شهروند ۱۲۲۰ ـ پنجشنبه ۱۲ مارچ ۲۰۰۹

 ۱۵ آگوست ـ ۱۹۸۸ آیواسیتی

پریشب خواب یک انسان بزرگ بی نام را دیدم. وقتی از خواب بیدار شدم به یاد “امه سه زر” افتادم. بعد هم به یاد “وین”  !Wayne در منزل بزرگ دزفولمان بودیم. تمام خانه با تکه های بزرگ و کوچک با نقش های زیبا مفروش شده بود. نمی دانم شاد بودم یا غمگین. آیا مجلس جشن بود یا مجلس عزا. مامانم با زن چراغ و سایرین در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بودند، زیر آشپزخانه این “مرد بزرگِ بی نامِ مبارز” نشسته بود. او بسیار مورد احترام و ارزش من بود. به نوعی شیفته ی شخصیتش بودم. از پیش زمینه اش می دانستم که همزمان و هم رزم “مالکوم ایکس” بوده است. از آمریکای لاتین آمده بود و در کشورش مبارزات زیادی علیه دولت و حکومت میلیتاریشان کرده بود. عقیده اش را دقیقا نمی دانستم و حقیقتا چند و چون مبارزه اش را نمی شناختم. راجع به تاریخ اسلام بسیار می دانست، اما مسلمان نبود. بیشتر به نظر می رسید که یک شاعر چپ گراست. که چپ بودن خودش را پنهان می کند. گویی به درکی رسیده بود که با گفتن این که چپ است، خودش را بسیار ساده به دام دولتهای مخالف عقیده اش می اندازد. اما اگر با ایده های انسانی و لیبرال و با چهره ای به غایت ساده و معمولی حرکت کند، در دل مردم صمیمانه جای می گیرد و عقایدش در بین آنان جا می افتد. وقتی که دیدم کسی در کنارش نیست، رفتم و در کنارش نشستم. در اتاق بزرگ، به جای فرش، میز و صندلی چیده شده بود. و گویی همه ی نویسندگان روی میز و صندلی ها کپه  کپه نشسته بودند و گپ می زدند. انگیزه مهم من برای دیدار او این بود که با این “مرد مبارز” مباحثه کنم. مرد سیاهپوست بود. یک سیاهپوست روشن پوست…  من یک کلمه گفتم و او شروع کرد به صحبت کردن. شیرین صحبت می کرد، کنجکاو بودم و به طریقی می خواستم از او بپرسم که او اهل کدام کشور از کشورهای آمریکای لاتین است. به خود گفتم: او مهمان “خانه” ماست، اما من نمی دانم از کدام کشور آمده است!

همینطور که داشت در مورد تاریخ صحبت می کرد، گفت: “مهدویه ها” را که می شناسی که؟ (راستی به زبان انگلیسی صحبت می کرد یا فارسی؟!)  اصلا نمی دانستم که هستند! اما جرقه هایی در ذهنم زده می شد. به خود گفتم: آنها احتمالا باید بعد از حمله مغول آمده باشند و باید گروه کوچکی بوده باشند. سرم را تکان دادم به معنی اینکه چیزهایی در ذهنم جرقه می زند. او به سرعت متوجه شد که به آنچه که در ذهنم می گذرد  مطمئن نیستم. به شدت خجالت زده بودم که یک خارجی تاریخ کشورم را بهتر از من می داند! مکثی کرد و ادامه داد… (راستی چه گفت؟ اصلا یادم نمی آید که “مهدویه ها” که هستند یا که بوده اند و در چه تاریخی گروهشان شکل گرفته است و ایده و عقایدشان چه بوده است!)

از پشت یکی از درخت های نارنج، یکی از دخترهای فامیل (که اصلا به یاد نمی آورم که بود؟) با شیطنت گفت: اینجا بهترین جاست که می توانی عاشق بشوی!

دیگر به یادم نمی آید که در خوابم چه گذشت و “مرد مبارز” به چه دلیلی و برای چه هدفی به منزل دزفولمان آمده بود. و آن همه نویسنده خارجی در کنار آن ترکیب عجیب و متناقض از مردم سنتی دزفول و خانواده و فامیل چه می کردند؟

وقتی بیدار شدم هوا به شدت گرم بود. به همراه دوستم اعظم خانه را تمیز کردم و منتظر شارلوت و لوری و مایکل شدیم که آنها را برای شام دعوت کرده بودم. با اینکه من هر روز آنها را در محل کارم می بینم، اما بودن آنها در شرایطی متفاوت در خانه ام شکل دیگری داشت. بسیار به من خوش گذشت و آنها بعد از شام خانه ام را ترک کردند.

“دایان” بسیار خوشحال  است که کاوه مهمان آنها در بوستون است. گفت دارد برایشان میز و صندلی می سازد. کاوه گفت: “هفته آینده برمی گردم. باید کارهای مدرسه ام را انجام بدهم و بعد هم اجازه کارم را بگیرم…”

امروز به خود گفتم: نه… نباید نباید افکار و حس های درونی ام را به کسی بگویم. حتی اگر او نزدیک ترین دوست من باشد.

این خصلت یکی از خصائص انسان است که در کمین گاه می نشیند تا راز درونی تو را کشف کند. بعد ناگهان در لحظه ای که تو اصلا انتظارش را نداری به تو حمله کند. او از تکه تکه کردن تو قدرت می گیرد، حجم می گیرد. منبسط می شود. قدش بلند می شود. قدرت دریدن دوباره پیدا می کند. او گاه اصلا از چنین انگیزه هایی در درونش آگاهی ندارد. چون با غریزه حرکت می کند!

آنکه “تنهایی کشیده” به معنایی شرایط “تنهایی چشیده” را می فهمد. اما باز هم حتی “تنهایی چشیده” نمی تواند التیامی برای “تنهایی کشیده” باشد، چرا که درک موقعیت و شرایط “دیگری” و التیام بخشی، فرهنگ می خواهد. فرهنگی از درک شرایط دیگری…

هوا امروز ۱۰۰ درجه فارنهایت بود. هوای گرم دوستم اعظم و پسرش بابک را به شدت آزار داده است. سفر دو هفته ای شان تبدیل به یک هفته شد. باز هم قرار گذاشتیم که همدیگر را در کتابخانه ببینیم. به خاطر بابک فیلمی را انتخاب کردیم که تلفیقی از کارتون و زندگی واقعی بود. آدمهایی ساخته ی فکر و دست انسان و خود انسان در کنار همدیگر… هر چند محتوای فیلم مثل سایر فیلمهایی تبلیغاتی و پولساز، خالی از مفهومی عالی بود، اما سرگرم کننده بود و حاصل جامعه آمریکا برای مردم آمریکا… جامعه ای که مردمش را وا می دارد که مسایل را ساده نگاه کنند و از “عمق” بگریزند!