شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه  ۲۶ مارچ  ۲۰۰۹

“فکر می کنم این آقاهه ایرانی باشه”؛ زن و مرد، موقع گذاشتن از کنار من که غرق خواندن کتابی کنار پیاده رو ایستاده ام، یکی شان این جمله را به دیگری می گوید و چون عکس العملی از سوی من نمی بینند به راهشان ادامه می دهند. نمی دانم از پیچیدگی عملکردِ مغز انسان است یا از سادگی اش که آن را که می خواهد، از  میان بی شمارانِ “آن” های دیگر جدا می کند و درمی یابد. من هم با اینکه سرم پایین است و غرق خواندن ام و تازه گوش هایم را هم به روی سر و صدای عبور و مرور ماشین ها و همهمه بلند عابران پیاده ـ با وسیله ای برای حفاظت گوشم از صدا ـ بسته ام، از میان دهها صدای درهم و موهوم اطرافم، یکی دو کلمه فارسی را از جمله ای گنگ ـ گرچه با کمی تاخیر ـ تشخیص می دهم و به اطراف نگاه می کنم. با اینکه دور و برم پر از رفت و آمد است، منطقم می گوید صدا باید از سوی زن و مردی بوده باشد که حالا پشت به منِ در حال دور شدن اند. با صدای بلند ـ به انگلیسی ـ می گویم: “… شما بودید با من فارسی صحبت کردید؟!” (“فارسی” را همان “فارسی” می گویم تا اگر درست تشخیص داده باشم و اگر انگلیسی ندانند، از کلمه “فارسی” پیام را بگیرند) حدسم درست درمی آید؛ هر دو به سرعت رویشان را برمی گردانند و هر سه لبخندزنان به سوی هم می رویم. سلام می کنم و توضیح می دهم که چون گوشهایم را به روی سر و صدای خیابان بسته ام صدایشان به موقع به گوشم نرسیده است؛ دو سه روز است از ایران  آمده اند. زن، مهندس پتروشیمی* است و برای سمینار مهمی که قرار بوده از فردا به مدت چهار  روز در دالاس برقرار باشد آمده است. مرد ـ همسرش ـ فقط برای همراهی با او آمده است و در یکی از هتلهای اطراف اقامت دارند. سمینار برای سه روز به تعویق افتاده و تصمیم گرفته اند بلیت هواپیمایشان را برای بازگشت به ایران چهار پنج روز به عقب بیاندازند. از آنجا که شرکت هواپیمایی مربوطه دفتری در دالاس و ایالت تکزاس ندارد، آمده اند پرس و جو کنند شاید از طریق یکی از آژانس های مسافرتی اطراف موفق به تعویض بلیت شوند. تاکسی درست جلوی پای من پیاده شان کرده و با دیدن شکل و شمایل ایرانی من گمان برده اند که به احتمال، هموطن یافته اند…

زن، قد بلند است. پیراهن و شلواری همرنگ، کرم رنگ، به تن دارد که به هیکلش برازنده است. مانند توریست های غربی است. سی ساله به نظر می رسد. موهای قهوه ای رنگش را عینکی آفتابی بالای پیشانی اش جمع و جور نگاه داشته است. مرد تقریبا هم قد زن است. شکمی برآمده دارد و موهای وسط سرش در حال ریختن است. حدود ۵۰… سبیل پهن و “کوتاه شده” دارد که مثل موهایش جوگندمی است. پیراهن و شلوارش با اینکه چیزی کم یا زیاد از پیراهن و شلوار سایر عابرین ندارد، خیلی “بوی ایران می دهد!” شاید نه لباسش، بلکه چیزی در رفتار و حالات صورت و نگاهش است. انگار با یکی از آن دستگاه های انتقال مولکول! همین الان از وسط خیابانی در تهران غیب و اینجا ظاهرش کرده اند!

هر سه، خودمان را در گوشه ای از پیاده رو جمع و جور می کنیم. خودم را معرفی می کنم و توضیح میدهم که کارم ـ شغلم  ـ به گونه ای است که چند ساعت در روز و چند ساعت در شب اینجا هستم و رو به مرد می پرسم:

ـ اسمتون؟!

(من خودم را با نام کوچک ام معرفی کرده ام اما او می گوید)

ـ ارشادی …

قبل از اینکه رویم را به طرف زن برگردانم، خودش را فریبا ـ یا فلورا ـ معرفی می کند. صدایش را خوب نشنیده ام چون اسمش را با صدای خیلی ضعیف گفته است و من با حسی، بنابه تجربه سنتی و فرهنگی ام، تردیدش را در ادای اسم کوچک اش درمی یابم. شاید به همین دلیل و با انگیزه نوعی سرپیچی  که در خودم سراغ می کنم، دوباره رویم را به طرف مرد برمی گردانم و می پرسم:

ـ گفتی اسمتون؟!

ـ ارشادی هستم…

ـ اسم کوچیکتون!

ـ قادر… و (تا آخر “قادرجان” صدایش می کنم…)

نوعی تظاهر در رفتار و حرف زدنِ زن هست که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر مطمئن می شوم که “پوشش” برای رفع رجوع تفاوت هایی است؛ بعضی محسوس و بعضی که گفتنی نیست و ظرافتها و ریزه کاریهایی است که تنها یک هموطن می تواند در هموطن اش تشخیص بدهد…

با تلفن همراه ام با چند دوست که احتمالا اطلاعات یا آشنایانی در این زمینه ـ تعویض بلیت ـ دارند تماس می گیرم. هر بار، زن تلفن را از دستم می گیرد و خودش صحبت می کند.

مرد، تماشاگرِ روندِ کار است. گاهی به اطراف و رهگذرها نگاه می کند و گاه از من راجع به جاهای دیدنی شهر و ایالت تکزاس می پرسد و هرچه می گویم روی کاغذی ـ تند تند به فارسی ـ یادداشت می کند. می گویم اگر دسترسی  به کامپیوتر داشتیم می توانستیم اطلاعات زیادی از چند و چون پروازها به دست بیاوریم و او از  اینکه این اطلاعات در کامپیوتر هم هست و اشخاص می توانند به آن دسترسی داشته باشند تعجب می کند…

زن با آژانس که شماره اش را از یکی از دوستان گرفته، صحبت و کارها را راست و ریست می کند.قرار شده از طریق همین آژانس ـ که در نزدیکی ماست ـ با پرداخت مبلغی به عنوان جریمه برای تعویض بلیت ها، کارشان درست شود؛ باهوش و “دست و پا دار” است. زبان انگلیسی را به اندازه ی لازم که بتواند گلیم اش را از آب بکشد می داند. از من می خواهند برایشان تاکسی بگیرم تا به آژانس بروند. می گویم اگر بیست دقیقه ای صبر کنند، خودم می توانم آنها را به آژانس برسانم. قبول می کنند.

از روی کنجکاوی از مرد می پرسم شغلش در ایران چیست؟ می گوید: کار آزاد…

به نظر، کارگر فنی، دلال معاملات یا بساز و بفروش می آید که احتمالا در زیر و رو شدن طبقات و … در ایران، به مال و منال حسابی رسیده است. به وضوح پیداست که وضع مالی شان خیلی خوب است، دیروز صبح با هواپیما به لاس وگاس رفته و شب برگشته اند و مرد ـ تا این لحظه ـ سفر به سن آنتونیو ـ برای دیدن River Walk  ـ و هیوستون ـ برای دیدن NASA   ناسا ـ را در برنامه هایشان گنجانیده است. در طول چند دقیقه ای که در انتظار حرکت به سوی آژانس هستیم از کم و کیف مهاجرت به آمریکا می پرسد.


 

 

مرد ـ فکر کرده ام پسرم را بفرستم اینجا درس بخونه، چی فکر می کنید؟!

زن ـ نه، یا همه با هم می آییم یا هیچکدوم…

(با توجه به سن و سال زن و اینکه مرد، فرزندشان را “پسرم” خوانده است، فکر می کنم که مرد باید از همسر دیگری پسری داشته باشد).

من ـ پسرتون چند سالشه؟!

(سئوال را از مرد پرسیده ام)

زن ـ یازده سالشه.

من ـ اینجا کسی را دارید که پیشش بمونه؟

مرد ـ اینش مسئله ای نیست چون از نظر مالی…

زن وسط حرفش می پرد:

ـ نه، یا با هم میاییم یا …

مرد ـ ایشون اینجا را دوست داره، من اصلا.

زن ـ من دلم می خواد وقتی از خونه میام بیرون توی  Free way رانندگی کنم…

(توجیه اش ـ با توجه به هوشی که در او سراغ کرده ام ـ خلاف انتظارم است!)

من ـ در هر صورت به عقیده من، یه پسر یازده ساله اینجا، اگر آشنایی، فامیلی بالای سرش نباشه یه مقدار ریسکه …

وقت حرکت فرا می رسد. هر دو در صندلی عقب می نشینند (صندلی جلو ـ کنار راننده ـ پر از آت و اشغال مربوط به کارم است و جای نشستن نیست) آژانس، ده دقیقه ای از ما فاصله دارد.

مرد ـ از اینجا راضی هستین؟!

من ـ من بله، اما بستگی به آدمش داره…

مرد ـ از نظر مالی و اینها، گفتم که مشکلی نیست…

من ـ نه، منظورم اینه که خیلی ها میان اینجا، پول و همه چی هم به اندازه کافی دارن، اما مشکلشون اینه که “خودشون” را همراه خودشون نمیارن! اونوقت وقتی هم که موفق نمیشن، تقصیرها را گردن چیزای دیگه می اندازن…

مرد ـ یعنی … (متوجه نمی شود اما حس می کنم زن،  منظورم را فهمیده است چون زیرچشمی با ابروهای بالا انداخته ـ به مرد نگاه می کند.)

من ـ (با خنده) یعنی یه “ایران گندهه” (به ضم گاف) فکر و ذکرشون را اشغال کرده و دیگه جا برای چیز یا جاهای دیگه باقی نیست…

زن ـ شما بچه دارین؟!

من ـ بله، دو تا دختر دارم، بزرگه داره همین روزا عروسی می کنه…

زن ـ اِ… راستی؟! با “ایرانی” دیگه!!؟

من ـ نه، با یکی از همکلاسی های دانشگاهش که آمریکاییه!

زن ـ مسیحیه! (کلمه را نه به صورت “پرسشی” به صورت خبری می گوید!)

من ـ (با اینکه طبیعتا اطلاع دارم) نمی دونم. لابد…

زن ـ اونوقت برای ازدواج چکار می کنن؟

من ـ (منظورش را نمی فهمم) من و خانمم اعتقادات دینی و مذهبی نداریم، برای همین هم پاپیچ این چیزای مردم نمیشیم (با اینکه در آیینه نگاه نمی کنم اما متوجه می شوم سرشان را به طرفِ هم برمی گردانند…)

زن ـ می شناسیدش؟!

من ـ بالاخره همکلاسی دانشگاهی بوده اند، دخترم چند سالی است می شناسدش…

زن ـ اگه بد در بیاد چی؟

من ـ نمی دونم، خوب، جدا میشن لابد… اینجا این چیزها مثل ایران نیست.

زن ـ مال و اموالشون چی؟

من ـ (باخنده) کدوم مال و اموال!؟ الان که پول توجیبی اش را هم دخترم از ما می گیره! خرج عروسی را هم همه شو ما داریم می دیم…

زن ـ منظورم اینه که قانون اینجا چطوریه؟ شنیده ام نصف نصف میشه!

یک لحظه می خواهم در آیینه، عکس العمل مرد را از شنیدن این سئوال ببینم، می ترسم متوجه بشود؛ راست نشسته است و فقط به جلو نگاه می کند.

من ـ زیاد اطلاع ندارم. انگار در مواردی زن و شوهر قراردادی را امضا می کنند که بهش می گن agreement که یعنی وقتی جدا شدیم آنقدر مال تو آنقدر مال من …

زن ـ  یعنی الزامی نیست؟

من ـ آها … این هم  Shopping Center که آژانس باید توش باشه، گفته بودن North West Corner  دیگه، نه؟!…

اول آنها را جلوی آژانس پیاده می کنم، بعد می روم تا ماشین را پارک کنم. وارد آژانس که می شوم، زن جلوی میز یکی از متصدیان آژانس نشسته و با او گرم صحبت است. مرد، پشت سر ایستاده است. من را  که می بیند به طرفم می آید و می پرسد آیا می شود از اینجا تاکسی به مقصد هتل گرفت!؟ می گویم؛ خودم برایتان خبر می کنم و می گویم آقایی ایرانی را می شناسم که تاکسی دارد و اتفاقا همیشه همین طرفها کار می کند.

خوشحال می شود. از آژانس بیرون می آیم و شماره را می گیرم. حدسم درست بوده؛ می گوید تا حداکثر ده دقیقه دیگر اینجاست.

رویم را برمی گردانم تا وارد آژانس شوم؛ مرد، دماغ به دماغم ایستاده است. می گویم، زنگ زدم به … می گوید؛ شنیدم خیلی ممنون. زحمت دادیم و دستش را به طرفم دراز می کند. بغلش می کنم و صورت یکدیگر را می بوسیم. می پرسم: “خانمتون …!” می گوید از قول شما ازش خداحافظی می کنم…


 

توضیح:

* همه اسامی تغییر داده شده است.