اگر ایران اول ماه می را تعطیل نمی کند و جشن نمی گیرد، حق دارد. این جشن همه آنهایی را که به نحوی کار می کنند پرتوقع و پررو می کند، حتی وسایل خانگی را!
نمونه اش ماشین لباسشویی خود ما. درست ساعت ده و پانزده دقیقه صبح چهارشنبه اول ماه می، دست از کار کشید.
اینجوری که خانمم تعریف می کند، مثل این مست های آخر شب، اول شروع کرده است به عربده کشی و سوت زدن و سروصداهای ناهنجار از خودش درآوردن، بعد هم بی تربیتی را به نهایت رسانده، آب از زیرش راه افتاده و…هیچی دیگه.
بدیهی است اگر ایران بودیم هرگز از این غلط ها نمی توانست بکند چون درکشور ما برعکس بیشتر کشورهای جهان، روز کارگر تعطیل که نیست و اجازه راهپیمایی که به کسی نمی دهند، هیچ، کسی اجازه جشن گرفتن و از این جور قرتی بازی ها را هم نداره.
امسال هم دیدین که مثل چند سال گذشته، روز اول ماه می عده ای را جمع کردند توی یک سالن و بهشون تفهیم اتهام کردند! که چون شماها وضعتون خیلی خوبه، باید یک کمی به کارگرهای مادرمرده اروپا و آمریکا کمک کنین.
از موضوع پرت نشم …صحبت بر سر خراب شدن ناگهانی ماشین لباسشویی مان بود. نمی دانم حرام لقمه از کجا فهمیده بود که امروز چهارشنبه است و اول ماه می است و تعطیل عمومیه، که بدون هیچ اخطار قبلی، یک مرتبه خودش را زد به موش مردگی و جیغ و ویغ و آی کمرم، آی کمرم کردن و دست از کار کشید.
باور کنید طی دوازده سالی که در منزل ما می خورد و می خوابید، هیچی براش کم نگذاشته بودیم. آبش مرتب، برقش مرتب، پودرش بموقع، رسیدگی و احوالپرسی ازش سر وقت. درواقع آب و برق مجانی را کوفت می کرد و استراحت می کرد فقط گاهی چهار تا تیکه لباس می شست و دوباره می خوابید. شاید هم خودش را با من مقایسه می کرده که مرد خانه هستم و وظیفه ام پس از رسیدن به منزل، خوردن و استراحت کردن و فوتبال تماشا کردنه؟!
باور کنید طی این همه سال که عضوی از خانه ما شده بود، غیر از چهار تا تیکه لباس شستن، دست به سیاه و سفید نمی زد. با وجود همه این بی معرفتی، ما حتی یک بار برویش نیاوردیم که ما ترا از دربدری و از این انبار به آن انبار رفتن و در این فروشگاه، آن فروشگاه خاک خوردن نجات داده ایم.
منت سرش نگذاشتیم از خانه ای که کلی در ماه اجاره اش را می دهیم چند مترش را داده ایم به تو که جات گرم و نرم باشه. تازه جلوی بقیه همسایه ها ازش تعریف هم می کردیم که سرش مثل سر شاه می مونه و چنینه و چنانه که دلش خوش باشه.
نمی خواهم اغراق کنم یا دروغ بگویم، چرا، یک بار با همسرم اختلاف پیدا کرده بود. با هم بگومگو کرده بودند و همسرم سرش داد زده بود.
همسرم عصبانی شده بود از اینکه لباس ها را خوب خشک نکرده و بهش گفته بود پس ما تو ذلیل مرده را برای چی آورده ایم اینجا و بهت سرپناه داده ایم؟ غیر از آب و برقی که می خوری و سیرمونی نداری، صد جور پودر و نرم کننده و کوفت و زهرمار برات می خریم که دلت خوش باشد. آنوقت تو نمک به حرام، بعد از یک هفته خوردن و خوابیدن، حالا که چهارتا ملافه را شسته ای، خیس آب تحویل من میدی؟ خجالت نمی کشی؟
این حرف به تریج قبای خانم برخورده بود، همه چراغ هایش را خاموش کرده بود و نشسته بود گوشه حمام و مثلا قهر کرده بود.
من به ناچار مداخله کردم، دستی به سر و رویش کشیدم، یک خرده پیچ هایش را شل و سفت کردم و در حقیقت قلقلکش دادم که خنده اش بگیره. دوشاخه اش را از برق کشیدم و دوباره زدم به برق که هم بفهمه بی برقی چقدر سخته و هم تنوعی توی زندگیش پیش اومده باشه و دردسرتون ندهم، با سلام و صلوات دوباره دکمه استارتش را فشار دادم.
خانمم را هم کمی نصیحت کردم و گفتم بهش سرکوفت نزن. وقتی به کسی لطف می کنی نباید برویش بیاوری و خلاصه باهم آشتی شون دادم. جوری که وقتی دوباره شروع به کار کرد خانمم دست انداخت گردنش و بوسیدش!
به همسرم گفتم این تقصیر لباسشویی نیست، تقصیر کشور است. توی این خراب شده ای که ما زندگی می کنیم آنقدر برای کارگر ارزش قائل می شوند که کارگرها که هیچ، وسائل برقی منزل هم هوا برشان می دارد و خیال می کنند کسی هستند. بهش یادآوری کردم که اینجا ایران نیست و ازش خواهش کردم با وسائل خانه مهربان تر باشه.
به همسرم گفتم سال های سال که در ایران زندگی می کردیم، هرگز ماشین لباسشویی مان روز اول ماه می خراب شده بود ؟ و خودم جواب دادم : لباسشویی مان که هیچ، سایر وسائل خانه مان نیز مثل بچه آدم کارشان را می کردند چون می دانستند کارگر همچنانکه از اسمش پیداست، آدمی است که باید سرتاسر سال سرش را بیندازد زیر و کارش را بکند و به یک لقمه نون بخور و نمیری که بهش میدن راضی باشه و خدا را شکر کنه.
روز اول ماه می که لباسشویی مان برای دومین بار دست از کار کشید، همسرم آنقدر عصبانی شده بود که می خواست زیر مشت و لگد سیاه و کبودش کند و می گفت حالا روز تعطیل من چیکار کنم؟ راستش چند تا پس گردنی هم بهش زد که تنها خاصیتش این بود که دست خودش درد گرفت!
به همسرم گفتم ولش کن، همین که رنگش از خجالت سفید شده کافیه و معلوم می شود از اینکه چنین نمک به حرامی ای کرده خجالت کشیده. فردا میرم یک تعمیرکار میارم دل و روده اش را بریزه بیرون تا حالش جا بیاد.
خانمم با پوزخند جواب داد تو انگارحواست سرجاش نیست یا چون لباس نمی شوری خبر از هیچی نداری. رنگش از روز اول سفید بود و ربطی به خجالت مجالت ندارد.
فرداش تعمیرکاری آوردیم که به عنوان حق القدم،کلی پول گرفت و گفت این دیگه ارزش تعمیرکردن نداره و رفت.
چند روز بعد که با قرض و قوله یک لباسشویی دیگر خریدم وکارگرها شلنگ هایش را درآوردند که ببرند و بیندازندش توی سطل خاکروبه، آب از زیرش راه افتاد و در حقیقت شروع کرد به گریه و زاری که غلط کردم، قول میدم روز اول ماه می که هیچ، روز اول هیچ ماهی دست از کار نکشم …. ولی دیگه خیلی دیر شده بود.کارگرها که چشم و گوشش شان از این اشک ریختن ها پر بود، کشان کشان بردندش و لباسشویی جدیدمان را جانشینش کردند!
سخنی که باید با آب طلا نوشت
آقای علم الهدی امام جمعه مشهد در آخرین سخنرانی خود فرموده اند پیش از اینکه به مردم بگوئیم به چه کسی رای بدهید، باید به آنها بگوئیم به چه کسی رای ندهید.
این سخن گهربارکه انصافن باید آن را با آب طلا نوشت و قاب گرفت، چقدر به دل من نشست. چون گرچه هزار بارگفته اند که انتخابات آزاد است و آیت اله خامنه ای هم چندی پیش فرمودند: اینقدر نگوئید انتخابات باید آزاد باشد، معلوم است که باید آزاد باشد، با وجود این مردم ایران این چیزها حالی شان نمی شود و نمی فهمند آزادی انتخابات یعنی چی.
ایرانی ها خیال می کنند وقتی می گویند انتخابات آزاد است معنی اش این است که بروند جلوی صندوق و بین چند نفری که از فیلترهای مختلف عبور کرده و تائید صلاحیت شده اند، اسم هرکدام را که خواستند بنویسند و بیندازند توی صندوق در حالی که معنی آزادی این نیست!
جلوی صندوق که رفتی یکی از کسانی که راستی راستی آزاد است می آید جلو و در گوش ات می گوید اسم فلانی را ننویسی که کارت ساخته است… اسم کسی را که من میگم بی سروصدا بنویس و بنداز توی صندوق و برو پی کارت وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
صلاحیت آسمانی
وسط این هیروویری که برای گرم کردن بازار انتخابات راه انداخته اند و میام و نمیام خاتمی و هاشمی و اگه بیام ایران را بهشت برین می کنم و اگه نیام دنیا کن فیکون میشه و از این حرفها، ندای انقلاب نوشت آقای مشائی دوست جونی جونی آقای احمدی نژاد فرموده اند من صلاحیتم را از آسمان گرفته ام و نیازی به تائید صلاحیت از سوی شورای نگهبان ندارم .
بعد از این فرمایش شایع شده که آقای احمدی نژاد هاله نورش را هم موقتاً قرض داده به آقای مشائی و گفته ازش استفاده کن ولی باتری هاش را مرتب عوض کن که نورش کم نشه، خودم چند وقت بعد دوباره می خوام بذارم رو سرم!
اسب سواری پیشکش تان
رئیس جدید مرکز سلامت خانواده و جمعیت وزارت بهداشت گفت: رشد جمعیت کشور در زمان حاضر حدود ۱.۸درصد است که باید دو برابر و به حدود ۳.۶ تا ۳.۸ درصد برسد بر این اساس به طور متوسط هر خانواده ایرانی باید ۵ تا ۶ فرزند داشته باشد.
برنامه ای که برایمان در نظرگرفته اند بسیار جالب است. حداقل منکر آن نمی توان شد که نقطه شروع آن، با خوشگذرانی همراه است، اما اجرای آن کمی مشکل به نظر می رسد.
چه جوری بگویم که بی ادبی نباشد، به زور که نمی شود مردم را وادار به بعضی کارها کرد. این کار که بستن یا بازکردن مغازه ها در اعتصابات نیست. مقدماتش دل خوش می خواهد که مردم امروز ایران ندارند.
راننده مسافرکشی را که به زور خرج زن و دو تا بچه اش را درمی آورد، چطور می شود وادارکرد شب که خسته و کوفته به منزل رسید و مثل جنازه افتاد مشغول گل گفتن و گل شنیدن با همسرش کرد و۹ ماه و۹ روز بعد یک نان خور دیگر به جمعیت خانه اش اضافه نمود؟
تصور می کنم مسئولان مملکت مان این ضرب المثل را نشنیده اند که می گوید: قاچ زین را بچسب، اسب سواری پیشکش ات! شما همین ۷۵ میلیون نفر را سیرکنید و راضی نگاه دارید، افزایش جمعیت پیشکش تان!
با پول یک فندق، سه کیلو گوشت می خریدیم!
به قراری که شنیده ام، یکی از تفریحات مردم ایران در شب نشینی ها و میهمانی ها، صحبت درباره قیمت های جدید و قدیم است. می گویند گاه مردم از یادآوری و صحبت درباره این قیمت ها چنان به خنده می افتند که رنگ شان کبود می شود.
دوستی که از ایران آمده بود می گفت هفته پیش منزل باجناقم میهمان بودیم چنان پذیرائی شاهانه ای کرده بود که به او گفتم دادش فکر ما را هم بکن. من نمی توانم چنین چیزهایی سر سفره بگذارم.
من به خیال اینکه طرف مرغ و بوقلمونی کباب کرده و چلوخورشی آماده کرده بوده پرسیدم مگر چی برایتان پخته بودند؟
طرف خندید و گفت پختنی درکار نبود. غذا نان و پنیر و گردو بود ولی در دورانی که یک دانه گردو سیصد تومان و یک نان سنگک ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ تومان قیمت دارد می دانی به هشت نفر آدم نان و پنیر وگردو دادن چقدر تمام می شود؟!
او در ادامه صحبتش توضیح داد که طبق حسابی که کرده اند الان یک لقمه نان و پنیر که نه خیلی کوچک باشد و نه خیلی بزرگ و گلوگیر، ۱۲۰ تومان تمام می شود. اگر با هر لقمه نصف یک گردو هم خورده شود می شود لقمه ای ۲۷۰ تومان و اگر هر کسی فقط ۱۰ تا لقمه بخورد و نیم سیر شود می شود نفری ۲۷۰۰ تومان و این میهمانی باشکوه! هشت نفره برای صاحبخانه ۲۱۶۰۰ تومان تمام می شود!
این دوست می گفت بعد از شام صحبت قیمت های قدیم و جدید شد و من آنقدر خندیدم که رنگم کبود شد. باجناقم که مردی شصت ساله است وقتی صحبت از گردوی ۳۰۰ تومانی شد گفت من با ۲۹۷ تومن به عنوان معلم استخدام شدم. و حالا می بینم که من یک خانواده چهار نفری را با پول یک گردو می گردانده ام و پس انداز هم می کرده ام.
برایمان تعریف کرد جمعه ها که می رفتیم آبعلی در بازگشت و در رودهن یک شقه گوشت گوسفند هم می خریدیم و می آوردیم که برای یک هفته مان کفایت می کرد. من پرسیدم کیلوئی چند؟ با خنده گفت کیلویی ۱۳ تومن و وقتی خانمش گفت گوشت الان کیلویی ۳۳ هزار تومن است حاضران از خنده روده بر شدند.
دختر بزرگ خانواده که دانشجوی ریاضیات است گفت الان فندق دانه ای ۴۰ تومان است. درحقیقت شماها با پول یک فندق سه کیلو گوشت گوسفند می خریده اید؟!
تازه ترین حرف مارکوپولو
می گویند مارکوپولو پس از دیدار از دریاچه خشک شده اورمیه، گفته است دولتی که بتواند یک دریاچه را تبدیل به یک کویرکند، بعید نیست یک روز هم بتواند کویرلوت را تبدیل به دریاچه لوت کند!
* میرزاتقی خان یکی از روزنامه نگاران و طنزنویسان پیشکسوت ایران و از همکاران تحریریه ی شهروند است.