زنگ انشاء

 

ما از پدر عزیزوارمان پرسیدیم دین بهتر است یا دانش، پدر عزیزوار ما گفت دین به ما آرامش روحی می دهد. ما پرسیدیم آرامش روحی یعنی چه؟ پدر عزیزوار ما یک اردنگی به ما زد و گفت کره بز این قدر سئوال نکن. ما به گوشه حیاط رفتیم و گریه کردیم و خوابمان برد. بعد پدر عزیزوار ما یک آب نبات به ما داد. آب نبات شیرین بود. بعد ما فهمیدیم دین اول آدم را می زند و آدم گریه می کند، بعد دهان آدم را با آب نبات شیرین می کند. معلم ما می گوید درس بخوانید و علم بیاموزید تا پولدار شوید ما به معلم گرامی تر از جان گفتیم پدر عزیزوار ما درس نخوانده و دعا می نویسد ولی پولدار است. ما گفتیم پدر ما از درس خوانده ها مثل معلم امتحان می گیرد و آنها را سرکار می گذارد. معلم ما سرش را تکان داد و عکس یک مرد را به ما نشان داد و گفت این مرد چون درس خوانده با آپولو به کره ماه رفته.

طرح از توکا نیستانی

ما به آقای معلم  گفتیم پدر عزیزوار ما می گوید امام عزیز ما بدون آپولو به کره ماه رفته  است. معلم ما به ریش پدر عزیزوار ما خندید. روز بعد یک معلم جدید آمد که همیشه به ما بیست می دهد. پدر عزیزوار ما گفت معلم قبلی رفته آب خنک بخورد. مدیر مدرسه که خیلی درس خوانده و آب خنک دوست ندارد به خانه  ما آمد و دست پدر ما را بوسید و یک پاکت پر از پول به پدر ما داد. مدیر مدرسه ما چند روز بعد رئیس دفتر امام جمعه شد. یک روز هم ما با پدرعزیزوارمان برای دیدن عموی ما به مریض خانه رفتیم. آقای دکتر که از دانشگاه دکترا گرفته است به پدر عزیزوار ما سلام کرد. روز شنبه امام جمعه به مدرسه ما آمد و به ما جایزه داد و گفت که ما آقازاده هستیم و ما شاگرد نمونه شدیم و عکس ما در روزنامه چاپ شد. ما از پدرمان پرسیدیم آقازاده یعنی چه؟ پدرعزیزوار ما گفت تخم سگ حواست باشد آبروی ما را نبری و ما فهمیدیم سگ تخم می گذارد. بعد ما با پدر و مادر عزیزوار و برادر و خواهر گرامی خویش سوار آپولو شدیم و به کره ماه رفتیم. برادر ما از ترس توی شلوارش جیش کرد و مادر  ما  آیت الکرسی می خواند. آپولو خیلی صدا می کرد و در آنجا یک خانم به ما شربت و شام داد و از پدر ما پرسید امر دیگری ندارید و پدر ما جواب  داد عزت سرکار زیاد. موید باشید چند روز بعد دو نفر که مثل ما حرف می زندند به دیدن پدر ما آمدند و دست پدر ما را بوسیدند پدر عزیزوار ما گفت که این آقا خیلی سواد دارد و روابط بین الملل می داند. پدر ما گفت این آقا سفیر ما هست. ما از پدر عزیزوار پرسیدیم روابط بین الملل یعنی چه؟ پدر ما یواشکی گوش ما را پیچاند و گفت خفه شو بزمچه و ما فهمیدیم که روابط بین الملل یعنی یواشکی گوش آدم را می پیچانند و می گویند خفه شو بزمچه. بعد ما با آقای سفیر به دیدن گوسفندان رفتیم. گوسفندان از دیدن ما خوشحال شدند و بع بع کردند. ما می خواستیم با دست بزنیم زیر دنبه گوسفندان ولی گوسفندان دنبه نداشتند. مادر شیرین تر از جان ما گفت که پدر ما مسئول ذبح اسلامی شده. ما پرسیدیم ذبح اسلامی یعنی چه؟ مادر ما گفت وقتی می خواهند گوسفندان را بکشند بسم الله رحمان رحیم می گویند و به آنان آب می دهند و گوسفندان را رو به قبله می کشند ما به مادر شیرین تر از جان گفتیم ما نمی خواهیم گوسفند باشیم. وقتی ما به میهن اسلامی برگشتیم پدر ما خیلی ترقی کرد و مادر ما گفت که پدر عزیزوار ما رئیس زندان شده. ما به همکلاسی هایمان گفتیم که پدر عزیزوار ما مسئول ذبح اسلامی در زندان شده و همکلاسی های ما حرف ما را باور نکردند چون به ما خندیدند. یک روز هم با پدر عزیزوارمان به دیدن یک مرد که روی صندلی نشسته بود رفتیم وقتی آن مرد آمد همه شعار دادند ما و پدرمان هم شعار دادیم. من شعار دادن را دوست دارم. بعد آن مرد گفت همه مشکلات مملکت زیر سر همین درس خوانده هاست و باید پدرشان را درآورد. از آن روز به بعد دیگر ما درس نخواندیم چون ترسیدیم پدرمان را دربیاورند و نتیجه می گیریم که دین خیلی بهتر از دانش است و این بود انشای این هفته ما.

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.

tanzasad@gmail.com