این هفته چه فیلمی ببینیم ؟
فیلم صد دقیقه ای بسیار مفرحِ Parental Guidanceنشان مان می دهد که چرا وقتی کسی به بچه مان نگاه می کند و سئوال می کند پس دومی اش کی؟ چشمان مان را به سمت آسمان می چرخانیم و به جای جواب، لبخند می زنیم و مادرمان با کمی آه و کمی کنایه می گوید: “بچه بزرگ کردن اینا با مال ما فرق می کنه”، نشان می دهد که چه فشار ناخواسته و ندانسته ای روی ما پدر و مادرها هست تا بچه های مؤدب و مرتبی داشته باشیم که خوب درس بخوانند، اهل هنر باشند و موسیقی و یک چیزی بنوازند، حتما در هفته ورزش بکنند، غذاهای سالم و ارگانیک بخورند و حداقل تا دو رقمی شدن سن شان دور و بر شکلات و تنقلات نچرخند. از آن طرف هم تلاش پدر و مادر بزرگ ها را نشان می دهد که چقدر یاد گرفتن و کنار آمدن با این همه تفاوت برایشان سخت و عجیب است. خودمان را در نظر بگیریم که چه راحت بچگی کردیم و با بچه های دیگر بزرگ شدیم. غذا خوردن مان، بازی کردن مان و مدرسه رفتن مان مشخص بود و سر جایش. نه مادرمان نگران هورمون های توی غذامان بود، نه، باید به ما توضیح می داد اگر در مدرسه کسی دست زد بهمان جیغ بزنیم و بدویم به معلم بگوییم، نه باید هر روز حساب می کرد که چقدر دویدیم و انرژی سوزانده ایم و اگر یک روز حوصله مان سر می رفت عذاب وجدان می گرفت، نه، باید توضیح می داد که چرا دوست مان به جای مامان و بابا، دو تا مامان دارد و نه، باید جواب پس می داد که چرا بچه غذای مک دونالد دوست دارد و بله می دانیم که چه بلای خانمان سوزی است و بله حواسمان هست! همه بچه شان را بزرگ می کردند و زندگی شان را می کردند.
فیلم هم به همین موضوع می پردازد. قدیمی ترها و امروزی ها. آرتی گزارشگر بیس بال است و عاشق کارش، ولی بعد از چندین دهه کار، به دلیل اینکه نمی تواند خودش را با پیشرفت تکنولوژی وفق دهد و راه و روش های جدید را یاد بگیرد، از کار اخراج می شود. آرتی به خانه می رود و داستان را به همسرش می گوید. دایان دلداریش می دهد که در عوض وقت خواهند داشت که سفر بروند و بگردند، همان روز دخترشان – آلیس – از آتلانتا زنگ می زند و می گوید تصمیم دارد با شوهرش به مسافرت برود و از آن ها می خواهد اگر می توانند برای چند روز آن جا بروند و مواظب بچه هایشان باشند. دایان بدون توجه به مخالفت آرتی، قبول می کند، بعد به آرتی می گوید: “می دانی پدربزرگ و مادربزرگ بودن یعنی چی؟ یعنی یک شانس دوباره و ما باید از این فرصت استفاده کنیم. متوجه هستی که ما اون یکی پدربزرگ مادر بزرگیم؟ آنهایی که سالی یک بار بچه ها را می بینند و حرفی هم برای گفتن ندارند و فراموش می شوند!”
از آن طرف آلیس و شوهر و بچه هایش را می بینیم. روی شومینه پر است از عکس های بچه ها با آن یکی پدر و مادر بزرگ شان و متوجه می شویم که خود آلیس است که از تنها گذاشتن بچه ها با پدر و مادرش راضی نیست و نگران است. بچه ها را صدا می کند و می گوید که باید مواظب رفتارشان باشند حتی اگه به نظرشان پدر و مادربزرگ کمی عجیب باشند و یادشان باشد به جوک های پدربزرگ بخندند حتی اگر خنده دار نیستند.
وقتی آرتی و دایان به آتلانتا می رسند، همه کمی معذب هستند و برای آرتی از همه بدتر، چرا که تمام خانه با سیستم الکترونیکی کار می کند و آرتی حتی کار با پیغام گیر تلفن هم بلد نیست و در ضمن احساس می کند بچه ها دوستش ندارند. شب همه برای شام بیرون می روند و آرتی و دایان تازه می فهمند که خودشان را وارد چه مخمصه ای کرده اند. بارکر که از همه کوچکتر است، یک دوست خیالی دارد که همه خانواده خیلی جدی اش می گیرند تا حدی که دوست خیالی، صندلی مخصوص خود را در رستوران دارد. هارپر دوازده ساله، دختری بسیار عصبی است که تمام تمرکزش روی تمرین ویولن است تا در مدرسه موسیقی قبول شود و ترنر که پسر وسطی است، به خاطر لکنت زبانش در مدرسه مورد اذیت و آزار پسرهای شرور است.
قبل از رفتن، آلیس قوانین را برای پدر و مادرش توضیح می دهد: “هر نوع چیز شیرین و شکلاتی ممنوع، فقط غذاهای سالم. از همه مهمتر زبانی است که برای صحبت با بچه استفاده می شود. نباید به بچه گفت “نه” ، باید گفت به عواقبش فکر کردی؟ نباید گفت “نکن” به جایش باید گفت بهتر نیست این راه را امتحان کنی؟ و البته به جای این که بگوییم “انقدر غر نزن دارم سردرد می گیرم” ، باید گفت “از کلمات استفاده کن و حرف بزن”، اینطوری بچه احساس می کند که ارزش دارد و صدایش شنیده می شود.
آرتی و دایان با چشم هایی گشاد و نگاهی وحشتزده همه را گوش می دهند و دایان به آرتی اخطار می دهد که باید تمام تلاشش را بکند تا دخترشان را ناامید نکنند و با نوه هایشان ارتباط برقرار کنند. ولی از همان ثانیه ای که پدر و مادر پایشان را از در می گذارند بیرون، کابوسشان شروع می شود. اول از همه این که بارکر برای این که برود مهد کودک، کفش های قرمز پاشنه بلند مامانش را پا کرده و حاضر نیست در بیاورد. دایان که سعی دارد به توصیه های دخترش عمل کند خیلی منطقی با او حرف می زند و می گوید: ” نظر تو بسیار با ارزشه ولی تجربه به من نشون داده که همه روز پاشنه بلند پوشیدن خیلی سخته، مخصوصا موقع زنگ تفریح.” آرتی هم مشکلات خودش را دارد. سر درآوردن از صندلی ماشین بچه سخت است و نمی داند چطور باز و بسته اش کند. شاهد است که چند پسر بچه، نوه اش را دوره کرده و مسخره اش می کنند ولی مادر بچه گفته که نباید دخالت کنند و بنابر نظر روانپزشک، بچه خودش باید راهی برای کنار آمدن با مشکلات پیدا کند. از طرفی وقتی بچه ها را به تمرین بیس بال شان می برد شوکه می شود که بازی برنده و بازنده ای ندارد چون می خواهند به بچه ها نشان دهند که برد و باخت مهم نیست و آرتی اصلا درک نمی کند که پس انگیزه و تلاش چه معنی پیدا می کند!
فیلم پیش می رود بدون اینکه لحظه ای حوصله تان سر برود. با این که فیلم های کمدی را خیلی دوست ندارم، این از آن ها بود که بعد از مدت ها ازش لذت بردم. اگر سر و کارتان با بچه های کوچک باشد طنز فیلم را خیلی بیشتر دوست خواهید داشت. فیلم در قالب خنده و شوخی در واقع حساسیت بیش از اندازه و غیرضروری پدر و مادرهای امروزی و الگوهای جدید جامعه را زیر سئوال می برد که واقعا سوال برانگیز است. مثل همان مسابقه بیس بال. شکی نیست که بازی منصفانه و جوانمردانه به بچه ها یاد دادن بسیار با ارزش است ولی آیا درست است که بچه ها بزرگ شوند با این تصور که همیشه همه برنده اند حتی اگر خوب بازی نکنند یا زیاد تلاش نکنند؟ بعد که بزرگ شدند و از بغل مادر و معلم پا به جامعه و کار گذاشتند و رییس و همکار و همسایه آن ها را به حساب نیاوردند چون قوانین بازی را بلد نیستند، چه؟
درک روش بچه بزرگ کردن امروز برای پدر مادرهای ما خیلی سخت است و ما خودمان آنقدر درش غرقیم که شاید متوجه نباشیم که خیلی چیزهایش را زیادی سخت می گیریم یا گاهی خیلی آسان. برایتان اعتراف می کنم که صحنه ای در فیلم است که انگار کاملا برای من ساخته بودند. پسر کوچک دارد دفتر نقاشی را رنگ می کند، پدربزرگش می گوید که رنگ ها از خط بیرون زده و می خواهد نشان دهد که چطور باید سعی کرد توی خط را نقاشی کرد. بعد مادر دخالت می کند که ” توی خط موندن مهم نیست. در هنر مهم این است که خلاق باشیم.” و پدربزرگ زیر لب غر می زند که پس اگر مهم نیست دیگر چرا خط می گذارند … این دقیقا من هستم وقتی به نقاشی و چیزهای هنری مربوط باشد! و تا این صحنه از فیلم را ندیدم هیچوقت فکر نکردم که خب همانقدر که خلاقیت مهم است، توجه به چیزی که از بچه خواسته شده هم مهمه. فکر نکردم، چون خودم و تمام مادرانی که می شناسم هم فقط به این فکر می کنیم که بگذاریم بچه حس و استعدادش را نشان دهد. حالا چه اشکالی دارد اگر به جای شکل یک خرگوش، یک حجم رنگی با دو تا گوش بلند تحویل گرفتیم؟
http://www.youtube.com/watch?v=_9nmIzCAMJQ
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.