از تورنتو با این شعار راه افتادیم "اختلاف در نظر، اتحاد در عمل". می خواستیم با تحمل و بردباری نظر مخالف را تجربه کنیم و موفق شدیم.  


شهروند ۱۲۴۹  پنجشنبه ۱ اکتبر ۲۰۰۹


 

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

این گونه

گرم و سرخ

                  (شاملو)


 

از تورنتو با این شعار راه افتادیم "اختلاف در نظر، اتحاد در عمل".

می خواستیم با تحمل و بردباری نظر مخالف را تجربه کنیم و موفق شدیم. ما که از تفکرات و نظرات گوناگونی در گروه "ندا صلح و آزادی برای ایران" به دور هم جمع شده بودیم، روی تصمیم خودمان مبنی بر اینکه می شود با نظرات دیگر هم کار کرد و کنار آمد، حرکتمان را آغاز کردیم.

احساس می کنم که چقدر جالب است، آدم از مخالفش چیز یاد بگیرد.

به باور من، ما که از یک کشور دیکتاتورزده می آییم، تنها راه نجات مان این است که صدای مخالفان را بشنویم و تحمل کنیم. چون نگذاشتند بشنویم، خفه مان کردند، تمام عمر خفه مان کردند، حالا لااقل اینجا سعی کنیم به همدیگر یادآوری کنیم دیکتاتوری وقتی گورش را گم می کند که ما منش دیکتاتورها را از خودمان دور کنیم. اینکه باید رژیم عوض بشه، شکی در آن نیست، ولی اگر رژیم عوض شود و ما عوض نشویم، باز همان حکایت آش است و کاسه. برای همین ما باید از خودمان شروع کنیم و یاد بگیریم این قدر تلخ و بی مسئولیت درباره دیگران به منبر نرویم.

سه تا اتوبوس شدیم، اولش یک اتوبوس هم نبودیم، می خواستیم یک ون ۱۱ نفره بگیریم. به قول یکی از بچه ها، اگر شده با دوچرخه می ریم، باید بریم.

لازم است بعد از سرکوب داخل، حالا که توپ تو زمین خارج از کشور است، تلاشمان را بکنیم و حقا که بچه ها از خودشان مایه گذاشتند.  بی وقفه دست به کار شدیم. بچه های شهروند هم اعلام همبستگی و پشتیبانی کردند و اولین آگهی ما در شهروند چاپ شد. مثل همیشه، دقیقه ۹۰ بود که تلفن پیچمان کردند هم خوشحال می شدیم که داریم زیاد می شویم، هم گرفتار که جا نداریم. پس دل به دریا زدیم. اتوبوس اول، دوم و سوم، داشتیم روی چهارمی فکر می کردیم که زمان اجازه نداد.    


 

خلاصه راه افتادیم. چقدر باشکوه بود. من این کنار هم قرار گرفتن نسلهای دیروز و امروز برایم خیلی جالب بود. من ۵۷ ساله با  دخترم که زیر سی سال دارد با هم.

و الحق که نسل جدید زیباست، یکی از این بچه های جوان که با ما بود، اینقدر دوست داشتنی و با شعور رفتار می کرد که  حظ می کردم. ولی خوب قبول دارم باید به تجربیات بزرگترها هم توجه داشته باشند و از آن به نفع خودشان و جنبش استفاده کنند، این به نفع همه مان است. آخه آن چیزهایی که ما دیدیم، این عزیزان نه تنها ندیده اند، حتی تصورش را هم نمی توانند بکنند. به قول شاملو که می گفت،"جخ امروز از مادر نزادم"، چیزهایی دیده ایم که از تعجب تا بناگوش سرخ و زرد شده ایم. به خود لرزیده ایم حالا حیفمان می آید که به این عزیزان یادآوری نکنیم و بجا است که به قول معروف این چوب دو امدادی را به دست زیبارویان عشق و آزادی بسپاریم و با چشمان پر از اشک در تدارک دنیای بهتری برای همه مردم ایران باشیم.


 

ساعت ۸ شب ۲۳ سپتامبر راه افتادیم. تمام شب را در راه بودیم. از برخورد ماموران مهاجرت لب مرز نگران بودیم، برای همین یک ون هفت نفره را تدارک دیدیم که با ما تا لب مرز بیاید که اگر کسی را به هر دلیلی برگشت دادند با خود به تورنتو برگرداند. و چقدر خوب شد که این پیش بینی را داشتیم چون یکی از همراهان، یعنی آقایی سالخورده را برگرداندند و ما خوشحال از اینکه فکر این را هم کرده بودیم. هزینه سفرمان آنقدر پایین و اقتصادی بود که دو سه نفر که خودشان هم از بی انصافی خودشان خنده شان گرفته بود از ما می پرسیدند، بقیه پولش را از کجا آورده اید؟  این پایین بودن هزینه سفر نتیجه تلاش و زحمت بچه های دست اندرکار بود. آنها  دو سه شب تا دیروقت قیمت می گرفتند تا بتوانند اتوبوس و هتل ارزان و مناسب گیر بیاورند. استدلالمان هم این بود هر چه ارزان تر باشد، تعداد بیشتری خواهند آمد و ما به هدفمان که اعتراض در نیویورک است بیشتر نزدیک می شویم و قرار هم گذاشتیم اگر هم مقداری کم و کاستی داشت خودمان جورش را بکشیم (لیست هزینه و مخارج و کمبودها موجود است اگر کسانی مایل باشند، با کمال میل در اختیار خواهیم گذاشت). همین باعث شد که تعدادمان بیشتر و بیشتر شد. خوب می دانم که در آمریکای شمالی که همه وقت ها تنگ است، سه روز از کار زدن و هزینه کردن و همه چیز را به امان خدا رها کردن و دو شب تا صبح نخوابیدن و کیلومترها راه رفتن و همه سختی را به خود هموار کردن، کار ساده ای نیست. می دانم تمام عزیزانی که با ما آمده اند آدمهای عاشقی بودند که تکه ای از وجودشان را گرو گذاشتند تا بتوانند در این مهم شرکت کنند و باید گفت درود بر شما که این از خودگذشتگی را نشان دادید و به موقع به نیاز کشورتان پاسخ دادید و خبر دارم که چقدر در ایران اثر کرده و چقدر یارانمان در ایران را دلگرم کرده و این اشک شوقی که در چشمانمان است حاصل دست تکان دادن های یارانمان در ایران است. ما که راضی بوده و هستیم. یاد سنفونی دوم بتهوون افتادم. زخمی و شکسته و خونین، اما پیروز و سربلند. عین بچه های شکنجه شده در کهریزک.

در بین راه با شیرین زبانی های براهنی و زرهی و سیاوش و آرشاک و مهربانی های نسترن و کم لطفی های گاه و بیگاه راننده ها رسیدیم به نیویورک.

خسته و کوفته ولی گردنمان مثل خدنگ بالا بود و استوار.

با هر مشکلی بود خودمان را به محل تظاهرات در جلو سازمان ملل در خیابان ۴۷ رساندیم.

وای خدای من، چقدر زیبا بود، رنگین کمان بی نظیری بود از انسانهای عاشق. زرد بود، سبز بود، قرمز بود و همه چیز بود، عاشق زیاد دیدم و شیدا فراوان. همه از راهی دور، پر امید برای آزادی ایران، کسانی را می دیدم که فکر می کردم برای همیشه انقلاب و مبارزه را به کناری گذاشته اند. خودشان بهم گفته بودند که دیگر از همه چیز می کشند کنار، دیگر خسته شده اند. ولی حالا می بینم یکی از آنها را، چند پرچم در دست، تی شرت قشنگی بر تن ـ که چقدر هم بهش میاد ـ و اشک شوق در چشمان. این آدمی که گفته بود "من دیگر نیستم" و به نظرم خیلی کوچک شده بود، حالا می بینمش که چه با شکوه شده، چقدر عظمت پیدا کرده، کلاهم را برایش برمی دارم، چیزی نمی گویم، فقط چشمانمان پر از اشک می شود و همدیگر را بغل می کنیم، هیچی نمی گوییم، نمی خواهیم با کلام قاصرمان شکوه این لحظه را خراب کنیم همدیگر را می بوییم، بوی آزادی می دهد. و فکر می کنم اشکمان برای همین بود. این ملت چقدر برای آزادی هزینه داده است. ۱۰۳ سال است که برای این شعار خون دل می خوریم، کشته می دهیم، شکنجه می شویم، به دارمان می زنند، داغمان می کنند و به تیرک می بندند و سنگفرشهای خیابان را از خونمان خضاب می بندند ولی ارزشش را دارد.

بچه های مجاهدین غوغا کرده بودند. می گفتند هر ساله اینجا برنامه دارند. در وسط خیابان جایگاه برپا کرده بودند و هواداران مثل پروانه به دورش می چرخیدند با پرچمهای زرد. اینطرف تر بچه های سلطنت طلب و مشروطه خواه با پرچم های زیبا و قشنگ و رنگ برنگشان. نسبت سنی در این جا بیشتر بود، قیافه های مهربان و خسته  با پرچم های سه رنگ شیر و خورشید نشان و گاهی عکس شاهزاده.


 



 

بچه های طرفدار سوسیالیزم و چپ با پرچم های قرمز و بیشترشان با پلاکاردها و بنرهایی که جنایات حکومت فاسد اسلامی را به نمایش گذاشته بودند، حضور داشتند. ضریب سنی اینجا هم متوسط و بالا بود. رنج و فشار گذشته در چهره ها هویدا است.

بقیه همه جا سبز است. چقدر جوان سبزپوش دیدم. خیلی، خیلی زیاد، راستی چه خبر است؟

چقدر زیبا بود و دوست داشتنی.

رفتیم به سراغ بچه های همبستگی با جنبش دمکراسی مردم ایران. جایگاه داشتند، آقای برقعی سخنرانی می کرد. من هم قرار بود از طرف بچه های کانادا صحبت کنم. شعارهای بجا و پخته ای از بلندگوشان پخش می شد. تجربه و دوراندیشی در صحبت ها و شعارها موج می زد. ناگهان از ته خیابان، جمعیت سبزپوشی با شعار "یا حسین میرحسین" به طرف جایگاه روانه شد. هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد. یک موج سبز بود. آنقدر شعارهایشان بلند و محکم بود که تقریبا جایگاه را خالی از تماشاچی کرد. همه رفتند. هر چه از بلندگو فریاد می زدند که هنوز برنامه تمام نشده و از تظاهرکنندگان می خواستند که به طرف جایگاه بیایند و به سخنرانی ملحق شوند، فایده نداشت. ظاهراً اراده ای حاکم بر تظاهرات قصدی برای همکاری نداشت. شاید هم عمدی در این کار بود، نمی دانم!

خلاصه ما هم که کلی حالمان گرفته شده بود شاهد چشمان نگران برگزارکنندگان و کوله بار خستگی از برنامه ای که روزها روی آن کار شده و ساعتها تلفنی از آن سر دنیا انجام شده بود، در یک حرکت این چنانی، دود شد و به هوا رفت.

شب هنگام بعضی از دوستان توانسته بودند جلوی هتل هیئت جمهوری اسلامی جمع شوند و تظاهرات چشمگیر و ارزنده ای را برگزار کرده و خواب و آسایش را از آنها گرفته بودند.

صبح دوباره شال و کلاه کرده و راهی پل بروکلین شدیم. با شعارها و پرچم هایمان رسیدیم به پل و ملحق شدیم به بچه های سبز و نوار سبزشان را که رو دستشان مانده بود، کمکشان کردیم و در طول پل راه رفتیم و با همدیگر شعار دادیم. هوا گرم و خیس عرق. تا رسیدیم به جمعیت سبزی که به کمک بچه های Where is my vote تشکیل شده بود. همراه جعفر که پرچم شیر و خورشید کوچکی در دست داشت و من که پرچم بزرگ سه رنگ با کلمه IRAN در وسط، وارد جمعیت شدیم، ولی با کمال تعجب جلوی ما را گرفتند. جوان مو بلند و خوش قیافه ای که از بچه های برگزارکننده بود، جلوی ما را گرفت و گفت که نمی توانید با این پرچمها وارد شوید.

با تعجب پرسیدم چرا؟

جوان کمی مِن مِن کرد و گفت، آخه اینجا را ما گرفته ایم و تصمیم داریم هیچ پرچمی را راه ندهیم. پرچم را از جعفر گرفتند و من که حاضر نبودم تسلیم تفکر غلط آنها شوم تهدید به این شدم که پلیس را صدا می کنند و مامور گردن کلفتی با گوشی در گوش یک دفعه ظاهر شد و آماده دستگیری که با حمایت اطرافیان به خیر گذشت.

این هم عجب رسم مسخره ای است که بنا نهادند. آیا این انحصارطلبی نیست؟ این پرچم ما چه خطری برای آنها داشت؟ نمی دانم. گفتم من با ۱۷۵ نفر ۸۰۰ کیلومتر کوبیده ام و آمده ام اینجا که تو جوانی که از کوچکترین فرزند من، کوچکتری به من حکم کنی که چه بکنم و چه نکنم. پلیس صدا زدن هم از آن حرفها بود. مرد میانسالی که  نوار سبزی به پیشانی داشت و ته ریشی به صورت با نفرت و عصبانیت به من پرخاش کرد و گفت تو سلطنت طلبی، مرگ بر شاه. توضیح دادم که من سلطنت طلب نیستم و برای حمایت شما آ مده ام، ولی افاقه نکرد. روزگار غریبی است.

خیلی آزرده شدم ولی زخم خورده و رنجیده پرچم را بالا و بالاتر میگرفتم.

خیلی برایم غریب و عجیب است. احساس می کنم علیرغم معصومیت و زیبایی این جوانان سبز، اراده ای پشت این جریانات است که نگرانم می کند. از این حرکات انحصارطلبانه تجربه های تلخی دارم. فلش بک خاطرات گذشته سالهای ۵۷ و ۵۸ که آخرش به طویله خمینی ختم شد، پشتم را می لرزاند.

یک لحظه همان سناریو برایم زنده شد. ما بدنه را می بینیم، بچه های زیبا و پر انرژی، صادق و پاک، که برای ایرانی بهتر و آباد مبارزه می کنند. آیا جریانی پشت پرده، سمت و سو را مشخص می کند؟ من در قیافه ی بعضی از این انسانهای آزادیخواه و مهربان و عاشق مردم را نمی بینم، آن مرد میانسال با چنان نفرتی با من حرف زد که فکر کردم در تهران و در مقابل یک بسیجی قرار دارم.

بگذریم، من قضاوتی ندارم و این را می گذارم به قضاوت جمع. آینده خیلی چیزها را روشن خواهد کرد. شاید هم من اشتباه می کنم. هر چند نیم ساعت بعد آن جوان خوش سیما به نزد من آمد و از من عذرخواهی کرد، با این وجود هنوز دل چرکین و نگران هستم.

بعد از تظاهرات با بچه ها برای صرف ناهار رفتم و بعد هم جمع آوری بچه های اتوبوس و راهی تورنتو شدن. با همه رنجیدگی خودم را از تنگ و تا نینداختم. حتی در اتوبوس با جمع در میان نگذاشتم تا دل کسی را بشکنم. غمم را برای خودم نگه داشتم ولی نگرانی ام را با یکی دو تا از نزدیکانم تقسیم کردم. با این وجود می گویم بگذار صد گل بشکفد ما هنوز اول این راه درازیم.

در مجموع سفر بسیار آموزنده و پر باری بود که ما را به تمام اهدافمان از این برنامه رساند. از یک طرف اعتراض به حضور رئیس جمهور غیرقانونی و از طرفی همبستگی بین خودمان که از هر زمانی دیگر بیشتر و بیشتر شده است. ما توانستیم ۱۷۵ نظر گوناگون را در یک گردهمایی چند روزه با موفقیت به دور هم جمع کنیم. و این خود نیروی محرکه ی ما خواهد بود برای حرکتهای بعدی.

در زیر قسمت کوتاهی از متن سخنرانی که قرار بود داشته باشم و در ازدحام و بی برنامگی و هیجان ناکام ماند را می آورم.

به امید آزادی و استقلال ایران عزیز!

***

امروز ما در این جا جمع شده ایم که صدای حق طلبانه ملت به پا خاسته ایران باشیم.

از طرفی پژواک صدای سرکوب شده ی نسل زیبایی که عشق می آفریند و از طرفی اعتراض به جماعت زشتی که جز وقاحت و شرمساری چیزی از خود باقی نگذاشته.

ما امروز در اینجا جمع شده ایم که تجلی رنگین کمان عشق و آزادی مردم ایران باشیم.

شکوه گوناکونی عقاید و صلابت همصدایی امروز ما، نوید مرگ اهریمن بدخویی است که بر جان و هستی مردم چنگ انداخته است. هم از این روست که جهان ما را در یک همایش این چنین بزرگ در رنگ و نظرهای گوناگون یکپارچه و همراه می بیند.

ما از راه دوری آمده ایم که نشان دهیم این سفله مردمی که با دروغ و ریا و شکنجه و آزار مردم ایران، راهی این دیار شده است، موجود حقیری است که عرض خود می برد و زحمت ما می دارد.  ما امروز در اینجا جمع شده ایم که نشان دهیم، این بهار آزادی نوع بشر و صدای خشم فروخفته تمام مظلومان قرون و اعصار است که این گونه خیابانهای ایران را خضاب گونه کرده است.

و اما خطاب ما به دیکتاتورهای ریز و درشت در ایران امروز.

ما و نسل ما را که سوزاندید، به بند کشیدید و شکنجه کردید و آواره دنیا کردید، لااقل بگذارید فرزندانمان در وطنی که هیچگاه برایمان وطن نبود نفس بکشند.

اینان صاحبان اصلی این آب و خاک تا کی باید در حسرت یک زندگی بهتر رنج و زندان و تجاوز ملایان بی آزرم را تحمل کنند.

بدانید دیگر بس است، نمی گذاریم.

انقلاب مشروطیت را نیز منحرف کردید، جنبش ملی نفت را به خون کشیدید، انقلاب بهمن را به نام خود مصادره کردید و خود را نماینده خدا در روی زمین نامیدید… بدانید که فردا از آن ما و فرزندان راستین ایران زمین است.

 

عکس های این تظاهرات را در گالری عکس شهروند ببینید.