روزنامه ی آیندگان را بسته بودند و من که دانشجوی جوان یکی از دانشگاه ها بودم بر حسب اعتقادم به آزادی بیان و اندیشه…

شهروند ۱۲۴۳  پنجشنبه ۲۰ آگوست  ۲۰۰۹


اشاره:

این مطلب با عنوان “مروری بر خاطرات جوانی” مربوط می شود به  تعطیل روزنامه آیندگان در ۳۰ سال پیش و در شهروند شماره ۴۸۵ مورخ۳۰ می ۲۰۰۰ (۱۰ خرداد ۱۳۷۹) در پیوند با توقیف روزنامه سلام به چاپ رسیده است. از آنجا که حوادث و اتفاقات در جمهوری اسلامی مرتبا تکرار می شوند، ۱۰ سال پیش نیز بستن روزنامه سلام همان واکنش ها و اعتراضات و تظاهراتی را در پی داشت که ۲۰ سال پیش از آن توقیف آیندگان. گرچه سرکوب معترضان به بستن سلام بسیار شدید بود و حادثه کوی دانشگاه و کشته و زخمی شدن دانشجویان را در پی داشت. و امروز در شرایط کنونی کشور و خیزش مردم در بعد از انتخابات ۲۲ خرداد، بستن یکی از معدود روزنامه های تا حدودی روشنگر به نام اعتماد ملی، همان واکنش ها را در پی داشت؛ اعتراض، تظاهرات و مقاومت در برابر حق بدیهی شهروندان، حق دسترسی آزادانه به اطلاعات، حق آزادی بیان و … رجوع به خاطرات ۳۰ سال پیش شاید بد نباشد.

***

همیشه هر حادثه‌ى مهمى را در دفترچه ‌ى خاطراتم یادداشت مى‌کردم. مثلاً امروز رفتم تظاهرات، در خیابان آیزنهاور حمله شد، فرار کردیم و.‌.‌. براى همین هم همیشه مى‌توانستم وقتى به واقعه ‌اى رجوع مى‌کنم با ذکر دقیق تاریخ باشد. ولى دفترچه‌ ى خاطراتم را سوزاندم‌ وقتى که بگیر بگیر شد. خُب خیلى چیزها در آن‌ نوشته بودم‌ و گرچه سند جاسوسى من براى بیگانه ‌ها نبود، ولى براى آن‌ها که از هیچ ، همه ‌چیز مى‌سازند، کافى بود. فهمیده بودم که  در جایى زندگی مى‌کنم که حق درددل براى خود را هم ندارم‌.

 ***

اوایل سال ۱۳۵۸ بود. چه ماهى؟ نمى‌دانم. فقط همان اوایل بود. روزنامه ‌ى آیندگان را بسته بودند و من که دانشجوى جوان یکى از دانشگاه ‌ها بودم بر حسب اعتقادم به آزادى بیان و اندیشه که در تمام طول‌( کوتاه) انقلاب و تظاهرات براى دفاع از آن و کلاً آنچه که دموکراسى نامیده مى‌شود، رفته بودم خواستم که رسالتم را ادامه دهم‌. با سایر دانشجویان که از همه‌ ى دانشگاه‌ ها بودند به مقابل دانشگاه تهران رفتیم‌. جمعیت زیادى بود. پلاکاردهایى مبنى بر حمایت از آزادى مطبوعات، آزادى بیان و اندیشه و حمایت از اولین قربانى مطبوعات یعنى روزنامه‌ ى آیندگان به چشم مى‌خورد.

جلوى در دانشگاه، چهره‌ ى آشناى زنده‌ یاد پسرخاله ‌ام را دیدم که از دانشگاه دیگرى آمده بود، او هم به جمع دوستان من پیوست‌.


همراه با جمعیت به طرف چهارراه شاهرضاى سابق، مصدق بعدى و ولیعصر فعلى راه افتادیم‌. از همان آغاز حرکت، یک کامیون پر از سنگ با سرعتى سرسام ‌آور، بدون ذره ‌اى هراس‏ از برخورد با جمعیت، جمعیت هراسان را شکافت و به سمت چهارراه مصدق رفت‌ و دقایقى بعد، باران سنگ از جلوى جمعیت باریدن گرفت‌ و بر سر و صورت و بدن جمعیت فرود آمد. یکى از سنگ‌ها به پاى من خورد و احساس‏ کردم که فلج شده‌ ام‌. دیگر قادر به حرکت نبودم‌. با کمک پسرخاله ‌ام به کنار خیابان رفته و روى پله ‌اى نشستم و نظاره‌گر سر و صورت خونین ‌مردم‌.

با دیدن این صحنه‌ ها نشستن را جایز ندیدم و در حالى که یک پایم را به دنبال مى‌کشیدم به همراه پسرخاله ‌ام حرکت کردم‌. به چهارراه مصدق رسیدیم که یک باره تعدادى ، نمى‌دانم حدوداً چند نفر به طرف جمعیت هجوم آوردند. بیشتر آن‌ها فقط شلوارى به پا داشتند و بالاتنه ‌شان لخت بود. با چشم‌ های خون گرفته و میله‌ هاى آهنى و زنجیر در دست، آنها را در هوا مى‌چرخاندند و در حالى که فریاد مى‌کشیدند و نفس‏کش‏ مى ‌طلبیدند شیشه‌ هاى ماشین‌ها را خرد میکردند.

درد پا، دیدن این موجودات، شکستن شیشه‌ ها ، هراس‏ جمعیت همه و همه انگار خوابى بود، خواب که نه ، کابوسى‌. و من که از این همه گیج و متحیر مانده بودم، یک‌باره خود را با چند تن از آنان رودررو دیدم. پسرخاله ‌ام سریع دست مرا کشید و داخل اولین فروشگاه دم‌دست انداخت. فکر کنم دومین مغازه از سر چهارراه ، در جنوب خیابان مصدق بود. روبروى تئاتر شهر. یک فروشگاه لباس‏ مردانه بود. همراه من چند دختر دیگر هم به داخل مغازه دویدند و صاحب مغازه سریع تورى فلزى مغازه را پایین کشید. من در انتهاى مغازه نشسته بودم و هراسان بیرون را نگاه مى‌کردم‌. دخترها به صاحب مغازه التماس‏ مى‌کردند که در را باز نکند. و بیرون دو نفر از مردم همیشه در صحنه‌ ى آن زمان‌ــ منظورم لباس‏ شخصى‌هاى آن زمان است  ــ دستانشان را از لاى تورى‌ها به داخل آورده بودند و به صاحب مغازه با فریاد مى‌گفتند: «این. . . را تحویل ما بدید تا ما .‌.‌. » صاحب مغازه مى‌خواست آن‌ها را آرام کند، چه خیال خامى‌. تا گفت‌:«این ها که کارى نکردند.» گفتند«مادر.‌.‌‌. تو هم از همینایى‌. خواهر مادرتو.‌.‌.» به یکباره تورى مغازه را بالا کشیدند و به داخل هجوم آوردند. صداى جیغ ما کرکننده بود. به یک چشم به هم زدن تمام مغازه را به هم ریختند. تمام قفسه‌ ها را زیرورو کردند. پسرخاله ‌ام که بیرون در منتظر پایان ماجرا ایستاده بود با کمک چند جوان دیگر به داخل ریختند و آن‌ها را بیرون کشیدند و صاحب مغازه دوباره تورى را پایین کشید ولى در عین حال مرتب از ما مى‌خواست که از مغازه بیرون رویم‌. دلم نمى‌خواست به خاطر ما به او و مغازه‌ اش‏ آسیبى برسد ولى جرأت بیرون رفتن هم نداشتیم . شروع کردیم التماس‏ کردن . تورو خدا آقا، فکر کن خواهر خودت تو همچین موقعیتى گیر کرده‌.

همچنان روى زمین نشسته بودم و بیرون را نگاه مى‌کردم . پسرخاله ‌ام با یکى از آن‌ها درگیر شده بود. دیدم که دارد کتک مى‌خورد، ولى کارى نمى‌توانستم بکنم‌ فقط جیغ مى‌زدم:«ولش‏ کنید. ولش‏ کنید.» موج جمعیتى آمد و آن‌ها به سراغ تازه ‌نفس‏ترها رفتند. صاحب مغازه از فرصت استفاده کرد و تورى را بالا کشید و ما را بیرون کرد.

پسرخاله ‌ام را با سر و صورت خونین پیدا کردم و راه افتادیم‌ به طرف چهارراه جمهورى‌. ولى این امت همیشه در صحنه دست ‌بردار نبود. نرسیده به جمهورى دوباره حمله ‌ور شدند و این بار دیگر جدى بود. تلفات جمعیت داشت زیاد مى‌شد. آن‌قدر سر و صورت خونین دیده بودم که داشتم بالا مى‌آوردم‌.

بالاخره به داخل پاساژى فرار کردیم و از آنجا دیگر جمعیت پراکنده شد و ما هم به طرف خانه به راه افتادیم‌.


***

اولین تجربه‌ ى من بعد از انقلاب براى دفاع از آزادى بیان، اندیشه و مطبوعات، تلخى خاصى به جانم ریخت‌.

مثل امروز، حکومت در روزنامه ‌هایش‏ ما را ضدانقلاب، آشوبگر، اخلال‌گر و .‌.‌‌. و آن‌ها را امت همیشه در صحنه ‌اى که تحمل دیدن ضدانقلاب را ندارند، معرفى کرد.

بعدها که با همکلاسى ‌هایم در مورد ماهیت این افراد حرف مى‌زدم دیدم هرکدام نظرى دارند. یکى مى‌گفت:« ‌این‌ها همان باج ‌بگیرهاى خیابان جمشیدند که چون آنجا را بسته ‌اند به این وسیله از آن‌ها استفاده مى‌شود، غیر از آن‌ها چه کسى مى‌تواند این فحش‏ها را بدهد.»

یکى مى‌گفت:«‌این‌ها مسلمان‌هاى متعصبى هستند که به آن‌ها گفته‌ اند این‌ها کمونیست هستند و ریختن خونشان حلال.»

یکى مى‌گفت‌:«لمپن‌هایى هستند که براى یک پرس‏ چلوکباب حاضرند آدم بکشند.»

به راستى آن‌ها که بودند؟ چه کسى مسئول تشکل و هماهنگى آن‌ها بود؟

بعد از آن هم بارها و بارها با این لباس‏ شخصى‌ها در اجتماعات مختلف روبرو شدم. بارها و بارها سروصورت خونین دیدم‌. حتى انفجار نارنجک در میدان آزادى‌! در میان جمعیتى که فقط ایستاده بود و به سخنرانى گوش‏ مى‌کرد.


رهبر انقلاب، آیت ‌الله خمینى وقتى که مقاومت دانشجویان (‌که ما باشیم‌) را دید، با آسودگى خاطر و مطمئن به اطرافیانش‏ گفت‌:«این‌ها را ول کنید. این‌ها در دوران طاغوت بزرگ شده‌ اند، اصلاح ‌شدنى نیستند. حامیان واقعى انقلاب امروز در گهواره ‌ها هستند (‌یعنى شماها)‌.» او تقریباً مطمئن بود که بیست سال دیگر، خبرى از تظاهرات براى آزادى نخواهد بود، زیرا که از سویى تحت تأثیر تبلیغات به شیوه ‌ى گوبلز، یعنى استفاده از تکرار مکررات در دستگاه عظیم تبلیغاتى شامل مدرسه، جامعه، رسانه‌ هاى جمعى و از سوى دیگر با ایجاد جو رعب و وحشت و زندان و اعدام، در مشابه ‌سازى افکار و رفتار موفق خواهند شد.

این تصور زیاد هم غریب نیست‌. از صحنه‌گردانان حکومت اسلامى نمى‌توان انتظار داشت که تاریخ تکامل جوامع بشرى را درک کنند و بدانند که انسان در قالب فرمول‌هاى تنگ از پیش‏ تعیین‌شده نمى‌گنجد.

وقتى در سال‌ هاى اخیر و بعد از ریاست جمهورى آقاى خاتمى هجوم مجدد لباس‏ شخصى‌ها را به اجتماعات سخنرانى جناح طرفدار اصلاحات دیدم، خاطرات ۲۰ سال پیش‏ زنده شد. وقتى که لباس‏ شخصى‌ها به کوى دانشگاه حمله کردند و با فریاد”یا حسین از ما بپذیر” یکى از دانشجویان را از طبقه ‌ى سوم به حیاط پرتاب کردند، دیدم که چقدر پیشرفته‌ تر شده ‌اند. وقتى که دانشجویان در دادگاه گفتند که آن‌ها فحش‏هاى رکیکى به ما مى‌دادند، کاملاً مى‌دانستم که چه فحش ‏هایى بوده، باید آن فحش‏ها را خورده باشى تا بفهمى که آن‌ها قادرند به این زبان سخن بگویند.

واقعاً چقدر باید رسوا بود که با توسل به چنین شیوه‌ ها و زبانى، حمایت امت همیشه در صحنه را طلبید و به نمایش‏ گذارد.

مى‌خواهم به دانشجویان دلیرى که قاطعانه رودرروى این وحشى‌گرى ایستادگى مى‌کنند بگویم این‌ها زمان ما هم بودند. بیست سال پیش‏ را مى‌گویم. گیرم آن‌ها هم چون ما بیست سال پیرتر شدند، ولى همچون شما که آمدید و جاى خالى ما را پر کردید، آن‌ها هم تازه ‌نفسانى را به میدان فرستاده ‌اند. آن‌ها دیگر لخت نیستند، به برکت نظام جمهورى اسلامى داراى لباس‏ متحدالشکل مشکى شده ‌اند. لباسى که رنگ و بوى مرگ دارد. آن‌ها مانع شما خواهند شد، با زنجیر، با چوب و چماق و توهین. آن‌ها آزادى شما را نمى‌خواهند. آن‌ها به هرچه که بوى زندگى و نشاط دهد، کینه مى‌ورزند ولى بنا نیست تاریخ همیشه تکرار شود. شما را نمى‌توان چون ما، براى بیست سال دیگر خاموش‏ کرد. شما بى‌شمارید. هر نفر که به خاک مى ‌افتد، دیگرى پرچم را برمى‌دارد. هر دهانى که خاموش‏ مى‌شود، دیگرى فریاد برمى‌آورد. شما نشان خواهید داد که “‌هرگز از مرگ نهراسیده ‌اید” و “به فردا” خواهید خواند‌:

به گلگشت جوانان

یاد ما را زنده دارید اى رفیقان

که ما در ظلمت شب

زیر بال وحشى خفاش‏ خون ‌آشام

نشاندیم این نگین صبح روشن را

به روى پایه ‌ى انگشتر فردا

و خون ما

به سرخى گل لاله

به گرمى لب تبدار عاشق

به پاکى تنِ بیرنگ ژاله

ریخت بر دیوار هر کوچه

و رنگى زد به خاک تشنه هر کوه

و نقشى شد به فرش‏ سنگى میدان هر شهرى‌

..‌.‌.‌.‌

گواه ماست اى یاران‌!*


***

*قطعه ‌اى از شعر بلند “به فردا” از محمد زُهَرى