیکیم.
بعد مکثی کرد و ادامه داد: می دانی منظورم از خیلی نزدیک چیست؟
گفتم: کلمه “نزدیک” معانی زیاد و متفاوتی دارد.
یک باره با اندکی دستپاچگی گفت: می خواستم ببینم درباره من چه فکر می کنی؟
گفتم: یک دوست خیلی خوب. از دوستی با تو خیلی خوشحالم.
گفت: می دانی . . . می دانی که من از تو خیلی خوشم می آید . . . خیلی خیلی زیاد . . .
و یکباره بغض توی گلویش گیر کرد و چشمهایش نمناک شد.
در حالت بدی قرار گرفته بودم. به خود گفتم: باید حقیقت را بداند. او فقط دوست من بوده است. یک دوست روشنفکر که با او گفت وگو و مبادله فرهنگی می کنم. نه . . . من دیگر نمی خواهم برای هیچکس دلسوزی کنم.
گفتم: راستش این است که عشق برایم اهمیت فراوانی دارد. حقیقت این است که هم اکنون کسی در زندگیم است که در سال چند بار به دیدنم می آید. مرا دوست دارد (در حقیقت “داشت”) و من هم دوستش داشتم. در این سفر هم مهمان او بودم. او مرد بسیار بسیار خوبی است. من همیشه در زندگیم راست گفته ام. و حالا حقیقت این است.
در چشمهایش می دیدم چیزی اندک اندک در وجودش می شکست. من نمی دانستم چکار بکنم. حس کردم خودم را نمی شناسم . . . چقدر پیچیده شده ام! به یاد یک مثل دزفولی افتادم: “شهری از گفتن خراب می شود، شهری از نگفتن” . . . من می بایستی “چگونه گفتن” و “چگونه نگفتن” را بیاموزم تا موجب آزار دیگران نشوم! اصلا حقیقت گویی مگر همیشه درست ترین کار است؟ “چگونه گویی” حقیقت را باید بیاموزم!
وقتی از هم جدا شدیم، بعد از نیم ساعت دوباره به طرفم آمد. در چشمهایش هیچ شوری دیده نمی شد. به شدت عصبی بود.
گفت: آیا هنوز دوست داری که با هم نوول بخوانیم و داستان کوتاه و نمایشنامه؟
گفتم: بله . . .
گفت: طرحی در ذهن داری؟
گفتم: هنوز نه . . . یک هفته دیگر به تو می گویم.
احساس کردم دارد با وجود خودش می جنگد و می خواهد به من ثابت کند که اگر حس عاشقانه به او ندارم، به عنوان یک دوست، دوستی اش را با من حفظ کند. به سر کارش برگشت. بعد از مدتی دوباره به طرفم آمد. آرام تر شده بود. کتاب تافل انگلیسی را برایم آورد و یک نمایشنامه درباره زنان . . . و دوباره به سرکارش برگشت.
شارلوت پرسید: در سن فرانسیسکو آدم های زیادی دیدی؟
گفتم: بله . . .
گفت: منظورم را که می فهمی؟
در نگاهش یک حرف نگفته بود که انتظار داشت من آن را بلافاصله بفهمم.
گفتم: حدس می زنم که منظورت باید . . .
حرفم را قطع کرد و به سرعت گفت: منظورم گی ها و لزبین هاست.
خندیدم و گفتم: از کجا می توانستم تشخیصشان بدهم؟
سعی می کرد به “آپریل” بگوید که عزت هم ما را به عنوان لزبین قبول دارد.
گفتم: آن ها مبارزات زیادی برای آزادی و حقوقشان در سانفرانسیسکو دارند.
گفت: به خاطر همین سانفرانسیسکو را دوست دارم. وقتی از “لوری” طلاق گرفتم، به آنجا می روم.
گفتم: شهردار سن فرانسیسکو هم گی است.
گفت: به خاطر این است که سن فرانسیسکو به طور بی نظیری یک شهر آزاد است.
وقتی به خانه رسیدم مایکل دوباره به من تلفن کرد. گفت: مامانم را از کار اخراج کردند!
گفتم: بسیار متاسفم! مامانت چند سال دارد؟
گفت: ۶۱ سال . . .
بعد گفت: این موضوع را به این دلیل به تو گفتم که می دانم هر دو احساسات خوبی نسبت به همدیگر دارید.
داشتم فیلم “از نفس افتاده” گودار را می دیدم.
گفت: پس تو را می گذارم که فیلم را تماشا کنی!
من با دقت زوایای فیلم را می خواستم بررسی کنم تا از دریچه هایی مارک را بهتر بشناسم.
در این سه روز چند فیلم خوب دیده ام. فیلم “جولیا” را برای چهارمین بار در زندگیم دیدم که براساس یکی از قصه های لیلیان هلمن نوشته شده. فیلمی که زندگی مرا در برهه ای تغییر داد. و بعد فیلم دیگری به نام “چای در حرم” دیدم که نوع نگاه سناریست و کارگردان به دیدگاههای رایج هنرمندان در دهه ۷۰ نزدیک بود. این فیلم تصویرگریِ تاریکی بود از وازدگی از سیستم های حکومتی، ترسیم تبعیضات و ستمهای نژادی، مشکلات مهاجرت، غربت و فقر و بیگانگی مهاجرین عرب در فرانسه . . . نکته کلیدی در این فیلم بیگانه شمردن عربها در فرانسه بود که به آن ها اجازه کار داده نمی شود و آن ها مجبور به کار سیاه هستند و خواه ناخواه به دزدی، روسپیگری و دربدری کشیده می شوند. از لحظات نفس گیر فیلم این بود که یکی از شخصیت های لومپن فیلم زنی را به محل مهاجران در یک محله متروک می برد و زن در چند ساعت با مردهای متعددی همخوابگی می کند.
پولی که در ازای لذت رسانی شاق جسمانی به دست می آورد، توسط مرد لومپنی ربوده می شود و تنها مقدار کمی به زن پرداخت می شود. زن بعد از تمام شدن کارش، در حالی که توسط یک مرد سنگباران می شود، در روی ریل آهن لنگ لنگان راه می رود و از درد ناشی از استثمار شدگی تن و روحش به خود می پیچید . . . هر چند فیلم محتوایی کلیشه ای و سوژه ای تکراری دارد، اما فیلم هدفدار و مسئولی است. اما وقتی که پایان آن با تسلیم شدن در مقابل واقعیت و با علامت سئوال تمام می شود، تماشاگر از خود می پرسد: “خب که چی؟ آیا این آدم های درمانده فقط مجبور به تحمل رنج اند، یا راه هایی برای حل این مسائل وجود دارد؟ فیلم برای راهجویی و امید بجز علامت سئوال راه دیگری پیشنهاد نمی کند. “دودسکادن” کوروساوا برداشت نوع دیگری از محرومیت را ارائه می دهد، ولی “چای در حرم” فیلمی بسیار تیره و تکان دهنده است!