نگرانم کاش می دانستی. نمی دانم چقدر به حال تو فرق می کند که در انزوایی هول انگیز فردای نامعلوم را انتظار می کشی.


شهروند ۱۲۴۱  پنجشنبه ۶ آگوست  ۲۰۰۹


 

نگرانم کاش می دانستی. نمی دانم چقدر به حال تو فرق می کند که در انزوایی هول انگیز فردای نامعلوم را انتظار می کشی. دلم شور می زند با هر خبر. مرگ بیشتر از همیشه مرا می ترساند. مضطربم می کند. من انتظار می کشم و هشت ساعت دیگر تفاوت زمان بین ما نیست. طولانی تر است از ساعت. از روز. شاید هشتاد ساعت است. هشتاد روز. انتظار زمان را کش می آورد و من هر روز بی حوصله تر می شوم. وقتی خبر را شنیدم هنوز ابتدای ماجرا بود. فکر می کردم تارهای سپید میان موهایت ترا مستنثا می کند از جمع جوانان. باعث رهائیت می شود اما نشد. فکر می کردم انسانها را به جرم حضورشان در خیابان آزادی محبوس نمی کنند اما کردند. فکر می کردم گرو گذاشتن سندی، خانه ای، ریشی درها را باز می کند اما نکرد. مادرم خبر گرفتاریت را به من داد. شنبه ها روز خبرهای بد است. روز دلهره. مادرم در دادن خبرهای بد اصرار دارد و من در طول این سالها به خبرهای روز شنبه عادت کرده ام. اما این بار صدای مادرم می لرزید و حق داشت.

کاش می دانستی که دنیا نگاه می کند تلاقی پوست را با شلاق. ترک خوردن استخوان را در اصابت با باتوم. شکستن اراده را در هجوم درد. کاش می دانستی که می دانم ترس و واکنش طبیعی انسان است در مقابل زور و کسی خرده نمی گیرد اگر با صدای بلند گریه کنی و آرزوهایت را به دست غل و زنجیر بسپاری.

حوصله کن باز هم. فردا به همه ما تعلق دارد. خورشید  بی دریغ آسمان همه ما را نورانی می کند و باران با سخاوت تمام مزرعه ها را سبز. حوصله کن تاب بیاور حجم کوچک اتاق را. آواز بخوان در تنهایی. صدای خوشی داری می دانم. در شمارش قدمهایت در طول و عرض اتاق عجول نباش. دیوارها به هم نزدیکتر می شوند در بی تحملی تو. کاش روی دیوار عکس قلبی باشد، نشانه عشقی. تیری که از سر مهر بر قلبی نشسته است نه خشم. نگاه کن با دقت، شاید پیش از تو کسی به یادگار کلامی را بر روی دیوار حک کرده است. تو هم بنویس برای آنکه بعد از تو به آنجا می آید.

هر بار بعد از مکالمه کوتاه با مادرم که دیگر منحصر به شنبه ها نیست و هر شب اتفاق می افتد بیشتر نگران می شوم. بی خبری حس ناخوشایندی است. دل را به هزار راه می برد. بال تصور را پرواز می دهد. نمی خواهم بدخیالی کنم. حاضر نیستم صورتهای پوشیده از خون را نگاه کنم، چشمهای ناامید دوخته شده به دوردست را. پیراهنهای اشباع شده از طراوش رگهای انسانها را. سرهای شکافته را. پیغام هم بندیت را که خبر از حال خوش تو می داد را بیشتر می پسندم. می خواهم در قسمت آفتابی خیابان قدم بزنم. بخش پر لیوان را ببینم. می خواهم دوباره ترا وقتی که می خندی و چشمانت از پشت عینک زیرکانه عکس العمل دیگران را نظاره می کند ببینم. پای صحبتت بنشینم. حوصله کن باز هم فرصت دیدار دست می دهد و تو مثل همیشه حرف برای گفتن داری، شعر برای سرودن، موسیقی برای ساختن.

کاش می دانستی دنیا بی صبرانه انتظار می کشد رهایی تو را. انسان هایی که هرگز تو را ندیده اند. نوای موسیقی ات را نشنیده اند به خاطر تو به خیابان می آیند و تو را صدا می کنند. با هم. متحد. زن، مرد، پیر، جوان. حوصله کن افزوده می شود به صدای ما هر روز در هر گوشه ی جهان. فاصله ها برداشته می شود از میانه ی مردم .

مرز دیگر خط جدایی ما از هم نیست. امید پیوند می زند همه ما را به هم. آرزوی روزهای خوش. تلاقی نگاهها به مهر. گرفتن دست در میانه خیابان. حوصله کن سر آمده است زمستان و بهار بی صبر است برای شکفتن و هر چه بیشتر صدایش بزنیم زودتر از خواب زمستانی بیدار می شود.

روزهای کش آمده را دوام بیاور. بیرون از چهارچوب بی خبریت دنیا در تکاپوست تا بگشاید درهای بسته را. دل نگران نباش. از دل برود هر آنکه از دیده برفت دیگر مصداق ندارد. لااقل حالا. آنکه از دیده برفت را مردم صدا می کنند و به دنبال می گردند.

در کوچه های تنهایی شبهای بسیار یادت هراس می آورد و امید. هراس از آن که چه بر تو می گذرد و امید به آنکه در فردایی نه چندان دور دوباره صدای سازت پر می کند گوشه و کنار اتاقت را و بهانه ای می شود برای یادآوری بهار.

امشب دوباره با مادرم حرف می زنم و فردا شب هم. روزهای کش آمده را دوام بیاور.