آندرآس موزر، وکیل و سیاستمدار عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان، از آن آدم های نادر روزگار است که برای پاسخ دادن به کنجکاوی های انسانی خود …



 

شهروند ۱۲۳۹  پنجشنبه ۲۳ جولای  ۲۰۰۹


 

اشاره:

آندرآس موزر، وکیل و سیاستمدار عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان، از آن آدم های نادر روزگار است که برای پاسخ دادن به کنجکاوی های انسانی خود، هر خطری را به جان می خرد. او، به اطلاعاتی که از شبکه های خبری می گیرد رضایت نمی دهد و تاکنون، در اوج بحران به بسیاری از مناطق بحرانی جهان سفر کرده تا به قول خودش "تصویری خودیافته و خودپرداخته از حقیقت" داشته باشد.


 

آندرآس موزر، شش ماه پیش، برای نخستین بار به ایران سفر کرد و شیفته مهربانی های مردم این دیار شد. او، کارناوال انتخاباتی پرشور پیش از ۲۲ خرداد را لحظه به لحظه بر صفحه تلویزیون دنبال کرد و مطمئن شد که مردم ایران می روند تا مثل هم میهنان او در بیست سال پیش، یکی از درخشان ترین فصل های تاریخ را، بدون خشونت و خونریزی رقم بزنند و موانع آزادی و کرامت انسانی را، با عقب راندن رئیس جمهوری که بانی شرمساری آنان بوده است، پس بزنند. وکیل آلمانی اما در شامگاه روز ۲۲ خرداد، حیرت زده دید که تلویزیون ها از پیروزی ۶۲ درصدی  نماینده طالبان ایرانی می گویند. وکیل آلمانی، برای دو روز، دستخوش افسردگی شدید شد، اما در روز دوشنبه ۲۵ خرداد، هنگامی که میلیون ها ایرانی را در تظاهراتی آرام، زیبا و متمدنانه بر صفحه تلویزیون دید، به این باور رسید که در ایران، جنبشی آغاز شده است که می رود تا سرنوشت همه خاورمیانه را به گونه ای متفاوت رقم بزند. چند روز بعد، او، در تهران بود، در میدان بهارستان ضربه های باتوم را بر گرده  و بازو حس کرد و یک روز بعد، هنگامی که قصد شام خوردن با محمد مصطفایی وکیل سرشناس ایرانی را داشت، بر سرش ریختند و او را به اوین بردند.


 

آندرآس موزر، ایران دوست آلمانی، شش شب را در سلول انفرادی اوین گذراند، بارها با چشم بسته رو به دیوار بازجوئی شد و سرانجام شانس آورد و از پنجه آدمکشان حرفه ای ولی فقیه گریخت. این هم برگردان خاطرات او، که هفته نامه اشپیگل آلمان در پایگاه اینترنتی خود به تاریخ ۱۸ جولای منتشر کرده است: فیلمنامه ای که شاید روزی با کمک این وکیل شجاع بر پرده سینماهای جهان آشکار شود.


 

آخر هفته ۱۳ و ۱۴ ژوئن، ویلزک، اوبرفالتس، آلمان:


 

هنگامی که آندرآس موزر ۳۴ ساله تلویزیون را روشن می کند، نمی تواند چیزی را که می بیند باور کند. وکیل، در دفتر خود واقع در ویلزک اوبرفالس نشسته و سر برکشیدن ضربه ای جنون آمیز را در خود احساس می کند. او، هفته ها با هیجان روند مبارزات انتخاباتی را در ایران دنبال کرده است. او، حیرت زده ی تغییر روحیه و خوش بینی عظیم کشوری بود که شش ماه پیش به عنوان گردشگر به آن سفر کرده بود. اکنون، احمدی نژاد، با ۶۲ درصد پیروز انتخابات اعلام شده است. موزر می گوید: "یک ضربه باورنکردنی". او با پست الکترونیکی از دوستان ایرانی خود می پرسد: "چه خبره"؟

به او پاسخ می دهند: "رای ما کجاست؟"


 

پنجشنبه، ۱۸ ژوئن، ویلزک در اوبرفالتس:


 

وکیل موزر خوش بینی خود را بازیافته است. بی بی سی، سی ان ان، اینترنت، همه کانال ها تصویرهای اعتراضات مسالمت آمیز ایرانیان را به جهان می فرستند. اکنون، خیال موزر بال می گشاید: او با اطمینان اعتقاد دارد که در خلیج فارس تاریخ در حال نوشته شدن است. و او تصمیمی اتخاذ می کند: او می خواهد در این تحول تاریخی حضور داشته باشد. می خواهد انقلابی را ببیند و آن را همراه ایرانیان جشن بگیرد. کامپیوترش را روشن می کند و در اینترنت، برای نزدیک ترین پرواز نام می نویسد.


 

موزر یک ماجراجوی دیوانه نیست. او، از دوران جوانی، به هر نقطه جهان سفر کرده و به بازدید هر نقطه ای رفته که خارج از محدوده هجوم توریست ها است: سوریه، اردن، اسرائیل. او حتی یک بار می خواست به افغانستان پرواز کند، زیرا آنطور که سیاستمدار پیشین عضو حزب سوسیال دموکرات خودش می گوید، می خواست تصور شخصی خودش را از واقعیت داشته باشد. تقریبا همه او را از سفر به ایران منع می کنند: "این کار خیلی خطرناک است. روی وضعیت نمی شود حساب کرد". اما او تصمیم خودش را گرفته است. بهترین دوست موزر، با او قرار می گذارد که اگر از او خبری نرسید، از آلمان با سفارت این کشور در تهران تماس بگیرد و موضوع را به مسئولان سفارتخانه اطلاع بدهد.


 

دوشنبه ۲۲ ژوئن، فرودگاه امام خمینی، تهران:


 

پس از فرود، آندرآس موزر در برابر گیشه کنترل پاسپورت به صف می ایستد و یک ویزای ۱۵ روزه دریافت می کند. موزر سوار یک تاکسی می شود و از میان حومه های تازه از خواب برخاسته تهران، به سمت مرکز شهر می شتابد. او، در هتل شیراز اتاقی می گیرد، چند ساعت می خوابد و بعد در شهر به راه می افتد. وکیل ناامید است. از جنبش یا انقلاب کمترین اثری دیده نمی شود. هیچکس اعلامیه توزیع نمی کند، از تظاهرات خبری نیست، فقط اضطراب یک زندگی روزمره.


 

بعد از ظهر، موزر می بیند که در نزدیکی ایستگاه متروی هفت تیر پلیس موضع گیری می کند. در میدان های مرکزی، نیروهای ویژه با اونیفورم های سیاه، کلاه کاسکت، باتوم های لاستیکی و سپرهای پلاستیکی رژه می روند. در بلوارها، نیروهای امنیتی صف می بندند. در هر ده متر یک پلیس. در خیابان های جانبی، کامیون ها با نیروهای پشتیبان انتظار می کشند. همچنین تعداد زیادی از  اعضای شبه نظامی هولناک بسیج حضور دارند. موزر متوجه می شود که شبکه تلفن های همراه برای دشوار کردن ارتباط تظاهرکنندگان بلوکه شده اند. تاکتیک نیروهای امنیتی ظاهرا موثر است. در این روز، شهر آرام می ماند.


 

چهارشنبه ۲۴ ژوئن، تهران، میدان بهارستان:


 

وکیل آندرآس موزر، از هتل خود در خیابان سعدی به سمت شرق قدم می زند و به میدان بهارستان در برابر ساختمان مجلس ایران می رسد. میدان، مثل همه روزهای دیگر آرام است، تا این که در ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر، ناگهان صدها نفر در میدان ظاهر می شوند. آن ها از ایستگاه مترو بیرون می شتابند، از اتوبوس ها و تاکسی ها پیاده می شوند و یا پیاده از همه مسیرها به سمت میدان می آیند. آن ها، در آرامش کامل گروه های کوچک را می سازند، به آرامی با یکدیگر حرف می زنند و همواره بیشتر می شوند.


 

هیچکس پلاکاردی در دست ندارد. هیچکس بلندگو ندارد. حتی رفت و آمد خودروها دچار مشکل نمی شود. آدم ها به سادگی کنار یکدیگر ایستاده اند و گروه هائی را می سازند که لحظه به لحظه بزرگتر می شود. در یک چشم برهم زدن، موزر در میان صدها تظاهرکننده قرار گرفته و می بیند که چگونه ناگهان سروکله یک گروه ۵۰ ، ۶۰ نفری پلیس پیدا می شود.


 

بعد شکلی از نافرمانی مدنی آغاز می شود که موزر را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد: در حالی که پلیس ها تقریبا محترمانه می کوشند میدان را از انسان ها خالی کنند، هر متری که خالی می کنند، دوباره با آدم های تازه پر می شود. تظاهرکنندگان به شکل یک حلقه دائمی از پس راندگان و دوباره گردهم آمدگان و دوباره پیش روندگان، از موضع خود دفاع می کنند و به بحث با پلیس ها می پردازند. گروه زیادی از زنان سنتی پیچیده در چادر، در کنار دانشجویان جوان دست به تظاهرات می زنند و شجاعانه راه را بر پلیس ها می بندند. هنگامی که پلیس ها سرانجام دست به باتوم می برند، جمعیت فریاد می کشد: "ندا، ندا…" این نام دختری است که روز ۲۰ ژوئن در جریان یک تظاهرات به گلوله بسته شد.


 

موزر، در این هنگام در یکی از حواشی میدان بهارستان ایستاده و ضربه یک باتوم لاستیکی را بر گرده ی خود احساس می کند. اندکی بعد، یک پلیس دیگر به سمت او هجوم می آورد. او، به زبان انگلیسی فریاد می زند که توریست است، اما ضربه های هدفمند شروع به فرود آمدن می کنند. پنج تا شش بار، ضربه ها با شدت تمام بر بازوی راست موزر فرود می آیند. وکیل، شوک زده شروع به دویدن می کند تا این که به حاشیه روبروی میدان می رسد. در آنجا به پشت سرش می نگرد و درمی یابد که کسی او را تعقیب نمی کند. شکر خدا، بازوی او نیز نشکسته است، فقط وحشتناک درد می کند.


 


 



 

پنجشنبه ۲۵ ژوئن، تهران، خیابان انقلاب:


 

موزر، شوک روز پیش را از سر گذرانده است. کمی استراحت کرده و پیش از ظهر به چند عتیقه فروشی سر کشیده است. برای شب، با آشنایش، وکیل ایرانی محمد مصطفائی قرار گذاشته است. موزر او را تصادفا در قطاری در آلمان دیده است. دو وکیل از یکدیگر خوششان آمده و درباره نخستین سفر موزر به ایران گپ زده اند. همکار ایرانی گفته است: "اگه دوباره به ایران اومدی، با من تماس بگیر". حالا، دو مرد، برای شام با یکدیگر دیدار می کنند. مصطفائی، با مرسدس خود به سراغ موزر در هتلش می آید. همسر و دختر ۶ ساله او روی صندلی عقب نشسته اند.


 

موزر به یاد می آورد که در یک چشم به هم زدن، دو خودروی صحرائی به سرعت به مرسدس نزدیک می شوند. مردانی بیرون می پرند و او و همکارش را از مرسدس بیرون می کشند. موزر، به روی صندلی عقب یکی از خودروها، میان مردی که سر و کله اش خونین است و مرد خشن کت و شلوار پوش دیگری چپانده می شود. خودرو به راه می افتد. اندکی بعد، یکی از ماموران فرمان می دهد: موبایل! تلفن همراه آلمانی را می گیرد و کارت و باطری آن را بیرون می کشد. موزر این واقعیت را درک می کند که در موقعیت خطرناکی گیر افتاده است. او به انگلیسی می پرسد: "کجا می رویم. شما کی هستین؟" جوابی دریافت نمی کند. ترس بر او غلبه می کند. شکنجه خواهد شد؟ اعدام خواهد شد؟ دستگیر شده یا باندهای خلافکار او را به دام انداخته اند؟


 

وکیل، در می باید که خودرو یک مسیر سربالائی را می پیماید. به سمت شمال. زمانی، مردی که کنار او نشسته دستور می دهد: Head down! بعد، راه در نوعی حیاط پشتی به پایان می رسد. موزر از خودرو بیرون کشیده می شود و به او چشم بند می زنند. کسی او را به یک کریدور هدایت می کند و به او دستور می دهد که رو به دیوار بایستد. انتظاری شکنجه آور آغاز می شود.


 

پنجشنبه ۲۵ ژوئن، تهران، زندان اوین:


 

بالاخره کسی می آید، موزر را به دفتری می برد و روی یک صندلی می نشاند. پشت سر خود، در سمت چپ، صدای کامپیوتر و یک مرد را می شنود که با انگلیسی شکسته بسته درباره اطلاعات شخصی از او می پرسد. نام، نام پدر، شغل، مذهب. همه چیز با دقت ثبت می شود. بعد، شهروند آلمانی باید لباسش را از تن به در کند و لباس نیمه آبی زندان را به او می دهند. از آندرآس موزر عکس و اثر انگشت می گیرند. او باید رسید وسایل شخصی اش را امضا کند: تلفن همراه، پول، ساعت مچی، کارت های ویزیت و کارت بانکی.


 

در پایان، وکیل به یک اتاق معاینه هدایت می شود. پزشکی او را معاینه می کند، گوشی روی ریه اش می گذارد، فشار خونش را اندازه می گیرد و می پرسد که نیازی به دارو دارد یا نه. موزر نفسی به راحتی می کشد: اگر خون مردگی های ضربات باتوم را روی بازویم می دیدند؟ خدا را شکر که او اجازه یافته بود تی شرتش را به تن نگهدارد. باندهای دستگاه سنجش فشار خون، لکه های آبی را پوشانده بودند.


 

نخستین شب در زندان، بازجوئی، موزر به توطئه چینی متهم می شود


 

بعد از معاینه، موزر یک حوله، مسواک و خمیر دندان دریافت می کند. او دوباره باید سوار یک خودرو شود و سرش را پائین نگه دارد. "اگه می خواستن منو تیربارون کنن، به من حوله نمی دادن" موزر به این ترتیب به خودش دلداری می دهد. راه، ظرف چند دقیقه، در یکی دیگر از ساختمان های زندان به پایان می رسد. موزر به سلولی هدایت می شود که یک متر و هفتاد سانتی متر پهنا و سه متر درازای آن است. با دستشوئی و توالت. بر سقف، دو لامپ روشن حفظ شده در حفاظی ایمن. کلیدهای متعلق به آن ها کار نمی کنند. لامپ ها شب و روز روشن می مانند. از تخت خبری نیست. موزر سه پتوی خاکستری دریافت می کند که باید آن ها را روی زمین پهن کند.


 

از پشت لایه آهکی تازه کشیده شده بر دیوار، تقویمی خودش را به بیرون فشار می دهد: او، خط هائی را که هریک به نشانه یک روز بر دیوار کشیده شده اند می شمارد: سی روز. اکنون، ترس بی اطمینانی در او سر بر می کشد: چه مدت باید در اینجا بمانم؟ سفارتخانه خبر دارد؟ بر سر همکار ایرانی او و همسرش چه آمده است؟ موزر، در این شب به سختی کمی می خوابد. او می گوید فقط برای آن که کاری کرده باشد، دائما دندان هایش را مسواک می زد و با صدای بلند تاریخ دستگیری اش را تکرار می کرد تا آن را فراموش نکند. موزر در زندان زمان را حس نمی کند.


 

جمعه، ۲۶ ژوئن، تهران، زندان اوین:


 

خورشید از پشت میله ها سر برکشیده است. او نمی داند که سلولش در کدام طبقه قرار دارد. حتی نام زندانش را نمی داند. روز پیش، بارها به انگلیسی و آلمانی پرسیده که در کجا است و آیا سفارت آلمان از دستگیری او اطلاعی دارد؟ پاسخ همواره یکسان بوده: Tomorrow .

بعد، صدای چرخیدن کلید را در قفل در سلول می شنود: پیرمردی مهربان صبحانه را می آورد: نان بربری، کره، عسل و چای. آیا او می تواند با یک نفر که انگلیسی بفهمد صحبت کند؟ مرد پیر شانه هایش را بالا می اندازد.


 

ساعت ها بعد، (موزر می تواند از تابش آفتاب حدس بزند که پیش از ظهر است) او را از سلول بیرون می آورند. او باید دوباره چشم بند بزند، دوباره، پیش از آن که بار دیگر در ساختمانی دیگر با صورت رو به دیوار قرار داده شود، مسیری کوتاه با خودرو طی می شود. وکیل ناگهان صدائی را می شنود که به آلمانی دستور می دهد: لطفا اینجا منتظر بمانید! در اتاقی که اندکی بعد به آن هدایت می شود، موزر باید روی یک صندلی بنشیند. باز هم با صورت چسبیده به دیوار. بازجوئی به صورت کتبی دنبال می شود. بازجو، پرسش ها را به آلمانی روی یک کاغذ می نویسد، آن را از پشت سر به موزر می رساند و دستور می دهد که پاسخ ها را بنویسد:  محمد مصطفائی وکیل را از کجا می شناسید؟ موزر دیدار تصادفی اش را در قطار شرح می دهد. مرد اطلاعاتی، ظاهرا او را باور نمی کند: "اونو از کجا می شناسید؟ با او درباره سیاست حرف زدید؟"

موزر دوباره پاسخ منفی می دهد.

مرد، که موزر حدس می زند میانه سی سالگی باشد، پرسش های میانی را با لحنی تند و بی اعتماد تکرار می کند. بعد از ناهار (برنج و گوشت) که موزر باید آن را با چشم بند به قاشق بکشد، بازجوئی به وسیله بازجوئی دیگر که موزر او را نرمخوتر می یابد، به زبان انگلیسی ادامه می یابد. بازجو، حتی گاهی با او به گفت و گو می پردازد. شب که می شود، از او می پرسد که آیا می تواند کاری برایش انجام دهد. موزر تقاضای یک کتاب می کند. یک کتاب، هرچه می خواهد باشد. او، یک مجموعه شعر انگلیسی دریافت می کند: Selected Poems از جان دونه. از بازجو می پرسد: "چقدر باید اینجا بمانم. پرواز من دو روز دیگه س" بازجو فقط جواب می دهد: "فردا خواهیم دید". همین.


 


 



 

یکشنبه ۲۸ ژوئن، تهران، زندان اوین


 

آندرآس موزر احساس می کند در خلائی میان بی اطمینانی و ناامیدی گرفتار شده است. او، امروز بعد از ظهر باید به آلمان پرواز می کرد، اما حالا هنوز اینجا نشسته است. توی این سلول. با نومیدی به دوستش دانیل در آلمان فکر می کند. حداکثر امروز باید به سفارت در تهران خبر داده باشد. آیا وزارت خارجه آلمان می داند که او با مشکل روبرو شده است؟ آدم چقدر می تواند توی سلول انفرادی بماند تا قاطی کند؟


 

موزر سعی می کند کتاب بخواند و موفق نمی شود. او، می رود تا خودش را برای یک شب پر عذاب دیگر آماده کند که در آهنی گشوده می شود. یک نگهبان به او چشم بند می زند و او را به کریدور سلول ها هدایت می کند. آنجا، فکر می کند که پنج یا شش مرد انتظار او را می کشند. یک مترجم، به انگلیسی او را مخاطب قرار می دهد: "ما، تو رو به ظن توطئه علیه جمهوری اسلامی ایران بازداشت کرده ایم. تو متهم هستی که به عنوان وکیل با سایر وکلا دیدار کرده ای تا اطلاعات را به اروپا قاچاق کنی. در این مورد چه می گوئی؟"


 

قاضی در نیمه شب می آید. همه چیز یک سوء تفاهم است


 

موزر دوباره تاکید می کند که همه چیز یک سوء تفاهم است. که همکار ایرانی اش را فقط به خاطر یک برخورد تصادفی در قطار می شناسد. که او به عنوان یک وکیل متخصص در امور خانوادگی، با سیاست سرو کاری ندارد. ماموران اطلاعاتی به فارسی با هم بحث می کنند. بعد موزر باید یک زندگی نامه کتبی بنویسد: شغل پدر و مادرش چیست؟ تا به حال به کدام کشورها سفر کرده؟ خواهرش در کجا زندگی می کند؟ سرانجام مترجم می گوید که آن ها معتقدند دستگیری تو یک اشتباه بوده. شاید همین امروز آزاد شوی.


 

دوشنبه ۲۹ ژوئن، تهران، زندان اوین


 

ساعت یک نیمه شب، موزر زندانی را بار دیگر از سلولش خارج می کنند و به ساختمانی دیگر می برند. او، اجازه می یابد روی یک مبل بنشیند و دوباره صدای مترجم را می شنود: "حالا اجازه داری چشم بندت را برداری، اما به هیچکس نگاه نکن!" اما وکیل به رغم این دستور نگاه می کند: قاضی، مردی است حدود ۳۵ ساله با ریش مرتب و کت و شلوار سیاه بدون کراوات. او می گوید: "ببخشید که اینقدر طول کشید تا ما کشف کنیم که همه ش سوء تفاهم بوده. نگران نباشید. همه اطلاعات شما پاک شده، می تونید هروقت دلتون خواست باز هم به ایران بیاین و در آینده هیچ مشکلی واسه ویزا ندارین".

قاضی در پایان می گوید که میان آلمانی ها و ایرانی ها یک رابطه طولانی هست: هر دو آریائی هستند!


 

بعد از گفت وگو با قاضی، آندرآس موزر باید باز هم شب را پشت میله ها سپری کند. حالا او کنترل اعصابش را از دست می دهد، با حوله به دیوار سلول و با مشت بر در آهنی می کوبد، فریاد می کشد، می غرد و گریه سر می دهد. بدون هیچ عکس العملی. صبح روز بعد، به سلول دیگری هدایت می شود و سرانجام یک همبند می بیند. مردی دو متری و ۴۰ ساله، با موهای پریشان و صدائی محکم. او، انگلیسی را بی نقص حرف می زند. از موزر می پرسد: "تو آلمانی هستی، درسته؟ چند وقته اینجائی؟" وکیل پاسخ می دهد: "پنج روز". مرد می گوید: "من ۱۵ سال". امروز آخرین روز او است: "می خوای بیرون به کسی خبر بدم؟" موزر از او تقاضا می کند که نامش را به خاطر بسپارد و به سفارت آلمان اطلاع بدهد. بعد، مرد ایرانی را می برند.


 

سه شنبه ۳۰ ژوئن، تهران، زندان اوین


 

غروب، موزر زندانی کیسه پلاستیکی محتوی اشیاء شخصی اش را پس می گیرد. یک مامور زندان می پرسد که چه کسی او را تحویل خواهد گرفت؟ آلمانی به درستی نمی داند. بعد، از یک مهندس ایرانی نام می برد که در نخستین سفرش به ایران شناخته است. نگهبان قول می دهد که به مهندس تلفن بزند.


 

غروب بر شهر دامن گسترده است. آندرآس موزر به پیشخوانی با سقف کوتاه هدایت می شود. یک اونیفورم پوش در را می گشاید و به سمت بیرون طوری فریاد می کشد که پنداری قرار است کسی بر صحنه ظاهر شود: مستر آندرآس! بعد وکیل اجازه دارد از پیشخوان بگذرد. او، در برابر شیبی بزرگ ایستاده است. پشت به دیوار بلند و خاکستری تیره زندان.


 

می گوید: تصویری که حالا می بیند، برای همیشه در حافظه اش حک خواهد شد: در افق، چراغ های تهران می درخشند و در برابر او، در پرتو زرد رنگ نورافکن ها، دریائی از انسان های خاموش و منتظر. صدها نفر آنجا ایستاده اند، برخی پیچیده در پتو، برخی خمیده بر زمین. هنگامی که آندرآس به میان این دریای انسانی می رود، حلقه ای با احترام بر گرد او شکل می گیرد. از همه سو، نام هائی در گوش او زمزمه می شوند: پدران، برادران، شوهران، دوستان، همرزمان، آشنایان. آیا او آن ها را دیده است؟ آیا آن ها هنوز زنده اند؟


 

موزر، گیج و گم است. شیب را، با حرکتی مکانیکی به پائین طی می کند. زمانی، چهره آشنایش را می شناسد که او را برای امشب نزد خودش جا می دهد. صبح روز بعد، موزر به سفارت آلمان می رود. همان روز، به خانه پرواز می کند.