شهروند ۱۲۱۹ ـ ۵ مارچ ۲۰۰۹

۱۴ آگوست ـ ۱۹۸۸ آیواسیتی

آیا این تصور من است که تصور می کنم که خیلی ها با من راحت نیستند؟ آیا این تصور من است که تصور می کنم که بعضی ها از دست من عصبانی می شوند؟ شاید اگر خودم از خودم جدا بشوم و در برابر خودم بایستم و به جای دیگران به خودم نگاه کنم، از دست خودم هم به شدت عصبانی بشوم! وقتی که آدم در دایره تنگ عادات گرفتار شود، به سادگی نمی تواند خود را تغییر دهد. (تغییرپذیری شاید “به زمینه” نیاز داشته باشد). مسئله این است که جوهر من انگار تغییرناپذیر است، اما تغییرپذیری مشخصه تکامل انسان است. بسیار مشخص است که انسان امروزی که هستم، دیروز نبوده ام. بسیاری چیزها که دیروز موحش و خلاف ارزش تلقی می شده اند، امروز به ارزش تبدیل شده اند. و من امروز انسان را نوع دیگری می بینم. و این از غیر ایستایی هستی می آید. با این حال من هنوز با تمام بی اعتمادی ام به آدمها، و اینکه می دانم آدمها چهره های گوناگون دارند، باز هم در ارتباطاتم در مسیری سیال حرکت می کنم. مهربان می شوم، صمیمی، پرعاطفه… بدون توجه به آینده ای که ممکن است “مهربانی” یا “صمیمیت”، “ضعف” تلقی شود!

باید بتوانم به خود بگویم که من همینم و از “این” بودن خود بسیار راضیم! بسیاری از مردم به خود عشق می ورزند. همان حس “رضایت از خود” که در اندیشه های سیاسی ـ ایدئولوژیک آن حس را در خود کشتیم. و خود را تبدیل به یک “بارکش” کردیم. خود را “کوچک” کردیم… “حقیر” کردیم… حالا چگونه باید بگویم بسیار “راضی هستم” وقتی که “راضی نیستم”!؟ چگونه می توانم دروغ بگویم؟ وقتی که دروغ فضیلت تلقی می شود؟

گاه آنقدر در تخیل شناورم که تخیل، واقعیت می شود. نمونه مهمش، دنیای رویایی و تخیلی “ف” در دوران کودکی مان بود که چه آفرینش زیبایی بود. “ف” از دنیای واقعی که آن را ملال آور، دردناک، غیرقابل تحمل و شکنجه آور می دید، گریخته بود. و به یک دنیای ساختگی، آفریده ذهن زلال و تخیل وسیعش پناه برده بود. و ما همه خواهران و برادران را در شیرینی  آن سهیم کرده بود.


“قل قولوپ”!

این کلمه چه بود جز صدای شیرجه رفتن در آب و شناور شدن در سیالی آب… که دزفولی ها از “صدا” کلمه ساخته بودند…

وقتی “ف” دختر ۱۳ـ۱۲ ساله می گفت: “قل قولوپ”! ما می دانستیم که “ف” ناگهان ناپدید می شود و به جای او “سوسن” یا “برادر سوسن” یا “پدر و مادر سوسن” می آمدند. آنها به جای دزفولی، فارسی صحبت می کردند. من عاشق برادرش شده بودم. انگار وقتی که “ف” می گفت “قل قولوپ” من در حالی که “ف” را می دیدم، اما “ف” را هم نمی دیدم و به جای او “برادر سوسن” را می دیدم… باریک و بلند… با یک نوع غرور ویژه …

“برادر سوسن” چهره و خصوصیات خودش را در رویای من داشت. “ف” بنیانگذار این رویا بود. و  من سعی می کردم تمام مهارت هایم را به کار ببرم تا سوسن / ف دلش به رحم بیاید و برادرش را به من بنمایاند!


“ف” چه با شیطنت، ما دختر و پسرهای کوچولوی معصوم را فریب می داد. ما به افتخار آمدن “سوسن و برادرش” پشت بام را  آب و جارو می کردیم، فرش پهن می کردیم، شربت درست می کردیم، (“ف” هم در تمام مدت به ما کمک می کرد) آب نبات و شیرینی و نخودچی و کشمش می خریدیم تا سوسن و برادرش را ببینیم. و با جان و دل آنها را برای سوسن یا برادرش سرو می کردیم. و “ف” آنها را می خورد. و ما مملو بودیم از حس مهمان نوازی… و سعی می کردیم بهترین رفتارهایمان را در مقابل آنها داشته باشیم. “ف” در بازیگری و خلق شخصیت های غیرواقعی دست شکسپیر را از پشت بسته بود! او آنچه را که ظاهرا غیرواقعی بود، برایمان واقعی می کرد!

آیا برادر سوسن بالاخره مرا بوسید؟!

و حالا چقدر دلم می خواهد که با “ف” صحبت کنم و از او بپرسم که او چگونه “سوسن” را خلق کرده بود و چه حسی به او دست می داد وقتی که در نقش های خیالی خود بازی می کرد و حاصل پول توجیبی مان را با ظرافت می خورد!

چقدر ما از دنیای کوچک و بسته خانه رنج می بردیم… آیا ما به گونه ای برگردانی از انسانهای اولیه نبودیم؟!

انسانهای اولیه برای رهایی از ترس ها، وحشت ها و تنهایی هایشان با دنیای تخیلی قوی خود، هنرهای عظیم ساخته اند. هنر زیستن مهمترین آنهاست. آنها این خدایان کوچک بی نام خدایانی را مجسم می کردند و با تخیل خود به آنها شکل و شخصیت می دادند. آنگاه تصور می کردند آن چیز برتر موهوم حامی شان خواهد بود. وحشت هایشان را تسکین خواهد داد و تنهایی هایشان را پر خواهد کرد… و من چقدر با داشتن “سوسن” و “برادرش” خوشبخت بودم.


چقدر پرت افتادم!

دامنه ی تخیل وسیع است. رهایش بکنی به دنیای ناشناخته سفر می کند!